°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_400 مات تصویر رنگی غذا مونده بودم و دهنم جمع شده بود که ننه رامین
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_401
فقط میدونستم نباید بند و آب بدم،
نباید میذاشتم کسی بویی از این ماجرا ببره و حالا باید یه جواب درست حسابی میدادم که رفتم سمت آوا و خیره تو چشماش گفتم:
_این چه حرفیه؟مگه ما جشن عروسی گرفتیم که حالا بخواد...
حرفم و قطع کرد:
_وا!حالا تو چرا انقدر وحشی شدی؟
و خندید:
_خواستم یه کمی اذیتت کنم،وگرنه تو غلط کردی قبل از عروسیت همچین کاری کنی و جهاز نگرفته مامان شی!
و به خندیدنش ادامه داد و اما من برخلاف آوا اصلا خنده ام نمیومد که آوا راه افتاد سمت در تا بره بیرون و قبل از رفتنش گفت:
_من میرم توهم زود بیا،اینطوری مامان گیتی ناراحت میشه.
زیر لب باشه ای گفتم و چند دقیقه بعد از خروج آوا،رفتم بیرون.
دقایق گذشتن و بعد از اتفاقات جالب امروز بالاخره دم عصر،قرص های ننه اثر کردن و خوابیدن ایشون باعث شد تا همه بتونن یه نفس راحت بکشن!
تو دلم خیلی خوشحال بودم که امروز هم به خیر گذشته بود و هرچند این پیرزن پرحاشیه حدس درستی راجع به بارداری من زده بود اما چیزی لو نرفت!
بعد از خداحافظی با رادمهر و گیتی خانم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم به سمت خونه که بین راه آوا نفس عمیقی کشید و گفت:
_وای رامین،این ننه سروناز تو چرا انقدر زود به زود آپدیت میده بیرون؟
با خنده منتظر جواب رامین بودم که آوا ادامه داد:
_این دفعه دیگه خیلی پیشرفت کرده بود!
رامین آروم خندید:
_چه کنم که خدا ننه پیشرفته ای بهم عطا کرده!
و از تو آینه نگاهم کرد:
_یلدا جان تو که چیزی به دل نگرفتی از حرف هاش؟
خنده هام و به لبخند لطیفی تبدیل کردم و از تو همون آینه نگاهش کردم:
_نه خیالت راحت،ما خودمون یه ورژن از مامان بزرگت و چند ساله داریم تحمل میکنیم!
رامین با تعجب نگاهش و ازم گرفت و به مسیر روبه رو چشم دوخت که آوا قهقهه زد و چرخید سمتم و سری واسم تکون داد که دوباره به خندیدن افتادم و رامین و نگاه کردم:
_خودِ تو!
قبل از رامین،آوا جواب داد:
_حالا حتما باید به روش میاوردی؟
لابه لای خنده هام گفتم:
_این همه سال این حقیقت و پنهون کردیم،دیگه نمیتونستم...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_401
انقدر زورم گرفته بود که فقط بلند بلند داشتم نفس میکشیدم و محسن که شاهد آتیشی شدنم بود کم کم خنده
هاش فروکش کرد:
_به نظرم بهتره تا رسیدن به خونه دیگه حرفی نزنیم.
سرم و تند تند به نشونه تایید تکون دادم:
_به نظرم بهتره کل امشب صدات و نشنوم
گفتم و رو ازش گرفتم هر چند که صدای خنده های ریز ریزش همچنان به گوشم میرسید...
با رسیدن به خونه قبل از محسن راهی شدم و جلوی درآسانسور منتظر پایین اومدنش موندم که کنارم ظاهر شد:
_یه رستوران ارزشش و نداره که آدم شوهرش و تو پارکینگ ول کنه و با قهر بره سمت خونه!
با رسیدن آسانسور به پایین نگاه معناداری به محسن انداختم و بعد سوار آسانسور شدم،
ناراحتیم اونقدری نبود که داشتم براش ادا درمیاوردم،
بیشتر داشتم اذیتش میکردم به تلفی اذیت کردنهاش!
کلید و از توی کیفم درآوردم و به محض خروج از آسانسور به سمت در رفتم و در خونه رو باز کردم،
خونه غرق در تاریکی بود اما همینکه خواستم دست ببرم به سمت کلید برق صدای "تولدت مبارک" آشنایی به
گوشم خورد و بعد خونه روشن شد،
باورم نمیشد...
هنوز داشتم صدا رو مرور میکردم...
صدای مامان بود!
هنوز مات صدا بودم که چشم هام آدم هایی و روبه روم حس کرد،
سر که بلند کردم همه بودن،
خانواده محسن،
مامان و بابا
باورم نمیشد...
تم تولد و بادکنک هایی که ست با تم،به رنگ نقره ای و صورتی بودن،
هیچکدوم باور کردنی نبود؛
حتی گیج کننده تر از وقتی بود که فهمیدم محسن بلیت کنسرت گرفته...
هیجان زیاد حتی زبونم روهم بند آورده بود که مامان جلوتر اومد و چشمهای پنهان شده پشت جلد اشکش روبهم
دوخت و بی هوا من و به آغوش کشید:
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_400 همه و همه دست به یکی کرده بودن تا من به این حا
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_401
طول کشید تا بابا جواب داد:
_من که بهت گفتم فقط باهات میام خواستگاری و هیچ موافقتی با ازدواجت بااین دختره ندارم،کاری هم به مراسم عقد خودسرانت ندارم، پاشو بیا خونه نیم ساعت بیشتر وقتت و نمیگیره بعد هم برو با اون دختره عقد کن!
قبل از اینکه بخوام مخالفت کنم گوشی رو قطع کرد.
هنوز تا شروع مراسم وقت بود و شاید اگه میرفتم و با بابا حرف میزدم اوضاع بهتر میشد و بااین اعصاب داغون به مراسم نمیرفتم که بلند شدم،حلقه هارو برداشتم و راهی شدم،بعد از صحبت با بابا باید سریع خودم و میرسوندم به تالار ،تالاری که آقای علیزاده تدارک دیده بود...
خیلی طول نکشید که رسیدم،
حال نامیزونم باعث شده بود تا ماشین و پرسرعت برونم و زودتر از زمان همیشگی رسیده بودم!
ماشین و تو حیاط پارک کردم و پیاده شدم،
قدم هام و تند و تیز برداشتم و همزمان با ورود به داخل خونه نگاهی به اطراف انداختم،
خبری از بابا و مامان نبود و فقط پگاه و دیدم،
پگاهی که هنوز آماده نشده بود!
به سمتم که اومد،سلام و احوالپرسی مختصری باهاش کردم و بعد نگاهی به سر تا پاش انداختم:
_برو آماده شو،
چیزی تا مراسم نمونده!
نگاهش و تو صورتم چرخوند،
نگاهی که مثل همیشه نبود و سریع رو ازم گرفت:
_خاله اینا بالان،
میرم صداشون کنم!
گفت و راه افتاد و من دوباره تکرار کردم:
_بعدش هم برو آماده شو
رو پله دوم ایستاد، همونطوری نگاهم کرد و بی هیچ حرفی راه افتاد!
تا چند روز پیش که خوشحال ازدواجم با جانا بود اما نمیدونم حالا چش شده بود و امروز انقدر دغدغه داشتم و وقتم کم بود که نتونستم ازش بپرسم چرا حالش میزون نیست و پگاه خیلی زود از دایره دیدم خارج شد…