#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_405
بگو بخند ها ادامه پیدا کرد و نیم ساعتی که گذشت نوبت به خوردن کیک رسید،
ساعت از 12 میگذشت اما همه با همون انرژی قبل مشغول بودن که مرضیه کیک و روی میز عسلی گذاشت و
شمع دو رقمی 24 رو روی کیک روشن کرد و همزمان ستایش کنارم نشست و خودش و چسبوند بهم:
_زن عمو من فوت کنم؟
مرضیه با اخم نگاهش کرد:
_مگه تولد شماست؟
نگاهم که به لب و لوچه آویزون ستایش افتاد با خنده گفتم:
_باهم فوت میکنیم.
محسن کنارم نشست:
_باهم
نگاهم که بهش افتاد لبخند گله گشادی مهمون لب هاش بود و منتظر فوت کردن شمعها که زهرا گفت:
_یک دو سه...
و شمع های تولد 24 سالگیم با آرزوی سلامتی و خوشبختی و تا آخر عمر کنار محسن نفس کشیدن،
فوت شد...
با تموم شدن مهمونی امشب،
لم داده بودم رو مبل و داشتم عکسهایی که مرضیه ازمون گرفته بود و نگاه میکردم که محسن کنارم نشست و
گفت:
_فکرکنم بیشتر از کادوهات از این عکسها خوشت اومده!
گوشی و گذاشتم رو میز و گفتم:
_اتفاقا نیم ساعت بود زل زده بودم به نیم ستی که تو خریدی،
کی وقت کردی این کارارو بکنی؟
یه ژست مغرورانه به خودش گرفت:
_این یه رازه!
با خنده گفتم:
_من فکر نمیکردم تو حتی تاریخ تولدم و یادت باشه،
ولی تو ترکوندی!
تا چند ثانیه نگاهم کرد و بعد لب زد:
_یادته اون شب تو رستوران،
تو کیش،
چشمات خیس بود.
بهم زل زدی و گفتی:
"تو به من قول خوشبختی داده بودی"
مکث که کرد فکرم رفت پی اون شب،
نمیدونستم با یادآوری اون شب میخواد چی بگه اما منتظر چشم دوخته بودم بهش که ادامه داد:
_اون شب به خودم اومدم،
یادم اومد که نموندم پای حرفم،
نموندم پای خوشبخت کردنت،
تموم مدتی که نداشتمت به خودم قول دادم که اگه برگشتی اگه خدا دوباره تو رو به من برگردوند خوشبختت کنم،
نه به حرف...
واقعا خوشبختت کنم!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟