💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_395
روزهای قشنگ باهم بودنمون درحال گذر بود،
هرروز مشغول خرید،
مشغول مهیا کردن همه اون چیزهایی بودیم که برای مراسم لازم بود و امروز بالاخره وقتش رسیده بود!
امروز روز برگزاری مراسم عقد بود.
صبح زود از خواب بیدار شدم،
مراسم از عصر شروع میشد و تا آخر شب ادامه داشت،
یکی دوساعت دیگه باید میرفتم سالن زیبایی و فعلا خونه بودم، مامان جون و دایی اینا هم اومده بودن و حالا همه تو تب و تاب شب مشغول بودیم ،مشغول بررسی همه چی و این وسط فقط نیما عین خیالش نبود و با گوشی دایی جمال خودش و مشغول کرده بود!
نگاهی به مامان که لباسش و دیروز از خیاطی گرفته بود و حالا پوشیده بود و تو آینه به خودش نگاه میکرد انداختم،
یه پیراهن بلند مشکی رنگ با آستین های سه ربعی که خیلی هم به هیکل نسبتا توپرش میومد.
مامان جون و زندایی از خوشدوختی و قشنگی لباسش میگفتن که به جمعشون اضافه شدم،
بوسه ای به گونه مامان زدم :
_جوانه خانم کم خوشگل کن،
بزار من به عنوان عروس یه کمی به چشم بیام!
صدای خنده های مامان جون،بلند تر از بقیه بود و همزمان با پایان خنده هاش،
نفس عمیقی سر داد:
_عاقبت به خیر بشی مادر،از خدا میخوام از همین امروز تا آخر دنیا کنار این آقای دوماد خوشبخت باشی!
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_395 روزهای قشنگ باهم بودنمون درحال گذر بود، هرر
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_396
لبخندی زدم و زیر لب تشکر کردم و همزمان زنگ آیفون به صدا دراومد،
فکر میکردم معین باشه اما وقتی به سمت آیفون رفتم ،بابا رو دیدم و گوشی آیفون و برداشتم:
_بله بابا؟
و صداش تو گوشی پیچید:
_یه سری خرت و پرت آوردم بابا جون،
اگه میتونی بیا پایین کمکم کن
باید میرفتم پایین که خیلی زود مانتو پوشیدم و بعد از انداختن شال روی موهام از خونه بیرون زدم،
بابا تو پارکینگ بود و میوه و شیرینی و یه سری خورد و خوراک دیگه آورده بود اما تنها نبود،با رضا بود که اوقاتم تلخ شد!
دلم نمیخواست حتی واسه یکبار دیگه چشمام تو چشماش بیفته و بابا اون عوضی و دنبال خودش راه انداخته بود:
_بردار باباجون،
بردار بریم بالا
انقدر زیاد بود که نتونستم تنهایی بیارمشون و به رضا گفتم بیاد دنبالم
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_چرا اینهمه خرید کردی بابا؟
دو تا جعبه ی شیرینی رو تو دستاش جابه جا کرد وگفت:
_کلی مهمون از شهرستان داریم،
بالاخره میان اینجا وباید ازشون به خوبی پذیرایی شه چیزی نگفتم وخواستم کمکش کنم که صدای نحس رضا رو شنیدم:
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_396 لبخندی زدم و زیر لب تشکر کردم و همزمان زنگ آیف
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_397
_سلام
کوتاه نگاهش کردم و بی اینکه جوابش و بدم،
گونی برنج و از روی زمین برداشتم،
بابا جلوتر از من راه افتاد:
_داییت اینا اومدن؟
جواب بابا رو دادم:
_آره دیشب اومدن
اما وقتی سنگینی نگاه رضا رو روی خودم حس کردم سرچرخوندم سمتش،
هیچ ترسی ازش نداشتم و با نفرت نگاهش میکردم که در عین تعجبم پوزخندی زد:
_تبریک میگم!
برام عجیب بود که داشت تبریک میگفت،
مسبب خیلی از اتفاقات ناگوار زندگیم داشت بهم تبریک میگفت و من این بار هم جوابش و ندادم و بی توجه بهش دنبال بابا رفتم و سوار آسانسور شدم...
هنوز کارم تو سالن تموم نشده بود،
شینیون موهام به سبک اروپایی درحال انجام بود و اینطور که پیدا بود کمه کم یک ساعت دیگه ای باید اینجا میموندم.
معین تا سالن رسونده بودم و قرار بود خودش هم بیاد دنبالم و من لحظه شماری میکردم واسه هرچی زودتر تموم شدن کار شینیون موهام،
دلم میخواست زودتر بریم و عکس های یادگاریمون و بگیریم و بعد هم تو مراسم عقدمون حسابی خوش بگذرونیم!
از میکاپ صورتم راضی بودم،
یه میکاپ ملایم با رژ کالباسی رنگ و حالا موهای ساده ام،
همه چیز همونجوری بود که میخواستم که دوست داشتم و بالاخره بعد از حدود چهل دقیقه کار موهام تموم شد.
از روی صندلی که بلند شدم،
تو آینه قدی نگاهی به خودم انداختم،
همون پیراهن و همون کفش و پوشیده بودم و البته حواسم بود که پخش نشم رو زمین و آبرو ریزی راه بندازم و تو خونه هم کلی تمرین کرده بودم!
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_397 _سلام کوتاه نگاهش کردم و بی اینکه جوابش و بدم
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_398
با این میکاپ و این موها که هنرمندانه بسته شده بود همه چیز حتی فراتر از خوب،
عالی بود و این فقط نظر من نبود که حتی اون چند نفری که اینجا حضور داشتن هم حسابی از همه چیز تعریف و تمجید کردن...
از تماشای خودم تو آینه که دل کندم به سمت وسایلم رفتم،
گوشیم و برداشتم و شماره معین و گرفتم،
دیگه باید میومد دنبالم و میرفتیم که بعد از چند تا بوق صداش تو گوشی پیچید:
_جانم؟
یا صدای آرومی گفتم:
_سلام،
خواستم بگم من آماده ام و میتونی بیای دنبالم و...
نزاشت حرفم تموم شه:
_یه ماشین بگیر برو خونه ،
من یه کمی کارهام بهم ریخته الان نمیتونم بیام!
از تعجب چند ثانیه تا چند ثانیه چیزی نگفتم و دوباره صداش و شنیدم:
_با توئم جانا؟
میشنوی؟
و ادامه داد:
_نمیخواد بری،
الان رسولی و میفرستم بیاد دنبالت،
من واسه عقد خودم و میرسونم
نمیدونستم چیشده که پرسیدم:
_قراره عکاسیمون چی میشه؟
چیکار داری که آقای رسولی باید بیاد دنبال من؟
جواب داد:
_وقتی اومدم میگم،
عکاسی هم یه روز دیگه میریم ،
الان واقعا نمیتونم!
چاره ای نبود که قبول کردم:
_خیلی خب ، من تو سالنم.
بلافاصله صداش گوشم و پر کرد:
_ رسولی و میفرستم دنبالت
چیزی نگفتم و دوباره صداش تو گوشی پیچید:
_قول میدم امشب انقدر به جفتمون خوش بگذره که اصلا وقت نکنی بخاطر چهارتا عکس ناراحت باشی!
کمی آروم گرفتم:
_پس میبینمت،
زودتر کارهات و انجام بده...
این بار با کمی مکث گفت:
_همینکارو میکنم،
برام یه عکس بفرست ببینمت،
ببینم عروسم چه شکلی شده!
ریز ریز خندیدم:
_خوشگل تر از همیشه
صدای خنده هاش به گوشم رسید:
_پس واجب شد همین الان ببینمت،
یه عکس برام بفرست!
و برای فرستادن این عکس تماسمون قطع شد.
یه عکس سلفی از خودم براش فرستادم و طولی نکشید که آقای رسولی اومد...
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_398 با این میکاپ و این موها که هنرمندانه بسته شده
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_399
#معین
دیگه نمیتونستم با صدای پایین این مکالمه رو ادامه بدم که داد زدم:
_یعنی چی؟
یعنی چی که پول به جای اینکه به حساب من بیاد به حساب بابا واریز شده؟
یعنی چی آقای شجاعی؟
شجاعی،مترجم ایرانیِ عمر جواب داد:
_گفتم که،آقای شریف اینطور خواستن،
شما هنوز رسما جانشین آقای شریف نشدید و ما با شرکتی قرارداد بستیم که آقای شریف مدیرعامل و همه کارشه نه شما!
سرم داشت منفجر میشد:
_ولی شما با من قرارداد بستید،
من پای اون برگه هارو امضا کردم نه پدرم و حالا باید جوابگو باشید!
صدای ریلکس و آرومش سوهان روح بود:
_بهتره این مسئله رو با پدرتون حل کنید ،
من باید برم تا همینجاش هم توضیحات اضافه زیادی بهتون دادم درحالی که اصلا لازم نبود،
خدانگهدار!
گفت و گوشی و قطع کرد.
عصبی تلفن و رو میز کوبیدم،
قفسه سینم از شدت عصبانیت بالا و پایین میشد و هیچ کنترلی رو خودم نداشتم،
درست امروز باید همچین مسئله ای پیش میومد و فقط این نبود!
از صبح خبرهای بد گوشم و پر کرده بود،
خبر افزایش سهام امیری، خبر واریز نشدن اون پولها ک خیلی روش حساب کرده بودم،
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_400
همه و همه دست به یکی کرده بودن تا من به این حال بیفتم اما یه چیز توی ذهمم باعث میشد تا بیشتر از قبل عصبی شم و اون هم اینکه به خوبی حس میکردم،
حس میکردم این اتفاق ها طبیعی نیست،
حس میکردم بابا داره تموم تلاشش و میکنه از ازدواج با جانا منصرف شم اما تموم کارهاش بی فایده بود!
من با جانا ازدواج میکردم و برام مهم نبود اگه اینطوری میخواست مانعم شه!
تازه از بیرون رسیده بودم،
مثلا میخواستم حلقه هارو بردارم و برم دنبال جانا اما نشد،انقدر به اینور و اونور زنگ زدم و درآخر هم دستم به جایی بند نشد که زمان از دستم در رفت و ناچار رسولی و فرستادم دنبالش...
همچنان بلند بلند نفس میکشیدم و از عصبانیتم ذره ای هم کم نشده بود که صدای زنگ گوشیم بلند شد،
با دیدن شماره بابا دندونام روهم چفت شد و جواب دادم:
_بله...
صدای بابا گوشم و پر کرد:
_چی گفتی به شجاعی؟
ما بعدا هم باید بتونیم با عمر کار کنیم!
پوزخند زدم:
_من چی گفتم؟
من چند ساله که با عمر کار میکنم و تا الان هیچ مشکلی نبوده ولی این بار شما همه چیز و خراب کردید،
این بار مثل یه پادو با من رفتار کردید نه مثل پسرتون و اعتبار من و زیر سوال بردید
برخلاف من بابا انقدر ها عصبی نبود،
اصلا دلیلی نداشت که بخواد عصبی باشه و شاید فقط نگران بهم خوردن روابط تجاریمون با عمر بود:
_من همچین رفتاری با تو نکردم،
فقط تو از یه سری مسائل در خصوص عمر و اون شرکت بی خبری،یه سری مسائل مهم که من هم به تازگی فهمیدم و توهم باید هرچی زودتر در جریانش قرار بگیری!
پرسیدم:
_من از چی بی خبرم؟
من بعد از این همه سال از چی بی خبرم؟
صدای نفس عمیق بابا تو گوشی پیچید:
_اینطوری نمیتونم بگم، پاشو بیا خونه باید باهم حرف بزنیم قبل از اینکه تموم توافقاتمون بااون شرکت بهم بخوره باید باهم حرف بزنیم!
حرفش و رد کردم:
_بمونه یه وقت دیگه، بااینکه شما دعوتم و رد کردید و گفتید تو مراسم عقد شرکت نمیکنید اما تا یکی دوساعت دیگه مراسم شروع میشه
و به طعنه ادامه دادم:
_راستی پگاه آماده شده؟
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_400 همه و همه دست به یکی کرده بودن تا من به این حا
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_401
طول کشید تا بابا جواب داد:
_من که بهت گفتم فقط باهات میام خواستگاری و هیچ موافقتی با ازدواجت بااین دختره ندارم،کاری هم به مراسم عقد خودسرانت ندارم، پاشو بیا خونه نیم ساعت بیشتر وقتت و نمیگیره بعد هم برو با اون دختره عقد کن!
قبل از اینکه بخوام مخالفت کنم گوشی رو قطع کرد.
هنوز تا شروع مراسم وقت بود و شاید اگه میرفتم و با بابا حرف میزدم اوضاع بهتر میشد و بااین اعصاب داغون به مراسم نمیرفتم که بلند شدم،حلقه هارو برداشتم و راهی شدم،بعد از صحبت با بابا باید سریع خودم و میرسوندم به تالار ،تالاری که آقای علیزاده تدارک دیده بود...
خیلی طول نکشید که رسیدم،
حال نامیزونم باعث شده بود تا ماشین و پرسرعت برونم و زودتر از زمان همیشگی رسیده بودم!
ماشین و تو حیاط پارک کردم و پیاده شدم،
قدم هام و تند و تیز برداشتم و همزمان با ورود به داخل خونه نگاهی به اطراف انداختم،
خبری از بابا و مامان نبود و فقط پگاه و دیدم،
پگاهی که هنوز آماده نشده بود!
به سمتم که اومد،سلام و احوالپرسی مختصری باهاش کردم و بعد نگاهی به سر تا پاش انداختم:
_برو آماده شو،
چیزی تا مراسم نمونده!
نگاهش و تو صورتم چرخوند،
نگاهی که مثل همیشه نبود و سریع رو ازم گرفت:
_خاله اینا بالان،
میرم صداشون کنم!
گفت و راه افتاد و من دوباره تکرار کردم:
_بعدش هم برو آماده شو
رو پله دوم ایستاد، همونطوری نگاهم کرد و بی هیچ حرفی راه افتاد!
تا چند روز پیش که خوشحال ازدواجم با جانا بود اما نمیدونم حالا چش شده بود و امروز انقدر دغدغه داشتم و وقتم کم بود که نتونستم ازش بپرسم چرا حالش میزون نیست و پگاه خیلی زود از دایره دیدم خارج شد…
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_401 طول کشید تا بابا جواب داد: _من که بهت گفتم ف
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_402
با دیدن بابا که داشت میومد پایین،
با فاصله کمی رو به روی پله ها به انتظارش ایستادم و گفتم:
_چیشده؟
چی باعث شده شما از عمر بخواید پول قرارداد جدید و به حساب من واریز نکنه؟
قراردادی که براش جون کنده بودم!
روبه روم که ایستاد،نگاهی بهم انداخت:
_بهت میگم،فعلا بریم بشینیم
و با صدای رسایی خطاب به تهمینه گفت:
_دوتا فنجون قهوه برای ما بیار
از جام تکون نخوردم:
_من وقت قهوه خوردن ندارم،
باید برم!
بابا ابرو بالا انداخت:
_کجا بااین عجله؟
نگاهم تو چشماش چرخید:
_نکنه یادتون رفته؟
من امروز با جانا عقد میکنم،
امروز باهاش ازدواج میکنم!
دستش و رو شونم گذاشت،
آرامشش برام عجیب بود،
عجیب بود که بهم اخمی نکرد،
که صداش و بالا نبرد و بازهم از مخالفتش نگفت و تکرار کرد:
_بریم بشینیم!
قدم از قدم برنداشتم:
_گفتم باید برم!
AUD-20220905-WA0090.opus
2.69M
السّلام علیک یا ابا عبدالله
هوالشّاهدوهوالْحاکم
توصیه های سفر اربعین
با بیان استاد خانم دکتر عظیم زاده👆
#اربعین
#کربلا
#شمیم_عدالت
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_402 با دیدن بابا که داشت میومد پایین، با فاصله کمی
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_403
منتظر بودم تا بابا سر حرف و باز کنه،
تا راجع به عمر و شرکتش بگه،همون خبر مهمی که بخاطرش ازم خواست تا اینجا بیام و بگه اما به جای شنیدن صدای بابا،
صدای مامان و شنیدم،
مامانی که تازه داشت میومد پایین:
_تو جایی نمیری معین!
نگاهم به سمتش کشیده شد،
نمیدونستم داره از چی حرف میزنه و رفتار همشون برام عجیب بود که سری تکون دادم:
_مراسم عقدم به زودی شروع میشه و باید برم!
همزمان با رسیدنش به پایین جواب داد:
_تو اون دختر و عقد نمیکنی،
تو بااون دختر ازدواج نمیکنی...!
سر از حرفهاشون درنمیاوردم،
مصمم بودم واسه ازدواج با جانا و کسی نمیتونست جلوم و بگیره،فقط یک ساعت تا عقدمون باقی بود و این حرفها بی فایده بودن که شونه بالا انداختم:
_مثل اینکه شما فقط من و کشوندید اینجا که آخرین تلاش هاتونم برای عوض کردن نظر من بکنید، ولی باید بگم که بی فایدست!
گفتم و چند قدمی عقب عقب رفتم و حالا صدای بابا تو خونه پیچید:
_اون پولی که منتظرش بودی،
به حسابت نیومده، سهام امیری بیشتر از قبل شده و تو دیگه کاری ازت برنمیاد،تو دیگه نمیتونی اون دختره که معلوم نیست با چه ترفندی تو رو به دام خودش انداخته رو سهامدار شرکت کنی،نمیتونی!
نیشخندی زدم:
_من اون پول و یه جوری جور میکنم،
من هر طوری شده بیشتر از امیری سهام میخرم!
صدای مامان بالا رفت:
_نمیتونی،نمیتونی این کار و کنی مگه اینکه این بار خونت و بفروشی صدام بالا گرفت:
_لازم باشه این کار و میکنم و حتی اگه بازهم نتونم به اندازه کافی سهام بخرم از جانا دست نمیکشم،من بااون دختر ازدواج میکنم،
من تحت هر شرایطی با جانا ازدواج میکنم چه اون بزرگترین سهامدار شرکت باشه و اینطوری اون آبرو ریزی ای که راه افتاد جمع شه و منم جانشین شما بشم چه این اتفاق نیفته و من نتونم جانشین شما و همه کاره شرکت بشم...
من همین امشب با جانا ازدواج میکنم!
میدونستی کانال وی ای پی 400پارت جلو تر از اینجاست؟😍😍😍
به یجاهای حساسی رسیده که حتی نمیتونی تصورش کنی پس از دست نده به آیدی زیر جهت خریدن کانال وی ای پی با هزینه بسیار مناسب مراجعه کن😍👇♥️
@setaraaaam
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_403 منتظر بودم تا بابا سر حرف و باز کنه، تا راجع
این پارت جذاب و از دست ندید عالیه😍😍😍👇🔥❤️
https://eitaa.com/joinchat/3548053644C47376e14a6
وااای ایست قلبییییی😭💔👆
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_404
حالا تهمینه سینی قهوه به دست،
با فاصله داشت مارو نگاه میکرد که بابا داد زد:
_من اجازه نمیدوم تو همچین کاری کنی،
من اجازه نمیدم تو بخاطر یه دختر غربتی گند بزنی به همه زحمتهام برای این شرکت،
گند بزنی به زندگی خودت!
برای چندمین بار تپش های قلبم بی امان شد،
قفسه سینم از عصبانیت بالا و پایین شد و جواب دادم:
_من که نمیخواستم اینجوری شه،
من که داشتم همه تلاشم و میکردم برایخریدن سهام،شما نزاشتید،
این شما بودید که نزاشنید عمر اون پول و به حسابم واریز کنه و انگار قصدهم ندارید اون پول و به من برگردونید!
به سمتم اومد:
_اون پول و بهت بدم که چی؟
که باهاش سهام بخری؟
اونم به اسم این دختره؟
دختری که فکر میکردم خانوادش خارج از کشورن ولی حالا مطمئنم واسه پول همدستت شده و اونهمه دروغ سرهم کرده؟
که حالا فهمیدم تو یه آپارتمان 50 متری تو داغون ترین نقطه شهر زندگی میکنه و پدر و مادرش سالهاست از هم جدا شدن ؟
به نظر من از همچین آدمی اصلا بعید نیست...
بعید نیست به هوای این پول که کم نیست که چندین میلیارده قید این عشق و عاشقی که تورو کور کرده رو بزنه و بعد هم فلنگ و ببنده و بره مامان پوزخند زد:
_البته اگه عشقی وجود داشته باشه،
به نظر من که همش بازیشه اون فقط تورو شیفته خودش کرده و به محض اینکه صاحب همچین پولی بشه قیدت و میزنه!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_405
باورم نمیشد...
باورم نمیشد انقدر راحت داشتن راجع به جانا حرف میزدن،انقدر راحت داشتن قضاوتش میکردن...
دختری و قضاوت میکردن که حتی دقیقا نمیدونست قراره صاحب چند میلیارد سرمایه بشه و فقط کلیت ماجرارو میدونست،
دختری و قضاوت میکردن که من تو این مدت شناخته بودمش و میتونستم رو صاف و صادق بودنش قسم بخورم،
میتونستم رو عشق و علاقه ای که بهم داره قسم بخورم و اون و یه دختر تیغ زن پایین شهری میدونستن که بوی پول به مشامش خورده!
ناباورانه نگاهش کردم:
_جانا...
جانا اونی نیست که شما فکر میکنید!
بابا سری تکون داد:
_چرا سر عقل نمیای پسر؟
چرا به حرفهای من و مادرت فکر نمیکنی؟
نفسم و بیرون فرستادم:
_چون حرفهاتون راجع به جانا درست نیست،
چون من برای اولین بار توی زندگیم از زنی به غیر از مامان و پگاه خوشم اومده و نمیخوام از دستش بدم
مامان جواب داد:
_حتی اگه به قیمت از دست دادن ریاست همه اون تشکیلات باشه؟
مصمم بودم واسه خواستن جانا،
واسه نگذشتن از جانا که سری به نشونه تایید تکون دادم:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_406
_من میتونستم کاری کنم که حتی با وجود ازدواج با جانا بازهم همه چیز تحت اختیار ما باشه،اما انگار شما این و نمیخواید و منم از خیر همه چیز میگذرم،
من میخوام بااون دختر ازدواج کنم و دیگه برام اهمیتی نداره اگه بخاطر این ازدواج حتی از اون شرکت بیرون بشم!
نگاهم که به ساعت افتاد زیرلب "خداحافظ"ی گفتم و راه افتادم ،باید میرفتم و با هر قدم بیشتر از قبل مطمئن میشدم که دیگه همه چیز و از دست دادم اما نمیخواستم به این موضوع فکر کنم،تموم فکرم پی جانا بود،
جانایی که عکسش و دیده بودم،
عکسش از آماده شدنش برای عقد و دیده بودم و دلم میخواست هرچی زودتر خودم و بهش برسونم و بعد از عکسش خودش و ببینم،
ببینم و همه این روز پر درد سر و فراموش کنم!
سوار ماشین که شدم قبل از حرکت تو آینه به خودم نگاهی انداختم و چند باری لبخند زدم تا قیافم از این عبوسی و بدخلقی بیرون بیاد و بعد ماشین و به حرکت درآوردم..
#جانا
هنوز خبری از معین نبود،
چند دقیقه پیش که باهاش حرف زدم تو راه بود و حالا همه منتظرش بودیم و عاقد برای اومدنش بیشتر از همه عجله داشت!
نمیدونستم چرا امروز باید یه دنیا کار بریزه سرش و از این بابت کمی ناراحت بودم البته نه اونقدر که سگرمه هام توهم باشه و به مهمونها که تقریبا همگیشون رسیده بود لبخند میزدم،
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_407
حدود 200 نفری مهمون این جشن عقد بودن،
از فامیل های دور و نزدیک گرفته تا دوستا و آشناهای مامان و بابا،
اما معین خیلی مهمون نداشت،
به جز یزدانی و عمران دوستش و پدر بزرگش کسی و نمیدیدم و البته پگاه هم دعوت بود و هرچی چشم میچرخوندم لابه لای مهمونها نمیدیدمش و انگار هنوز نیومده بود!
غرق همین افکار بودم که مامان به سمتم اومد،
خم شد و تو گوشم گفت:
_آقای شریف اومد عزیزم...
داشت خبر از اومدن معین میداد که خنده ام گرفت:
_آقای شریف نه، دوماد عزیزت!
صاف ایستاد:
_هنوز بهش عادت نکردم،
ولی خب،
دوماد عزیزم داره میاد!
گفت و قبل از اینکه من بخوام جوابی بهش بدم متوجه اومدن معین شدم،
تو همون کت و شلوار سفارشی،
مثل همیشه خوشتیپ بود و حالا داشت به سمتم میومد و بااینکه فاصله بینمون زیاد بود اما از همین حالا از روی صندلیم بلند شدم و به انتظار اومدنش ایستادم و با لبخند زل زدم بهش، با هر قدم بهم نزدیک و نزدیکتر میشد و من مشتاقانه منتظر رسیدنش و شروع مراسم بودم ،
سر راه سلام و احوالپرسی هایی هم کرد و حالا فقط چند قدم تا رسیدنش به من باقی مونده بود که متقابلا لبخندی تحویلم داد و اما همین که خواست از اون سه تا پله ای که با بالا اومدن ازش به جایگاه ویژه عروس و دوماد برسه ،
من با دیدن رویا که نمیدونستم اینجا چیکار میکرد اما داشت به سمتمون میومد،
لبخند روی لبهام خشکید و نگاهم و بین رویا و معین چرخوندم:
_رویا...
رویا اینجا چیکار میکنه؟
حالا کنارم ایستاده بود که سرش به سمت رویا چرخید...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_408
از اینجا بودنش حس خوبی نداشتم،
اصلا حس خوبی از دیدنش نداشتم و حسابی جا خورده بودم ،
نگاهم و به معین دوختم:
_اون اینجا چیکار میکنه؟
نگاهش به رویا بود که نفس عمیقی کشید:
_نمیدونم
و حالا رویا روبه رومون ایستاده بود و کسی نمیشناختش،
شاید همه به جز تعداد معدودی به چشم یه مهمون نگاهش میکردن اما اینطور نبود،
رویا مهمون نبود و میترسیدم از اون چشم های شومش،
میترسیدم و نمیدونستم چه فکری تو سرشه که لبخندی زد:
_میدونم دعوت نبودم ولی خودم،
خودم و دعوت کردم چون نمیتونستم نیام!
معین بهش نزدیکتر شد:
با صدای آرومی گفتم:
_من از چی بی خبرم؟
و قبل از اینکه رویا بخواد چیزی بگه صدای عاقد به گوش هممون رسید:
_اگه عروس و داماد آماده باشن،
بنده عقد و جاری کنم؟
معین یه قدم به عقب برگشت،
کنارم ایستاد و جواب رویارو داد:
_جانا هرچیزی که لازمه رو میدونه،
برو!
و بعد هم به من نگاه کرد:
_بشین عزیزم
گیج و سردرگم بودم،
نمیدونستم باید چیکار کنم اما قبل از اینکه بخوام بشینم رویا با صدای بلند قهقهه ای زد،
حالا بقیه هم متوجه حضورش شده بودن،
موزیکی تو سالن در حال پخش نبود و صدای قهقهه رویا انقدر بلند بود که به گوش بقیه هم برسه:
_ یعنی میخوای بگی از رابطه ما با خبره؟
چشم ریز کردم:
_رابطه شما؟
معین با کلافگی گام بلندی به سمتش برداشت،
صداش مثل صدای رویا بلند نبود :
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_409
_چرا اومدی اینجا؟
گذرا به معین نگاه کرد و زل زد به من:
_اومدم از یه چیزایی که فقط خودم و خودت ازش باخبریم به عروست بگم،
بالاخره اون داره باهات ازدواج میکنه و حق داره بدونه!
_اومدی اینجا که این مزخرفات و بگی؟
رویا معین و پس زد و به سمت من اومد:
_میخوای همه چی و بدونی؟
قلبم داشت از جا کنده میشد ،
تنم یخ کرده بود و نمیدونستم داره راجع به چی حرف میزنه که گفتم:
_من از چی بی خبرم؟
ابرو بالا انداخت:
_از اینکه من و معین چند سال باهم بودیم!
چشمام از تعجب گرد شد...
نمیفهمیدم داره از چی حرف میزنه اما من فقط میدونستم که رویا و معین قرار بوده باهم ازدواج کنن،ازدواجی که معین نمیخواست بهش تن بده و بخاطرش اون بازی هارو راه انداخت،
بخاطرش من و همدست خودش کرد تا قرار ازدواجش با رویا فرار کنه و حالا رویا داشت از باهم بودنشون میگفت!
سکوتم و که دید قهقهه ای زد:
_یعنی نمیدونستی؟
توجه همه مهمونها به سمت ما بود،
بابا سراسیمه داشت به سمتمون میومد و معین عصبی جواب رویارو داد:
_این چرت و پرتها چیه داری میگی؟
ما قرار بود باهم ازدواج کنیم ولی من نخواستم و...
بین حرف معین پرید:
_تو بعد از چند سال باهم بودن قید من و زدی،
بعد از کلی اتفاق که بینمون افتاد قید من و زدی و فکر میکنی من به همین راحتی ولت میکنم؟
نمیدونستم...
نمیدونستم از کدوم اتفاق حرف میزنه اما صدای نفس کشیدنهام بلند شده بود که بابا به جمعمون اضافه شد:
_اینجا چه خبره؟
این خانم کیه؟
رویا جواب بابا رو داد:
_پس شماهم بی خبرید؟
من نامزد این آقاییم که داره با دختر شما ازدواج میکنه!
صدای پچ پچ مهمونها کر کننده بود،
بابا با اخم گفت:
_این حرفها چیه خانم؟
اومدی که مراسم مارو بهم بزنی؟
رویا سرش و به نشونه رد حرفهای بابا تکون داد:
_اومدم که به دخترت بگم مثل من بازیچه این آدم نشه!
معین که دیگه کنترلش و از دست داده بود صداش بالا رفت:
_چی داری میگی؟
چرا داری حرف مفت میزنی؟
رویا ابرو بالا انداخت:
_حرف مفت؟
یعنی میخوای بگی حقیقت نداره که من و تو چندین سال سال خارج از ایران باهم بودیم؟
یعنی میخوای بگی حقیقت نداره که قرارمدار ازدواجمونم گذاشته بودیم و یهو با دیدن این دختر دلت لرزید و من و از یاد بردی؟
منی که فکر میکردم حتما باهم ازدواج میکنیم و بخاطرت همه چیزم و از دست دادم؟
حالا چشم هاش خیس شده بود،
قطره اشکی از چشمهاش سرخورد و مسیر گونه ش و طی کرد، معین ساکت بود و هنوز حرفی نزده بود و من هیچوقت این حرفهارو ازش نشنیده بودم،
من هیچوقت نمیدونستم که اونها باهم بودن،
نمیدونستم چندین سال باهم خارج از ایران بودن و حالا مات حرفهای رویا فقط پلک میزدم،
رویایی که انگار هنوز حرف برای گفتن داشت:
_باور نمیکنی نه؟
پس بزار بهت نشون بدم،
بزار عکسامون و بهت نشون بدم!
گفت و به سمتم اومد…
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_410
گوشیش و که تو دستش گرفت معین گوشی و از دستش بیرون کشید:
_همه اینها مال قبله،
مال سال های قبل،
مال وقتی که نمیشناختمت که نمیدونستم چه جونوری هستی و اونوقت خبری از جانا توی زندگی من نبود!
عصبی حرفهاش و میزد و حالا باهمون لحن عصبی روبه من ادامه داد:
_خودم برات توضیح میدم،
ماجرا اونطوری نیست که تو فکر میکنی!
و منی که صدای مهمونهارو میشنیدم،
منی که صورت سرخ از عصبانیت و خجالت بابارو میدیدم،
منی که مامان و درحالی که رنگ به رخسار نداشت و روی صندلی کنار مامان جون نشسته بود و میدیدم نمیتونستم به این راحتی بیخیال شم،
نمیتونستم قید چیزهایی که رویا میخواست نشونم بده رو بزنم که با صدای گرفته و بغض آلودی گفتم:
_گوشیش و بهش بده!
اسمم و به زبون آورد:
_جانا...
نزاشتم ادامه بده:
_گوشیش و بهش بده!
و رویا گوشیش و از معین پس گرفت و شروع کرد به نشون دادن عکس هایی که روحمم ازش خبر نداشت،
به عکس های سلفی،
💔امام حسین علیه السلام:
من کشته اشکم!
هرمومنی مرا یاد کند، اشکش روان شود.
📜کامل الزیارات، ص۲۱۵
#اربعین
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_411
به عکس های دونفره تو ایران و خارج از ایران،
عکس هایی که نمیدونستم وجود دارن!
صمیمیتی که روحمم ازش خبر نداشت و حالا داشتم با چشم های خودم میدیدم
عکسهاشون و تو خونه و بیرون و ساحل و هرجای دیگه ای داشتم میدیدم و در این مورد هیچوقت هیچ چیزی از معین نشنیده بودم که دستم لرزید و آروم سر چرخوندم به سمت معین،
هنوز باورم نمیشد که معین دستی تو صورتش کشید:
_ما باهم رفتیم اونور و چند سالی باهم اونجا بودیم،
اینا مربوط به دوران دانشجوییمه بعدش هم...
رویا پرید وسط حرفش:
_بعدش هم باهم بودیم،
تا قبل از پیدا شدن سر و کله تو و ما دوستهای مهمولی نبودیم ما رابطمون درست مثل رابطه یه زن و شوهر بود چون این مردی که میخوای باهاش ازدواج کنی به من قول ازدواج داده بود!
حس میکردم دیگ نای ایستادن رو پاهام و نداشتم،
رابطشون مثل رابطه یه زن و شوهر بود؟
یعنی معین...
معین لمسش کرده بود؟
دختری که میگفت ازش متنفره رو لمس کرده بود؟
دیگه چیزی از همهمه سالن نمیفهمیدم،
دنیا داشت دور سرم میچرخید و معین فقط یه جمله رو تکرار میکرد:
_باور نکن،
حرفهاش و باور نکن قضیه اینطور نیست که تو فکر میکنی!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_412
و منی که خودم با چشم های خودم اون عکس هارو دیده بودم دیگه باورش نداشتم،
مردی که تلاش میکرد برای تکذیب حرفهای رویارو باور نداشتم و رویا تیرخلاص و زد:
_این عکسمون از اونیکیا خیلی قشنگ تره
و دوباره صفحه گوشی لعنتیش وبه سمت من گرفت،
این عکس بااون قبلی ها فرق داشت تواین عکس معین داشت رویارو میبوسید و بااینکه
دلم میخواست باور نکنم اما این تصویر واقعی بود که قفسه سینم شروع کرد به بالا وپایین شدن و معین دوباره گوشی واز دست رویا بیرون کشید:
_چی داری نشونش میدی؟
و با دیدن اون عکس سیب گلوش بالا وپایین شد:
_این…
این عکس…
حتی خودش همنمیدونست باید چی بگه ودیگه نمیتونست چیزی وانکار کنه،
اصلا چی ومیخواست انکار کنه؟
میخواست بگع رابطه ای با رویا نداشته؟
میخواست بگه همه چیز همونیه که به من گفته بود و من احمق باور کرده بودم؟
دیگه باورش نداشتم…
همه ذهنم پر شده بود از حرفهای رویا،
از باهم بودنشون که نفسی کشیدم تا خفه نشم و مظلومانه از رویا پرسیدم:
_شما…
شما باهم رابطه داشتید؟
چشمهاش خیس بود که بینیش وبالا کشید و جواب داد:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_413
_من فکر میکردم باهاش ازدواج میکنم وگرنه هیچوقت خودم ودر اختیارش نمیزاشتم
و دستش ورو صورت نمدارش کشید وآروم گفت:
_اگه میدونستم همه اش دروغه هیچوقت باهاش نمیخوابیدم!
واین حرف رویا سطل آب یخی بود که خالی شد روهمه وجودم ودیگه برام مهم نبود تلاش های معین برای اینکه باور نکنم،
برام مهم نبود که توسالن چه غوغایی به پا بود،
شنیدن متعدد صدای عاقد هم برای جاری کردن عقد یا موکول کردن عقد به یه روز دیگه هم مهم نبود که با وجود سخت بودن اما محکم روی پاهام ایستادم ودرحالی که دستهام از عصبانیت مشت شده بودن،
با قلبی که شکسته بود و بعید میدونستم بعد از این ترمیم بشه،
صدایی توگلو صاف کردم و خطاب به معینی که با داد وبیداد درحال بحث و جدال با رویا بود گفتم:
_نیازی نیست باهاش دعوا کنی،
نیازی نیست داد و بیداد راه بندازی…
در حالی که نفس نفس میزد نگاهم کرد:
_پس چیکار کنم؟
سری تکون دادم:
_هیچ کاری لازم نیست انجام بدی
به سمتم اومد:
_ولی اینجوری که نمیشه،
من نمیخوام تو از من ناراحت باشی اونم
بخاطر حرفهای مسخره این دختره!
دوباره سر تکون دادم:
_ناراحت نیستم،
فقط…
نفسم بالا نمیومد،
فکر نمیکردم هیچوقت به این نقطه برسیم،
فکر نمیکردم هیچوقت مجبور به همچین تصمیمی بشم اما دیگه راهی نبود…
من مردی که بهم دروغ گفته بود،
مردی که قبل از من رابطه داشت،
قبل از من یکی دیگه رو لمس کرده بود و نمیخواستم،
نمیتونستم که بخوام و حالا دوباره صداش و شنیدم:
_فقط چی؟
سخت بود،
سخت تر از کوه کندن اما میخواستم ازش دل بکنم که لب زدم:
_فقط…
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_414
فقط این عقد وازدواج برای همیشه منتفیه،
برو واسه همیشه از زندگیم برو بیرون…
و بهش فرصت ندادم تا بخواد چیز دیگه ای بگه وبه سمت مامان که تو اون شلوغی داشت با مهمون ها حرف میزد و به خیال خودش آبرو داری میکرد،رفتم…
دیگه نمیتونستم اینجا وتو این فضا بمونم ،
میخواستم برم…
سوار آژانس شدم،فکر میکردم تنها ناراحتی همه امروزم فقط بخاطر منتفی شدن قرار عکاسیمونه اما نه..
غمی که تو دلم رخنه کرده بود خیلی عمیق تر از این حرفها بود ...
با خودم فکرکردم شاید همه این دیر رسیدنهاش،همه اون کاری که بخاطرش نتونست بیاد دنبالم مربوط به رویا بود،
احتمالا پاپیچش شده بود و معین تا لحظه آخر باهاش درگیر بوده هرچند آخرش هم رویا به مراسم اومد و همه چیز و گفت!
چشمام مدام پر و خالی میشد و نگاه های گاه و بیگاه راننده از تو آینه ماشین برام اهمیتی نداشت ،دیگه هیچ چیز برام مهم نبود...
هیچ چیز برام معنایی نداشت و تصور با هم بودن معین و رویا داشت دیوونم میکرد...
نمیدونستم از اینکه قبل از عقد متوجه رابطه اش با رویا شده بودم باید خوشحال میبودم یا از بهم خوردن همه چیز ناراحت اما حتم داشتم اگه بعد از عقد همه چیز و میفهمیدم حالم آشفته تر از الان میشد!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_415
الان حداقل میتونستم از زندگیم واسه همیشه پاکش کنم اما اگه عقد کرده بودیم این کار خیلی برام سخت تر میشد...
با رسیدن به خونه از ماشین پیاده شدم.
یک راست رفتم داخل ساختمون و با آسانسور بالا رفتم،حتی تو آسانسور هم آروم و قرار نداشتم و این چشم ها به این راحتی پاپس نمیکشیدن،هنوز اشک برای ریختن داشتم...
با ورود به خونه،قبل از هرکاری کفش های پاشنه بلندم و از پام درآوردم،کفشهایی که حسابی تمرین کرده بودم تا باهاشون دسته گلی به آب ندم که تو این جشن باهاش زمین نخورم و باعث خنده معین نشم و حالا ازشون متنفر بودم!
هر کدوم و به سمتی پرت کردم و قدم برداشتم تو خونه،از هرچیزی که به امروز و به این عقد بهم خورده مربوط میشد بدم میومد ،از خودم که به این راحتی دل بسته بودم و تو همه این مدت معین و نشناخته بودم بدم میومد!
جلوی آینه که ایستادم با دیدن صورتم وحشت کردم،تموم آرایش چشم هام پخش شده بود،
بینیم از گریه سرخ شده بود و قیافم حسابی زار بود که دستهام و روی میز گذاشتم و شونه هام از گریه وهق هق بالا و پایین شدن...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_416
#معین
غیبش زد،
وسط این آشفته بازار گذاشت رفت و حالا با رفتن مهمونها من مونده بودم و آقا جون و پدر و مادر جانا که حسابی جلوشون سر افکنده شده بودم و رویاهم که کارخودش و کرده بود فلنگ و بسته بود و هیچ اثری ازش نبود!
با دوباره شنیدن صدای آقا فیاض از فکر بیرون اومدم:
_بازهم آبروی من و دخترم و بردی!
از چشماش خون میبارید:
_دیگه شرت و واسه همیشه از زندگی دختر ساده و احمق من کم کن!
نمیخواستم اینطور شه،نمیخواستم بخاطر ماجرایی که مربوط به قبله که اصلا اونطوری نیست که رویا گفته بود،جانارو از دست بدم که جواب دادم:
_چرا باور نمیکنید؟
چرا وقتی میگم اون دختر یه رابطه معمولی و انقدر آب و تاب داد تا مراسم و بهم بریزه باور نمیکنید؟
این بار یقه ام و سفت چسبید:
_عکسات گویای همه کثافت کاری هات بود،
هرغلطی دلت خواسته کردی و حالا میخواستی با دختر من ازدواج کنی و اونهم با خودش خیال میکرد شاهزاده رویاهاش و پیدا کرده!
صدای صاحب تالار باعث شد تا ازهم جدا بشیم:
_لطفا تشریف ببرید بیرون از تالار و بعد باهم دعوا کنید اینجا اتفاقی بیفته واسه من مسئولیت داره!
و با وساطت آقا جون،آقا فیاض دست از یقه ام کشید و طولی نکشید که همگی از تالار بیرون زدیم،
حالم جهنم بود...
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_416 #معین غیبش زد، وسط این آشفته بازار گذاشت ر
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_417
نتونستم برم دنبال جانا، انقدر از هر طرف ریختن رو سرم که نتونستم برم و حالا هرچی شماره اش و میگرفتم گوشیش خاموش بود و سرم داشت منفجر میشد بابت اتفاق های امروز...
حالا که جانا گوشیش و خاموش کرده بود و بااین وضع پیش اومده عمرا نمیتونستم برم سمت خونشون و اصلا بعید نبود اگه همچین کاری کنم بیشتر از این با پدرش و خانوادش درگیر بشم و حرمت ها شکسته تر بشه،
موقتا از رفتن به اون خونه منصرف شدم اما هنوز کار داشتم،
امشب به این راحتی برای رویا تموم نمیشد،
من نمیزاشتم این اتفاق بیفته که شماره اش و گرفتم،
چند تا بوق که خورد صدای لعنتیش تو گوشی پیچید:
_جانم؟
دلم میخواست زبونش و از حلقش بیرون بکشم دلم میخواست تیشه به ریشه اش بزنم اما حیف ...
حیف که بخاطر روابط خانوادگی نمیتونستم بلای دلخواهم و سرش بیارم:
_کجا غیبت زد؟
و شروع کردم به قدم زدن و دور شدن از خانواده جانا:
_فکر کردی به همین راحتیه؟
فکر کردی میای مراسم عقدم و بهم میزنی و راهت و میکشی و میری؟
فکر کردی من راحتت میزارم؟
و با صدای بلند و فریاد مانندی ادامه دادم:
_کجایی؟
میخوام ببینمت؛ همین حالا!
از اینجا فاصله گرفته بود،
بااین حال باید میرفتم و میدیدمش که آروم کردن خانواده جانارو به آقا جون سپردم و سوار ماشین شدم و راه افتادم…
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_418
ماشینش و که دیدم، پشت سرش پارک کردم و سریع پیاده شدم و خودم و بهش رسوندم.
در ماشین و که باز کردم با نفرت بهش نگاه کردم، دیگه خبری از اشک چشم هاش نبود و انگار منتظرم بود که لب زد:
_سوار شو!
بلند بلند نفس میکشیدم:
_کار خودت و کردی نه؟
یه مشت اراجیف تحویل جانا دادی تا عقد و بهم بزنه و بره نه؟
به چیزی که میخواستی رسیدی نه؟
شونه ای بالا انداخت:
_من فقط از گذشتت گفتم،گذشته ای که انگار اون ازش بی خبر بود!
داد زدم:
_من و تو باهم رابطه داشتیم؟
بخاطر اینکه من قول ازدواج بهت داده بودم بامن بودی؟
جیغ زد:
_آره...
ماباهم رابطه داشتیم،همون شب بعد از مهمونی سعید تو استانبول،رابطه ای که تو یادت نیست ولی من خوب یادمه...
هنوز جز به جز همه چیز و یادمه،
مااونشب....
نزاشتم حرفش و ادامه بده:
_بازهم اون شب لعنتی،
من غلط کردم اونشب زیاده روی کردم ،
غلط کردم به اون مهمونی اومدم...
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_418 ماشینش و که دیدم، پشت سرش پارک کردم و سریع پ
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_419
زل زد تو چشمام :
_چه غلط کرده باشی چه نه، تو دوسال پیش همه چیمو و ازم گرفتی!
پوزخند زدم:
_چی بلغور میکنی برای خودت؟
مطمئنی من این کار و کردم؟
و چشم ریز کردم:
_مطمئنی اون پسر انگلیسیه که باهاش برو بیا داشتی این کار و نکرد یااونیکی که آلمانی بود؟
همون سالهایی که دانشجو بودیم خام یکی از دونفر نشدی؟
رنگش سرخ شد،
تن صداش همچنان بالا بود:
_نه...
من هیچوقت با آلفرد و اون پسر آلمانیه که حتی اسمش و یادم نیست رابطه ای نداشتم!
تو وقتی مست بودی با من اینکار و کردی و خودت یادت نیست و همه این ومیدونن،
میدونن که تو وقتی مست میکنی فراموش کار میشی،همه این ودرمورد تو میدونن همه دوستات و خانوادت!
نفسی گرفت وادامه داد:
_من تاامروز به هیچکس چیزی از این ماجرا نگفته بودم ولی امشب مجبور شدم، خودت باعث شدی!
من به هر دری زدم که قید ازدواج با این دختره رو بزنی که بی دردسر وبی آبرو ریزی ولش کنی بره ولی خودت نزاشتی،خودت نخواستی!