❤️ 😍 مرخصی زهرا از بیمارستان و اومدنش به خونه بابا تو نبود امیر، شکل زندگیمون و کمی عوض کرده بود. بابا بهتر شده بود، بچه های زهرا بعد از چند وقت توی دستگاه نگهداری شدن حالا به خونه اومده بودن و صدای گریه نوزاد طنین دلنشین این روزها بود. الی پرستار بابا و زهرا شده بود و این هرگز توی ذهن من نمیگنجید... انقدر خسته بودم که نتونستم واسه رفتن محسن بیدار شم، دیشب هم مثل تموم شب های این چندوقت اخیر دیر خوابیده بودم، این روزها بار سنگینی از مسئولیت روی دوشم بود اما چرا سختی حس نمیکردم؟ چرا نزدیک شدن به آدمهایی که عزیزترین های محسن بودن انقدر حالم و خوب کرده بود؟ چرا دیگه از زهرا دلخور نبودم؟ هرچقدر فکر میکردم جوابی براشون نداشتم فقط یه ندای درونی بهم میگفت که راه درستی و انتخاب کردم، میگفت که روزهای فوق العاده ای توی راهه... هرچقدر محسن و آهسته از خونه رفتنش دلرحم خستگی من بودن کسی که پشت در بود بی رحم بود که دستش و روی زنگ آیفون گذاشته بود و بیخیال هم نمیشد! با همون حال له و خستم از تخت دل کندم و واسه باز کردن در بیرون رفتم، مرضیه پشت در بود که در و براش باز کردم و سریع آبی به دست و صورتم زدم وقتی برگشتم مرضیه اومده بود تو خونه، با دیدنم لبخندی زد: _ببخشید تورو خدا رسیدم دم در یادم افتاد کلیدم و برنداشتم با همون قیافه پف کرده لبخند متقابلی تحویلش دادم: 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟