°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_409 ثانیه ها به سرعت سپری میشد و عقل جفتمون از کار افتاده بود که ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_410
یکی دوساعتی از اومدنشون میگذشت و در انتظار رسیدن غذایی که عماد سفارش داده بود،هرکسی یه طوری خودش و مشغول کرده بود و من و ارغوان هم گرم بگو بخند بودیم تا وقتی که کلیه و مثانم پیمان اتحادشون و امضا کردن و من و تو بدترین شرایط ممکن قرار دادن!
اولش خیلی قضیه رو جدی نگرفتم و سعی کردم به روی خودم نیارم اما انگار شدنی نبود و با هر جمله خنده داری که ارغوان به زبون میاورد تا مرز چکه کردن پیش میرفتم و تو ثانیه آخر برمیگشتم!
اوضاع غیر قابل تحمل شده بود و هر آن ممکن بود بی حیثیت بشم که همزمان با پایان آخرین خندم با ارغوان، عماد و صدا زدم:
_آقا عماد یه لحظه میای!
از اینکه آقا صداش زده بودم ظاهرا خوشحال به نظر میرسید که سریع خودش و رسوند بهم،
با اشاره بهش فهموندم که سرش و بیاره پایین و تو گوشش گفتم:
_من باید برم دستشویی!
دوباره صاف ایستاد و طلبکارانه نگاهم کرد که زیر لب غر زدم:
_مگه دسته منه؟
بدون اینکه جوابم و بده از گوشه های پتو گرفت که ارغوان با تعجب گفت:
_شما دوتا پت و مت دارید چیکار میکنید؟
عماد نگاهش و بین همه چرخوند و جواب داد:
_یلدا یه کمی کار داره!
و آروم واسه ارغوان توضیح داد:
_مت جیشش گرفته،لباس درست حسابیم تنش نیست!
ارغوان با خنده سری به نشونه تاسف واسمون تکون داد و حرفی نزد که من بلند شدم و پتو رو از دست عماد گرفتم پ پیچوندم دور خودم و جلو تر از عماد راه افتادم سمت اتاق و بعد از گذاشتن پتو روی تخت،رفتم دستشویی و سریع کارم و تموم کردم و برگشتم تو اتاق.
عماد نشسته بود رو صندلی میز آرایش و تو گوشی بود که صداش زدم:
_جای نت گردی،بگو من چه خاکی تو سرم کنم
حسابی غرق گوشیش بود که بدون اینکه نگاهم کنه در کمال آرامش جواب داد:
_تا الان که خوب پیش رفته بعد اینم خودت یه فکری کن چه میدونم لباس گشاد بپوش یا حتی چادر سرت کن
از اینکه انقدر ریلکس و آسوده نشسته بود بدجوری زورم گرفته بود که گفتم:
_الهی بلایی که سرم آوردی سرت بیاد
با تعجب نگاهم کرد:
_یعنی منم حامله بشم؟ نمیشه که!
با کلافگی دندونام و رو هم فشار دادم و گفتم:
_تو فقط بیا برو بیرون من خودم یه کاریش میکنم!
و کنار در وایسادم تا بزنه به چاک!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_410
هیجان زدگی محسن انقدر بی حد و اندازه بود که من در جواب فقط میتونستم بخندم و البته تعجب چشم هام
همچنان پا برجا بود،
حسابی برنامه داشت واسه آینده،
واسه پدر شدن...
انقدر خوب و قشنگ که یه لحظه احساس گناه کردم!
قدم میزد و از برنامه هاش میگفت که انگار نفس کم آورد و نفس عمیقی کشید:
_الی با این خبر خواب و از سرم پروندی!
نمیدونستم ادامه دادن به نقشه ای که با سوگند خل واسه محسن کشیده بودیم درست بود یا غلط اما دیگه دلم
نمیومد که بخوام بیشتر از این اذیتش کنم!
داشتم عذاب وجدان میگرفتم که صدایی تو گلوم صاف کردم و بلند شدم:
_خواب از سرت پریده؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
_مگه میشه با خبری که دادی حداقل امشب و بتونم چشم رو هم بزارم؟
با عشق نگاهش کردم:
_عزیزم، میخوام بهت یه خبر دیگه بدم،
یه خبر که تا یه هفته نتونی بخوابی
بی پلک زدنی نگاهم کرد:
_مگه خبری بهتر از این خبری که بهم دادی هست؟
چشمی تو کاسه چرخوندم:
_بهتر بودنش و نمیدونم فقط میدونم حالا حالها نمیتونی چشم روهم بزاری!
هرچی میگفتم بیشتر حریص میشد واسه فهمیدن که بی طاقت گفت:
_بگو... بگو ببینم چی میخوای بگی
آروم آروم سرم و تکون دادم:
_خب اول 5 قدم برو عقب
هاج و واج نگاهم کرد،
اما کنجکاو تر از این حرفها بود که بخواد دلیلش و بپرسه.
مطابق حرفم عقب رفت و گفت:
_خیلی خب حال بگو
از خنده داشتم میلرزیدم اما به روی خودم نمیاوردم،
اذیت کردن محسن و اینجوری دیدنش خیلی به دلم نشسته بود و نمیخواستم به این سادگیا از خر شیطون پیاده
شم که گفتم:
_آمادگیش و داری؟
سریع جواب داد:
_دارم...
حس میکردم این 5 قدم کافی نیست،
حس میکردم با یه گام میتونه بهم برسه که خودمم چند قدم رفتم عقب و تو بهت و حیرت محسن تکرار کردم:
_مطمئنی آمادگیش و داری؟
حرفی نزد،
فقط با تکون های متعدد سرش بهم فهموند که بگم و من که دیگه نمیتونستم منتظرش بزارم،
تو گلو سرفه ای کردم و با صدای رسایی گفتم:
_گذاشتمت سرکار،
تو شیکمم حتی یه جوجه ام نیست چه برسه به بچه آدمیزاد!
این حالت توع هامم واسه همون مسمومیته که هنوز تو بدنم مونده
گفتم و زدم زیر خنده،
انقدر بلند که حتما آدم های اون اطراف صدام و میشنیدن،
محسن رنگ بود که عوض میکرد!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_410
گوشیش و که تو دستش گرفت معین گوشی و از دستش بیرون کشید:
_همه اینها مال قبله،
مال سال های قبل،
مال وقتی که نمیشناختمت که نمیدونستم چه جونوری هستی و اونوقت خبری از جانا توی زندگی من نبود!
عصبی حرفهاش و میزد و حالا باهمون لحن عصبی روبه من ادامه داد:
_خودم برات توضیح میدم،
ماجرا اونطوری نیست که تو فکر میکنی!
و منی که صدای مهمونهارو میشنیدم،
منی که صورت سرخ از عصبانیت و خجالت بابارو میدیدم،
منی که مامان و درحالی که رنگ به رخسار نداشت و روی صندلی کنار مامان جون نشسته بود و میدیدم نمیتونستم به این راحتی بیخیال شم،
نمیتونستم قید چیزهایی که رویا میخواست نشونم بده رو بزنم که با صدای گرفته و بغض آلودی گفتم:
_گوشیش و بهش بده!
اسمم و به زبون آورد:
_جانا...
نزاشتم ادامه بده:
_گوشیش و بهش بده!
و رویا گوشیش و از معین پس گرفت و شروع کرد به نشون دادن عکس هایی که روحمم ازش خبر نداشت،
به عکس های سلفی،