°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_404 2ساعت یا شایدم بیشتر،تو سونوگرافی منتظر موندیم تا بالاخره نوبت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_405
حوصله عماد و یکی به دو کردن باهاش و نداشتم که دوباره گوشی و گرفتم دم گوشم و گفتم:
_حالا رامین واسه ما چرا بلیط گرفته!؟
آوا جواب داد:
_والا من که دلم نمیخواست توی تحفه هم تو این مسافرت باشی اما دستور مامان این بود و بدون شما تشریف نمیارن!
تو دلم قربون صدقه مامان رفتم و حتی دلم خواست که ای کاش میشد برم به این مسافرت!
با لحن بی حالی گفتم:
_قربون مامان برم، ما نمیتونیم بیایم!
پر تعجب پرسید:
_چرا نتونین؟
بدون مکث جواب دادم:
_امتحانامه خواهر من!
'ایش' کشیده ای گفت:
_من دیگه نمیدونم، خودت جواب مامان و بده فعلا خداحافظ
گوشی و قطع کردم و پریدم به عماد:
_این مسخره بازیا چیه در میاری، اصلا نفهمیدم چی گفتم!
با اخم ساختگی زل زد بهم:
_بداخلاقی از عوارض دوران بارداریه؟
نوچی گفتم:
_به سبب داشتن شوهر رو مخی مثل توعه!
پوزخندی زد:
_حقت بود همون شبی که اومدی خونمون مینداختمت تو استخر تا بفهمی دنیا دست کیه!
و با نگاه سردی از کنارم رد شد و رفت تو اتاق!
انگار بدجوری بهش برخورده بود و منم که طاقت قهر باهاش و نداشتم، پرسیدم:
_کجا؟
نیمرخ صورتش و چرخوند سمتم:
_کجا رو دارم برم؟ میخوام برم دوتا تخم مرغ واسه خودم نیمرو کنم
لبام و غنچه کردم و واسش بوس پرت کردم:
_نوش جونت عزیزم!فقط آشپزخونه اینطرفه!
کاملا چرخید سمتم و با دست کوبید به شلوارش:
_با اجازه بزرگترا دارم میرم لباس عوض کنم
با چشمای ریز شده جواب داد:
_تو حالت خوبه یلدا؟
نشستم رو مبل:
_تو باشی خوبم!
چشماش از تعجب گرد شد:
_جل الخالق!دختره دیوونه شده!
زدم زیر خنده
_دیگه پررو نشو، بیا تخم مرغت و درست کن!
ابرویی بالا انداخت:
_شام بمونه واسه بعد، فعلا شما تشریف بیار به اتاق گرم و نرم خونمون!
و با لبخند خبیثانه ای اومد سمتم و دستش و به طرفم دراز کرد که دستش و گرفتم و بلند شدم:
_باز چی واسم نگهداشتی؟
چشم دوخت به لبام و جواب داد:
_قبل رفتن که بهت گفتم
و پشت سرش راهی اتاق شدم...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_405 حوصله عماد و یکی به دو کردن باهاش و نداشتم که دوباره گوشی و گ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_406
به محض ورود به اتاق، آروم آروم هدایتم کرد به سمت دیوار پشت سرم و پشت دستش و رو گونم کشید!
من هم بیکار نبودم و موهاش و نوازش میکردم.
انقدر محو لذت این ثانیه ها و دقیقه ها شده بودم که حتی برام مهم نبود سرپا وایسادیم و متوجه خستگی نبودم که عماد سرش و بلند کرد
_لباستونم پوشوندیم دیگه امری نیست خانم؟
چشمام و تو کاسه چرخوندم:
_شامم که سفارش دادی بیارن؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
_چند دقیقه دیگه میرسه!
از رو تخت بلند شدم و رفتم جلوی آینه، موهای بلندم پخش بود رو شونه هام که صداش زدم:
_بیا این موهامم بباف، بعدش آزادی!
چپ چپ نگاهم کرد:
_دیگه لی لی به لالات گذاشتم پررو نشو!
و در کمال تعجبم از اتاق رفت بیرون که صداش زدم:
_عماد مگه اینکه دستم بهت نرسه!
صدای خنده هاش فضای خونه رو پر کرده بود:
_برسه ام کاری ازت برنمیاد..
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_406 به محض ورود به اتاق، آروم آروم هدایتم کرد به سمت دیوار پشت سرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_407
صبح که مامان زنگ زد، یه ساعتی طول کشید تا بتونم قانعش کنم و با هزار بهونه سفر کیش و منتفی کنم و اونا بدون ما به این مسافرت برن.
و اینطوری شد که این قضیه هم ختم به خیر شد و حالا با خیال آسوده نشسته بودم رو مبل جلو تلویزیون و شبکه های ماهواره رو زیر و رو میکردم و اینطوری خودم و سرگرم کرده بودم که در خونه باز شد و عماد اومد تو خونه:
_سلام، سحر خیز شدی؟
ساعت 11بود و از جایی که من همیشه دیر تر از این ها بیدار میشدم آقا داشت تیکه بارم میکرد که با یه نگاه چپ چپ جوابش و دادم:
_سلام خوشمزه!
با خنده نشست کنارم:
_طعمم از دیشب مونده!؟
و اشاره ای به دهنم کرد که با کنترل کوبیدم رو پاش و قبل از اینکه بخوام حرفی بزنم، دست برد تو جیب کتش و یه پاکت بیرون آورد:
_فعلا آروم باش که عروسی دعوتیم اونم چه عروسی ای!
پاکت و از دستش کشیدم و باز کردمش که دیدم اسم پونه و مهران توش جا خوش کرده و ذوق زده گفتم:
_وای عروسی پونه و مهرانه! بالاخره این خل و چل هم عروس شد؟!
و خندیدم که عماد با صدای آرومی گفت:
_به نظرت میتونیم بریم عروسیشون؟
و نگاهی به سر تا پام انداخت که صدای خنده هام قطع شد و سر خم کردم و نگاهی به خودم انداختم و بعد تاریخ مراسم عروسی رو خوندم، پنجشنبه هفته آینده بود!
رو به عماد جواب دادم:
_فکر نکنم تا هفته بعد خیلی بیاد جلو!
و به شکمم اشاره کردم که حالت متفکرانه ای به خودش گرفت:
_خیلی وقته اومده جلو عزیزم، خرسی شدی واسه خودت!
از این حرفش لجم گرفت که دندونام و محکم بهم فشار دادم:
_تو باعثش شدی تو!
بی عار و بیخیال خندید:
_خرس حیوون مورد علاقه منه نگران هیچی نباش!
این و که گفت صدای خنده هاشم بالاتر رفت که زبونم و به کار انداختم و با یه لبخند حرص درار گفتم:
_ولی خر حیوون مورد علاقه من نبود که الان کنارم نشسته!
به ثانیه نکشید که خنده هاش ساکت شد و فقط نگاهم کرد که زیر لب 'والا' یی گفتم و پاشدم رفتم جلو آینه قدی که کنار در بود و لباسم و تنگ کردم تا ببینم اوضاع از چه قراره و با دیدن شکمی که دیگه تابلو بود توش چه خبره گفتم:
_یعنی من نمیتونم تو عروسی بهترین دوستم باشم؟
و سرم و چرخوندم سمتش که دیدم یه خیار از ظرف میوه رو میز برداشته و بی توجه به من داره میخوره!
این دفعه با صدای بلند تری پرسیدم:
_با توعم، من نمیتونم تو عروسی بهترین دوستم باشم؟
یه نگاه الکی بهم انداخت که دلم نشکنه و جواب داد:
_با یه خر راجع به این امور حرف نزن، اصلا خر و چه به این حرفا؟!
و مطابق عادتش که وقتی نزدیک تلویزیون بحثمون میشد صدارو رو صد میذاشت که حرفای من و نشنوه و اینطوری حرصم بده ولوم صدای ماهواره رو برد بالا!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_407 صبح که مامان زنگ زد، یه ساعتی طول کشید تا بتونم قانعش کنم و با
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_408
این کارش واقعا دیوونم میکرد که نفس های بلند و پی در پی ای کشیدم و گلدون آلبالو تزئینی کنار آینه رو برداشتم و با صدای بلند گفتم:
_یا فرار کن یا صدای ماهوارو خفه کن!
و 4چشمی زل زدم به هدف که حالا دیگه ترسیده بود و به جای کم کردن صدا کلا صدای تلویزیون و بست:
_ دیوونه اون گلدون و بذار زمین!
انگار نقشم گرفته بود و آقا بدجوری ترسیده بودن که با پوزخند گلدون و گذاشتم رو زمین:
_د آخه تو که انقدر ترسویی، بحث و کل کل کردنت با من چیه؟
نگاه متعجبش و دوخت بهم و بعد هم سری به نشونه تاسف واسم تکون داد:
_عزیزم من بخاطر بچه ها گفتم وگرنه کسی که ماشینش و به صد جا میزنه تا بتونه از پارکینگ دانشگاه بیاد بیرون، قطعا نشونه گیریش از اون هم بدتره!
و با یه لبخند حرفش و تموم کرد که گفتم:
_انقد بچه بچه نکن واسه من، نیومده چه عزیز شدن!
خیار دوم و برداشت و بعد از گاز زدنش گفت:
_حسودی ممنوع!
تو دلم تموم فحش هایی که بلد بودم و نمیشد به زبون بیارم و بارش کردم و زیر لب گفتم:
_الحق که خری و خر چه داند قیمت نقل و نبات!
و خواستم برم تو اتاق که زنگ آیفون به صدا در اومد و من هم از جایی که مثلا قهر بودم بی توجه به زنگ راهی اتاق شدم:
_پاشو ببین کیه!
و رفتم تو اتاق و گوش تیز کردم واسه اینکه بفهمم کی پشت دره اما ثانیه ها گذشت بی هیچ حرفی و دوباره زنگ آیفون زده شد که سرم و از اتاق آوردم بیرون و با دیدن عمادی که جلو آیفون خشکش زده بود گفتم:
_کیه چرا باز نمیکنی؟
رنگ و روش حسابی پریده بود و هیچ حرفی نمیزد که تلفن زنگ خورد و بعد از چند تا بوق رفت رو پیغام گیر:
_صاحبخونه کجایید؟ ماشینتون که دم دره چرا در و باز نمیکنید؟
با شنیدن صدای ارغوان حال و روزم بدتر از عماد شد و بدون پلک زدن زل زدم بهش که لب زد:
_مامان بابا و ارغوان پشت درن یلدا...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_408 این کارش واقعا دیوونم میکرد که نفس های بلند و پی در پی ای کشید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_409
ثانیه ها به سرعت سپری میشد و عقل جفتمون از کار افتاده بود که این بار گوشی عماد زنگ خورد و عماد کلافه گفت:
_برو یه پتو و بالشت بردار بیار، خودتو بزن به مریضی دیگه چاره ای نیست!
و بی ابنکه منتظر جوابم بمونه در و باز کرد و خودش رفت بیرون!
گیج حرفش بودم و این کار و غیر ممکن میدونستم، به نظرم اینجا دیگه ته خط بود و همین امروز همه چی لو میرفت!
با این حال شانسم و امتحان کردم اینطوری حداقل نمه نمه لو میرفتیم و آمادگیش و پیدا میکردیم!
سریع برگشتم تو اتاق.
همه وسایل و لباسایی که حامله بودنم و لو میداد، عکس های سونوگرافی و... همه رو ریختم تو یکی از کمدا و درش و قفل کردم و یه پتو و بالشت برداشتم و خودم و رسوندم به مزل سه نفره و رو مبل نشستم و پتو رو انداختم رو خودم و تو همین لحظه عماد و خانوادش با بگو بخند وارد خونه شدن.
با اینطور دیدن من همه متعجب شدن به جز عماد که پشت سرشون وایساده بود و با لبخند و نفسای عمیق یه جورایی بهم میگفت که 'راضیم ازت'!
صدای نسبتا بلند و در عین حال، نگران بابا باعث شد تا حواسم از عماد پرت و به بابا جمع بشه:
_باباجون تو چرا رنگ و روت پریده؟
و منتظر نگاهم کرد و مامان و ارغوان اومدن سمتم که لبخندی زدم:
_سلام خوش اومدین
و بعد از جواب سلام هاشون این بار مامان پرسید:
_میگید چیشده یا نه؟
این بار قبل از من، عماد اومد وسط:
_چیزی نیست، یه کم معدش اذیتش میکرد دیشب بردمش بیمارستان الانم خانم دارن استراحت میکنن!
و با یه لبخند مهربون الکی نگاهم کرد که گفتم:
_آره من خوبم، بفرمایید بشینید!
و به مبل های دیگه اشاره کردم.
مامان و بابا با قیافه گرفته، رو مبل های روبه روم نشستن و ارغوان که هنوز کنارم بود دستم و گرفت تو دستش و با صدای رسایی خطاب به عماد که تو آشپزخونه بود گفت:
_نمیخواد واسه ما چای دم کنی، بیا اینجا ببینم چی به سر دختر مردم آوردی؟
و خندید که عماد جواب داد:
_فقط در همین حد بهت میگم که اگه تو هم دختر بدی باشی، چند برابر این بلارو سرت میارم!
و با این حرف هممون و به خنده انداخت...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼