❤️ 😍 با شنیدن صدای سوگند به خودم اومدم: _آقامون بود زیر لب اوهومی گفتم: _میدونم! اومد سمتم و ادامه داد: _یه خبر نسبتا مهم هم داشت صاف ایستادم و نگاهش کردم: _چه خبری؟ یه دونه زیتون انداخت تو دهنش و گفت: _آقا سیاوش به سبب عشق سوزانی که نسبت به تو داره دختر خاله رو رد کرده و ازدواجش و بهم زده! قیافم گرفته شد و عصبی لب زدم: _چیکار کرده؟ نفس عمیقی کشید: _همش کار عشقه! و خواست یه زیتون دیگه برداره که ظرفش و از جلو دستش برداشتم و گفتم: _چرت و پرت نگو...ارسلان بهت چی گفت؟ چپ چپ نگاهم کرد: _کر شدی؟ پوفی کشیدم: _واسه یه بارهم که شده تو زندگیت جدی باش یه صندلی کشید عقب و روش نشست: _ارسلان گفت که از سیاوش شنیده ازدواجش با دختر خالش هستی منتفی شده! صدایی تو گلو صاف کرد: _وی همچنین افزود سیاوش عاشقانه در انتظار دوباره به دست آوردن شماست! و با دست به من اشاره کرد که زیر لب گفتم: _دیگه نمیدونم چجوری باید بهش بفهمونم که علاقه ای بهش ندارم آه پرافسوسی کشید: _بیچاره دختره...فکر کنم خیلی سیاوش و دوست داشت! سر دردهای خودم کم بود حالا باید با عذاب وجدان هم کنار میومدم که گفتم: _شماره سیاوش و بگیر بعدش هم گوشی و بده به من چشماش داشت از حدقه بیرون میزد: _چیکار کنم؟ گوشی و از دستش کشیدم و شماره سیاوش و گرفتم... انقدر از دستش عصبی بودم که راه گرفته بودم تو خونه و صدای بوق انتظار برای جواب دادنش هم حسابی رو مخم بود که بالاخره جواب داد: _بله بی سلام و احوالپرسی گفتم: _میخوام ببینمت! صداش تو گوشی پیچید: _الی...تو... حرفش و بریدم: _پاشو بیا به آدرسی که میگم...باهات حرف دارم! و گوشی و قطع کردم و آدرس خونه رو براش فرستادم... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟