#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_234
با شنیدن صدای سوگند به خودم اومدم:
_آقامون بود
زیر لب اوهومی گفتم:
_میدونم!
اومد سمتم و ادامه داد:
_یه خبر نسبتا مهم هم داشت
صاف ایستادم و نگاهش کردم:
_چه خبری؟
یه دونه زیتون انداخت تو دهنش و گفت:
_آقا سیاوش به سبب عشق سوزانی که نسبت به تو داره دختر خاله رو رد کرده و ازدواجش و بهم زده!
قیافم گرفته شد و عصبی لب زدم:
_چیکار کرده؟
نفس عمیقی کشید:
_همش کار عشقه!
و خواست یه زیتون دیگه برداره که ظرفش و از جلو دستش برداشتم و گفتم:
_چرت و پرت نگو...ارسلان بهت چی گفت؟
چپ چپ نگاهم کرد:
_کر شدی؟
پوفی کشیدم:
_واسه یه بارهم که شده تو زندگیت جدی باش
یه صندلی کشید عقب و روش نشست:
_ارسلان گفت که از سیاوش شنیده ازدواجش با دختر خالش هستی منتفی شده!
صدایی تو گلو صاف کرد:
_وی همچنین افزود سیاوش عاشقانه در انتظار دوباره به دست آوردن شماست!
و با دست به من اشاره کرد که زیر لب گفتم:
_دیگه نمیدونم چجوری باید بهش بفهمونم که علاقه ای بهش ندارم
آه پرافسوسی کشید:
_بیچاره دختره...فکر کنم خیلی سیاوش و دوست داشت!
سر دردهای خودم کم بود حالا باید با عذاب وجدان هم کنار میومدم که گفتم:
_شماره سیاوش و بگیر بعدش هم گوشی و بده به من
چشماش داشت از حدقه بیرون میزد:
_چیکار کنم؟
گوشی و از دستش کشیدم و شماره سیاوش و گرفتم...
انقدر از دستش عصبی بودم که راه گرفته بودم تو خونه و صدای بوق انتظار برای جواب دادنش هم حسابی رو مخم بود که بالاخره جواب داد:
_بله
بی سلام و احوالپرسی گفتم:
_میخوام ببینمت!
صداش تو گوشی پیچید:
_الی...تو...
حرفش و بریدم:
_پاشو بیا به آدرسی که میگم...باهات حرف دارم!
و گوشی و قطع کردم و آدرس خونه رو براش فرستادم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟