💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_397
_سلام
کوتاه نگاهش کردم و بی اینکه جوابش و بدم،
گونی برنج و از روی زمین برداشتم،
بابا جلوتر از من راه افتاد:
_داییت اینا اومدن؟
جواب بابا رو دادم:
_آره دیشب اومدن
اما وقتی سنگینی نگاه رضا رو روی خودم حس کردم سرچرخوندم سمتش،
هیچ ترسی ازش نداشتم و با نفرت نگاهش میکردم که در عین تعجبم پوزخندی زد:
_تبریک میگم!
برام عجیب بود که داشت تبریک میگفت،
مسبب خیلی از اتفاقات ناگوار زندگیم داشت بهم تبریک میگفت و من این بار هم جوابش و ندادم و بی توجه بهش دنبال بابا رفتم و سوار آسانسور شدم...
هنوز کارم تو سالن تموم نشده بود،
شینیون موهام به سبک اروپایی درحال انجام بود و اینطور که پیدا بود کمه کم یک ساعت دیگه ای باید اینجا میموندم.
معین تا سالن رسونده بودم و قرار بود خودش هم بیاد دنبالم و من لحظه شماری میکردم واسه هرچی زودتر تموم شدن کار شینیون موهام،
دلم میخواست زودتر بریم و عکس های یادگاریمون و بگیریم و بعد هم تو مراسم عقدمون حسابی خوش بگذرونیم!
از میکاپ صورتم راضی بودم،
یه میکاپ ملایم با رژ کالباسی رنگ و حالا موهای ساده ام،
همه چیز همونجوری بود که میخواستم که دوست داشتم و بالاخره بعد از حدود چهل دقیقه کار موهام تموم شد.
از روی صندلی که بلند شدم،
تو آینه قدی نگاهی به خودم انداختم،
همون پیراهن و همون کفش و پوشیده بودم و البته حواسم بود که پخش نشم رو زمین و آبرو ریزی راه بندازم و تو خونه هم کلی تمرین کرده بودم!