°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_406 به محض ورود به اتاق، آروم آروم هدایتم کرد به سمت دیوار پشت سرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_407
صبح که مامان زنگ زد، یه ساعتی طول کشید تا بتونم قانعش کنم و با هزار بهونه سفر کیش و منتفی کنم و اونا بدون ما به این مسافرت برن.
و اینطوری شد که این قضیه هم ختم به خیر شد و حالا با خیال آسوده نشسته بودم رو مبل جلو تلویزیون و شبکه های ماهواره رو زیر و رو میکردم و اینطوری خودم و سرگرم کرده بودم که در خونه باز شد و عماد اومد تو خونه:
_سلام، سحر خیز شدی؟
ساعت 11بود و از جایی که من همیشه دیر تر از این ها بیدار میشدم آقا داشت تیکه بارم میکرد که با یه نگاه چپ چپ جوابش و دادم:
_سلام خوشمزه!
با خنده نشست کنارم:
_طعمم از دیشب مونده!؟
و اشاره ای به دهنم کرد که با کنترل کوبیدم رو پاش و قبل از اینکه بخوام حرفی بزنم، دست برد تو جیب کتش و یه پاکت بیرون آورد:
_فعلا آروم باش که عروسی دعوتیم اونم چه عروسی ای!
پاکت و از دستش کشیدم و باز کردمش که دیدم اسم پونه و مهران توش جا خوش کرده و ذوق زده گفتم:
_وای عروسی پونه و مهرانه! بالاخره این خل و چل هم عروس شد؟!
و خندیدم که عماد با صدای آرومی گفت:
_به نظرت میتونیم بریم عروسیشون؟
و نگاهی به سر تا پام انداخت که صدای خنده هام قطع شد و سر خم کردم و نگاهی به خودم انداختم و بعد تاریخ مراسم عروسی رو خوندم، پنجشنبه هفته آینده بود!
رو به عماد جواب دادم:
_فکر نکنم تا هفته بعد خیلی بیاد جلو!
و به شکمم اشاره کردم که حالت متفکرانه ای به خودش گرفت:
_خیلی وقته اومده جلو عزیزم، خرسی شدی واسه خودت!
از این حرفش لجم گرفت که دندونام و محکم بهم فشار دادم:
_تو باعثش شدی تو!
بی عار و بیخیال خندید:
_خرس حیوون مورد علاقه منه نگران هیچی نباش!
این و که گفت صدای خنده هاشم بالاتر رفت که زبونم و به کار انداختم و با یه لبخند حرص درار گفتم:
_ولی خر حیوون مورد علاقه من نبود که الان کنارم نشسته!
به ثانیه نکشید که خنده هاش ساکت شد و فقط نگاهم کرد که زیر لب 'والا' یی گفتم و پاشدم رفتم جلو آینه قدی که کنار در بود و لباسم و تنگ کردم تا ببینم اوضاع از چه قراره و با دیدن شکمی که دیگه تابلو بود توش چه خبره گفتم:
_یعنی من نمیتونم تو عروسی بهترین دوستم باشم؟
و سرم و چرخوندم سمتش که دیدم یه خیار از ظرف میوه رو میز برداشته و بی توجه به من داره میخوره!
این دفعه با صدای بلند تری پرسیدم:
_با توعم، من نمیتونم تو عروسی بهترین دوستم باشم؟
یه نگاه الکی بهم انداخت که دلم نشکنه و جواب داد:
_با یه خر راجع به این امور حرف نزن، اصلا خر و چه به این حرفا؟!
و مطابق عادتش که وقتی نزدیک تلویزیون بحثمون میشد صدارو رو صد میذاشت که حرفای من و نشنوه و اینطوری حرصم بده ولوم صدای ماهواره رو برد بالا!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_407
غرق خواب بودم که دوباره سر و صدای الی بیدارم کرد،
باز هم حالش ناخوش بود.
با عجله از تخت بیرون پریدم،
صبح شده بود،
نگران تر از قبل، پشت در دستشویی ایستادم و گفتم:
_بیا آماده شو بریم بیمارستانه
و سریع لباس به تنم کردم.
رنگش مثل گچ دیوار سفید شده بود و بی رمق لباس میپوشید که گفتم:
_احتمال غذاها یه موردی داشته
شالش و انداخت رو سرش:
_نگران نباش، میریم بیمارستان خوب میشم.
فقط دو ساعت وقت داشتم،
باید الی و میزاشتم بیمارستان و بعد میرفتم اداره،
بااین وجود شلوغی بیمارستان مانع از این میشد که بتونم هم اینجا بمونم و هم به موقع به کارم برسم.
نگاهی به مریضهای منتظر ویزیت انداختم و رو به الی گفتم:
_عزیزم من باید برم اداره، زنگ بزنم مامان بیاد؟
سری به نشونه رد حرفم تکون داد:
_مامانم این تایم خونه نیست، تو برو من از پس خودم برمیام
قیافه متفکرانه ای به خودم گرفتم:
_اینطوری که نمیشه،
میخوای زنگ بزنی سوگند بیاد پیشت؟
هیچ پیشنهادی بهتر از این نبود که الی شماره سوگند و گرفت اومدن اون دختر خیالم و راحت کرد.
حال میتونستم با خیال راحت برم سرکار...
با رسیدن سوگند، با الی خداحافظی کردم و راهی اداره شدم،
غرق کارهای اداری بودم و بررسی یه پرونده که نگاهم به ساعت افتاد،
حوالی 1 ظهر بود و حال احتمال الی از بیمارستا نهبرگشته بود که شمارش و گرفتم،
چند تا بوق که خورد صداش تو گوشی پیچید:
_سلام
جواب سلامش و دادم و گفتم:
_بهتری؟ اومدی خونه؟
قبل از هر حرفی خندید،
خنده ای که ازش سر در نمیاوردم و بعد جواب داد:
_خوبم، دکتر برام سرم نوشت که اونم داره تموم میشه
باشه ای گفتم:
_شب میام خونه، تا اونوقت سوگند و دعوت کن خونه که حواسش بهت باشه
دوباره خندید:
_انقدر نگرانمی؟
لبخند کجی زدم:
_نگرانت بودم،
ولی بااین همه انرژی و خنده از سمت تو، فکر میکنم باید از نگرانی بیرون بیام
اوهوم گفتنش به گوشم رسید:
_من خوبم، خیلی خوبم...
شبم منتظرتم که بیای دنبالم و بریم بام شهر
نفس عمیقی کشیدم:
_چشم، امر دیگه ای باشه؟
طول کشید تا جواب داد:
_دیگه هیچی، فقط زود بیا
خداحافظی که کردیم حالم بهتر بود،
دیگه نگرانی ای نداشتم.
خیالم آسوده بود و میتونستم با تمرکز به کارهام برسم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_407
حدود 200 نفری مهمون این جشن عقد بودن،
از فامیل های دور و نزدیک گرفته تا دوستا و آشناهای مامان و بابا،
اما معین خیلی مهمون نداشت،
به جز یزدانی و عمران دوستش و پدر بزرگش کسی و نمیدیدم و البته پگاه هم دعوت بود و هرچی چشم میچرخوندم لابه لای مهمونها نمیدیدمش و انگار هنوز نیومده بود!
غرق همین افکار بودم که مامان به سمتم اومد،
خم شد و تو گوشم گفت:
_آقای شریف اومد عزیزم...
داشت خبر از اومدن معین میداد که خنده ام گرفت:
_آقای شریف نه، دوماد عزیزت!
صاف ایستاد:
_هنوز بهش عادت نکردم،
ولی خب،
دوماد عزیزم داره میاد!
گفت و قبل از اینکه من بخوام جوابی بهش بدم متوجه اومدن معین شدم،
تو همون کت و شلوار سفارشی،
مثل همیشه خوشتیپ بود و حالا داشت به سمتم میومد و بااینکه فاصله بینمون زیاد بود اما از همین حالا از روی صندلیم بلند شدم و به انتظار اومدنش ایستادم و با لبخند زل زدم بهش، با هر قدم بهم نزدیک و نزدیکتر میشد و من مشتاقانه منتظر رسیدنش و شروع مراسم بودم ،
سر راه سلام و احوالپرسی هایی هم کرد و حالا فقط چند قدم تا رسیدنش به من باقی مونده بود که متقابلا لبخندی تحویلم داد و اما همین که خواست از اون سه تا پله ای که با بالا اومدن ازش به جایگاه ویژه عروس و دوماد برسه ،
من با دیدن رویا که نمیدونستم اینجا چیکار میکرد اما داشت به سمتمون میومد،
لبخند روی لبهام خشکید و نگاهم و بین رویا و معین چرخوندم:
_رویا...
رویا اینجا چیکار میکنه؟
حالا کنارم ایستاده بود که سرش به سمت رویا چرخید...