#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_386
لب زدم:
_یعنی شما...
شما...
حرفم سر و تهی نداشت که نتونستم ادامه بدم و سخایی همزمان با انداختن نگاهی به ساعتش گفت:
_ _خوشحالم که تونستم یه کاری کنم پررو ترین و بی زبون ترین شاگردام بخورن به پست هم،
من دیگه باید برم
خدانگهدار
حتی نتونستم جواب خداحافظیش و بدم،
منی که فکر میکردم سخایی حتی نمیتونه بیهوده تکون خوردن فکش و کنترل کنه حالا داشتم میفهمیدم که من و محسن و از قصد باهم روبه رو کرده تا به حد نرمال برسیم!
سوگند هین بلندی کشید:
_چه کرده این سخایی!
خنده ام گرفت:
_یه ربعه سخایی رفته تازه داری عکس العمل نشون میدی؟
نگاه طلبکارانه ای بهم انداخت:
_خب داشتم فکر میکردم ببینم نکنه ارسلانم کار سخایی باشه
خنده هام بالاتر گرفت و جای خوب داستان خلوت بودن حیاط دانشگاه بود وگرنه همه به چشم دوتا دیوونه نگاهمون میکردن!
بین خنده هام گفتم:
_تو روحت،
چرا باید واسه دوتا روانی برنامه بچینه؟
ادای خنده هام و درآورد:
_کمال همنشینی تو من و به این جا کشوند
و نگاه چپ چپش و ازم گرفت و راه افتاد:
_بیا تا وقت اداری تموم نشده
دنبالش راه افتادم و خودم و بهش رسوندم:
_حالا از ارسلان چه خبر؟
ازش شوهر درمیاد یا نه؟
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟