°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_396 لبخندی زدم و زیر لب تشکر کردم و همزمان زنگ آیف
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _سلام کوتاه نگاهش کردم و بی اینکه جوابش و بدم، گونی برنج و‌ از روی زمین برداشتم، بابا جلوتر از من راه افتاد: _داییت اینا اومدن؟ جواب بابا رو دادم: _آره دیشب اومدن اما وقتی سنگینی نگاه رضا رو روی خودم حس کردم سرچرخوندم سمتش، هیچ ترسی ازش نداشتم و با نفرت نگاهش میکردم که در عین تعجبم پوزخندی زد: _تبریک میگم! برام عجیب بود که داشت تبریک میگفت، مسبب خیلی از اتفاقات ناگوار زندگیم داشت بهم تبریک میگفت و من این بار هم جوابش و ندادم و بی توجه بهش دنبال بابا رفتم و سوار آسانسور شدم... هنوز کارم تو سالن تموم نشده بود، شینیون موهام به سبک اروپایی درحال انجام بود و اینطور که پیدا بود کمه کم یک ساعت دیگه ای باید اینجا میموندم. معین تا سالن رسونده بودم و قرار بود خودش هم بیاد دنبالم و من لحظه شماری میکردم واسه هرچی زودتر تموم شدن کار شینیون موهام، دلم میخواست زودتر بریم و عکس های یادگاریمون و بگیریم و بعد هم تو مراسم عقدمون حسابی خوش بگذرونیم! از میکاپ صورتم راضی بودم، یه میکاپ ملایم با رژ کالباسی رنگ و حالا موهای ساده ام، همه چیز همونجوری بود که میخواستم که دوست داشتم و بالاخره بعد از حدود چهل دقیقه کار موهام تموم شد. از روی صندلی که بلند شدم، تو آینه قدی نگاهی به خودم انداختم، همون پیراهن و همون کفش و پوشیده بودم و البته حواسم بود که پخش نشم رو زمین و آبرو ریزی راه بندازم و تو خونه هم کلی تمرین کرده بودم!