#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_249
#سیاوش
شاخ و شونه کشیدنهای شوهر سابق الی که حالا هیچ ربطی هم به الی نداشت باعث بهم ریختنم شده بود انقدر که برای تلافی باهاش از یه خواستگاری کذایی بهش گفته بودم،
خواستگاری ای که هیچوقت قرار نبود اتفاق بیفته و زنی که دیگه هیچ علاقه ای بهش نداشتم،
اصلا چه علاقه ای وقتی اون جواب این حجم از دوست داشتن و اینطوری داده بود و باعث له شدن غرورم جلوی خودم و خانواده ای شده بود که هنوز سر زنش های اون شب خواستگاریشون باقی بود!
با شنیدن صدای سعادتی از فکر بهش بیرون اومدم:
_میزاشتی یه دقیقه از اون تعهد کتبی بگذره بعد شروع میکردی
بی اینکه نگاهش کنم جواب دادم:
_لطفا ادامه نده
و به مسیر خروج از اینجا ادامه دادم که یهو اون بچه مثبت خوش غیرت برگشت سمتم و روبه روم ایستاد:
_گوش کن...
پوفی کشیدم:
_وقتم و نگیر!
و خواستم از کنارش رد شم که دستم و گرفت و ادامه داد:
_به خاک مادرم اگه سایه نحست از رو زندگی الی برداشته نشه،میزنم به سیم آخر و...
دستم و از دستش بیرون کشیدم و چشم تو چشم باهاش حرفش و قطع کردم:
_قبلا هم بهت گفتم تو کاره ای نیستی...هیچکاره ای!
سرم و نزدیک گوشش کردم و ادامه دادم:
_پس دخالت بیجا نکن...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟