❤️ 😍 لب زدم: _یعنی شما... شما... حرفم سر و تهی نداشت که نتونستم ادامه بدم و سخایی همزمان با انداختن نگاهی به ساعتش گفت: _ _خوشحالم که تونستم یه کاری کنم پررو ترین و بی زبون ترین شاگردام بخورن به پست هم، من دیگه باید برم خدانگهدار حتی نتونستم جواب خداحافظیش و بدم، منی که فکر میکردم سخایی حتی نمیتونه بیهوده تکون خوردن فکش و کنترل کنه حالا داشتم میفهمیدم که من و محسن و از قصد باهم روبه رو کرده تا به حد نرمال برسیم! سوگند هین بلندی کشید: _چه کرده این سخایی! خنده ام گرفت: _یه ربعه سخایی رفته تازه داری عکس العمل نشون میدی؟ نگاه طلبکارانه ای بهم انداخت: _خب داشتم فکر میکردم ببینم نکنه ارسلانم کار سخایی باشه خنده هام بالاتر گرفت و جای خوب داستان خلوت بودن حیاط دانشگاه بود وگرنه همه به چشم دوتا دیوونه نگاهمون میکردن! بین خنده هام گفتم: _تو روحت، چرا باید واسه دوتا روانی برنامه بچینه؟ ادای خنده هام و درآورد: _کمال همنشینی تو من و به این جا کشوند و نگاه چپ چپش و ازم گرفت و راه افتاد: _بیا تا وقت اداری تموم نشده دنبالش راه افتادم و خودم و بهش رسوندم: _حالا از ارسلان چه خبر؟ ازش شوهر درمیاد یا نه؟ 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟