#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_380
با اومدن محسن،
کلید خونه رو تحویل گرفتیم،
امشب نمیرفتیم اونجا اما قرار شده بود برگردیم به اونجا،
تو تموم مسیر ساکت بودم،
شاید از خستگی شایدهم به طرز عجیبی داشتم دلتنگ روزهایی میشدم که گذشت!
نمیدونستم اما حال غریبی داشتم.
با شنیدن صدای محسن به خودم اومدم:
_تو فکری
نیم نگاهی بهش انداختم:
_شاید باورت نشه ولی دلم واسه خونه بابات تنگ شد
ابرویی بالا انداخت:
_میخوای دور بزنم؟
صدای خنده های آرومش من و به خنده انداخت:
_گفتم دلم تنگ شده، نگفتم که برگردیم
سری تکون داد:
_حقه باز...
#سیاوش
روزی که منتظرش بودیم رسید.
روز عقد.
هستی کنارم نشسته بود و تو سکوت منتظر شنیدن جوابش به عاقد و ورودش به زندگیم بودم که این بار هم چیزی نگفت و عاقد برای بار سوم پرسید:
_عروس خانم بنده وکیلم؟
لبهاش که به گفتن بله باز شد بی اختیار با لبخند نگاهش کردم،
تموم شد.
بالاخره سختی ها تموم شد،
بالاخره هستی علاوه بر قلبم توی شناسنامه ام هم ثبت شد.
صدای دست زدن مهمونایی که واسه عقد اومده بودن مانع از این نشد که چیزی نگم و آروم گفتم:
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟