eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.8هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
358 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_406 به محض ورود به اتاق، آروم آروم هدایتم کرد به سمت دیوار پشت سرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 صبح که مامان زنگ زد، یه ساعتی طول کشید تا بتونم قانعش کنم و با هزار بهونه سفر کیش و منتفی کنم و اونا بدون ما به این مسافرت برن. و اینطوری شد که این قضیه هم ختم به خیر شد و حالا با خیال آسوده نشسته بودم رو مبل جلو تلویزیون و شبکه های ماهواره رو زیر و رو میکردم و اینطوری خودم و سرگرم کرده بودم که در خونه باز شد و عماد اومد تو خونه: _سلام، سحر خیز شدی؟ ساعت 11بود و از جایی که من همیشه دیر تر از این ها بیدار میشدم آقا داشت تیکه بارم میکرد که با یه نگاه چپ چپ جوابش و دادم‌: _سلام خوشمزه! با خنده نشست کنارم: _طعمم از دیشب مونده!؟ و اشاره ای به دهنم کرد که با کنترل کوبیدم رو پاش و قبل از اینکه بخوام حرفی بزنم، دست برد تو جیب کتش و یه پاکت بیرون آورد: _فعلا آروم باش که عروسی دعوتیم اونم چه عروسی ای! پاکت و از دستش کشیدم و باز کردمش که دیدم اسم پونه و مهران توش جا خوش کرده و ذوق زده گفتم: _وای عروسی پونه و مهرانه! بالاخره این خل و چل هم عروس شد؟! و خندیدم که عماد با صدای آرومی گفت: _به نظرت میتونیم بریم عروسیشون؟ و نگاهی به سر تا پام انداخت که صدای خنده هام قطع شد و سر خم کردم و نگاهی به خودم انداختم و بعد تاریخ مراسم عروسی رو خوندم، پنجشنبه هفته آینده بود! رو به عماد جواب دادم: _فکر نکنم تا هفته بعد خیلی بیاد جلو! و به شکمم اشاره کردم که حالت متفکرانه ای به خودش گرفت: _خیلی وقته اومده جلو عزیزم، خرسی شدی واسه خودت! از این حرفش لجم گرفت که دندونام و محکم بهم فشار دادم: _تو باعثش شدی تو! بی عار و بیخیال خندید: _خرس حیوون مورد علاقه منه نگران هیچی نباش! این و که گفت صدای خنده هاشم بالاتر رفت که زبونم و به کار انداختم و با یه لبخند حرص درار گفتم: _ولی خر حیوون مورد علاقه من نبود که الان کنارم نشسته! به ثانیه نکشید که خنده هاش ساکت شد و فقط نگاهم کرد که زیر لب 'والا' یی گفتم و پاشدم رفتم جلو آینه قدی که کنار در بود و لباسم و تنگ کردم تا ببینم اوضاع از چه قراره و با دیدن شکمی که دیگه تابلو بود توش چه خبره گفتم: _یعنی من نمیتونم تو عروسی بهترین دوستم باشم‌؟ و سرم و چرخوندم سمتش که دیدم یه خیار از ظرف میوه رو میز برداشته و بی توجه به من داره میخوره! این دفعه با صدای بلند تری پرسیدم: _با توعم، من نمیتونم تو عروسی بهترین دوستم باشم؟ یه نگاه الکی بهم انداخت که دلم نشکنه و جواب داد: _با یه خر راجع به این امور حرف نزن، اصلا خر و چه به این حرفا؟! و مطابق عادتش که وقتی نزدیک تلویزیون بحثمون میشد صدارو رو صد میذاشت که حرفای من و نشنوه و اینطوری حرصم بده ولوم صدای ماهواره رو برد بالا! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 غرق خواب بودم که دوباره سر و صدای الی بیدارم کرد، باز هم حالش ناخوش بود. با عجله از تخت بیرون پریدم، صبح شده بود، نگران تر از قبل، پشت در دستشویی ایستادم و گفتم: _بیا آماده شو بریم بیمارستانه و سریع لباس به تنم کردم. رنگش مثل گچ دیوار سفید شده بود و بی رمق لباس میپوشید که گفتم: _احتمال غذاها یه موردی داشته شالش و انداخت رو سرش: _نگران نباش، میریم بیمارستان خوب میشم. فقط دو ساعت وقت داشتم، باید الی و میزاشتم بیمارستان و بعد میرفتم اداره، بااین وجود شلوغی بیمارستان مانع از این میشد که بتونم هم اینجا بمونم و هم به موقع به کارم برسم. نگاهی به مریضهای منتظر ویزیت انداختم و رو به الی گفتم: _عزیزم من باید برم اداره، زنگ بزنم مامان بیاد؟ سری به نشونه رد حرفم تکون داد: _مامانم این تایم خونه نیست، تو برو من از پس خودم برمیام قیافه متفکرانه ای به خودم گرفتم: _اینطوری که نمیشه، میخوای زنگ بزنی سوگند بیاد پیشت؟ هیچ پیشنهادی بهتر از این نبود که الی شماره سوگند و گرفت اومدن اون دختر خیالم و راحت کرد. حال میتونستم با خیال راحت برم سرکار... با رسیدن سوگند، با الی خداحافظی کردم و راهی اداره شدم، غرق کارهای اداری بودم و بررسی یه پرونده که نگاهم به ساعت افتاد، حوالی 1 ظهر بود و حال احتمال الی از بیمارستا نهبرگشته بود که شمارش و گرفتم، چند تا بوق که خورد صداش تو گوشی پیچید: _سلام جواب سلامش و دادم و گفتم: _بهتری؟ اومدی خونه؟ قبل از هر حرفی خندید، خنده ای که ازش سر در نمیاوردم و بعد جواب داد: _خوبم، دکتر برام سرم نوشت که اونم داره تموم میشه باشه ای گفتم: _شب میام خونه، تا اونوقت سوگند و دعوت کن خونه که حواسش بهت باشه دوباره خندید: _انقدر نگرانمی؟ لبخند کجی زدم: _نگرانت بودم، ولی بااین همه انرژی و خنده از سمت تو، فکر میکنم باید از نگرانی بیرون بیام اوهوم گفتنش به گوشم رسید: _من خوبم، خیلی خوبم... شبم منتظرتم که بیای دنبالم و بریم بام شهر نفس عمیقی کشیدم: _چشم، امر دیگه ای باشه؟ طول کشید تا جواب داد: _دیگه هیچی، فقط زود بیا خداحافظی که کردیم حالم بهتر بود، دیگه نگرانی ای نداشتم. خیالم آسوده بود و میتونستم با تمرکز به کارهام برسم... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 حدود 200 نفری مهمون این جشن عقد بودن، از فامیل های دور و نزدیک گرفته تا دوستا و آشناهای مامان و بابا، اما معین خیلی مهمون نداشت، به جز یزدانی و عمران دوستش و پدر بزرگش کسی و نمیدیدم و البته پگاه هم دعوت بود و هرچی چشم میچرخوندم لابه لای مهمونها نمیدیدمش و انگار هنوز نیومده بود! غرق همین افکار بودم که مامان به سمتم اومد، خم شد و تو گوشم گفت: _آقای شریف اومد عزیزم... داشت خبر از اومدن معین میداد که خنده ام گرفت: _آقای شریف نه، دوماد عزیزت! صاف ایستاد: _هنوز بهش عادت نکردم، ولی خب، دوماد عزیزم داره میاد! گفت و قبل از اینکه من بخوام جوابی بهش بدم متوجه اومدن معین شدم، تو همون کت و شلوار سفارشی، مثل همیشه خوشتیپ بود و حالا داشت به سمتم میومد و بااینکه فاصله بینمون زیاد بود اما از همین حالا از روی صندلیم بلند شدم و به انتظار اومدنش ایستادم و با لبخند زل زدم بهش، با هر قدم بهم نزدیک و نزدیکتر میشد و من مشتاقانه منتظر رسیدنش و شروع مراسم بودم ، سر راه سلام و احوالپرسی هایی هم کرد و حالا فقط چند قدم تا رسیدنش به من باقی مونده بود که متقابلا لبخندی تحویلم داد و اما همین که خواست از اون سه تا پله ای که با بالا اومدن ازش به جایگاه ویژه عروس و دوماد برسه ، من با دیدن رویا که نمیدونستم اینجا چیکار میکرد اما داشت به سمتمون میومد، لبخند روی لبهام خشکید و نگاهم و بین رویا و معین چرخوندم: _رویا... رویا اینجا چیکار میکنه؟ حالا کنارم ایستاده بود که سرش به سمت رویا چرخید...