eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.8هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
341 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_414 حوالی غروب بود که مامان ایناهم رسیدن و یه شب عالی و گذروندیم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 دستم و گرفتم جلو دهانش: _هیس! هیچی نگو آوا که سری تکون داد، دستم و برداشتم که سرش و چرخوند سمت ارغوان: _یلدا حاملست! و ارغوان هم سرش و به بالا و پایین تکون داد که آوا گفت: _تو میدونستی؟ و دوباره سکانس سر تکون دادن ارغوان تکرار شد: _منم ظهری فهمیدم‌! چند ساعتی طول کشید تا آوا با این موضوع کنار اومد و حالا شب از نیمه های خودش میگذشت. وسط آوا و ارغوان رو زمین خوابیده بودم، مهیار و سانیا هم رو تخت خواب بودن و جز ما کسی تو اتاق نبود که آوا آرنجش و به بالشت تکیه داد و سرش و کج گذاشت رو دستش و خیره به من گفت: _با این اوصاف هیچف نذاشتین بمونه واسه شب عروسیتون! سرم و چرخوندم سمتش تا جوابی بهش بدم اما قبل از من ارغوان با خنده گفت: _آوا جون، اینا اندازه ده سال آینده کار کردن، شب عروسی؟ و به خندیدنش ادامه داد که چپ چپ نگاهش کردم و حرفی نزدم و آوا جواب داد: _بعد از 5_6سال که از ازدواجم میگذره دوتا بچه دارم اونوقت خانم نرسیده دو قلو حاملن! حسابی کلافم کرده بودن که نشستم تو جام: _همینجا بمونید انقدر حرف بزنید تا خسته بشید! و بلند شدم سر پا تا از اتاق برم بیرون که آوا پرسید: _کجا به سلامتی؟! بی اینکه نگاهش کنم جواب دادم: _میرم با خیال راحت پیش عماد بخوابم، به دور از وراجی های شما! و خواستم در و باز کنم که ادامه داد: _حاصل چند ماه خوابیدنت و داریم میبینیم، دیگه امشب و نمیخواد جایی بری! نامردا همش مسخرم میکردن و تیکه های ریز و درشت بارم میکردن، نشستم پشت در اتاق: _آوا خانم اگه سخنرانی هات تموم شد بگیر بخواب و دلخور نگاهش کردم که نوچی گفت: _تازه میخوام براشون اسم انتخاب کنم، خودتون چیزی انتخاب کردید؟ سری به نشونه رد حرفش تکون دادم: _عماد هر دقیقه دوتا اسم میگه، هنوز به نتیجه نرسیدیم. ارغوان خمیازه کشون جواب داد: _آره دیگه ذهنتون مشغوله نمیتونید دوتا اسم انتخای کنید و آوا ادامه داد: _ولی بیخودی ذهنتون و مشغول نکنید، غلطیه که کردین! پوفی کشیدم: _میخوابین یا نه؟ جفتشون پررو تر از این حرفا بودن که 'نه' ای گفتن و آوا نشست تو جاش و گفت: _از ذوق خاله شدن نمیتونم بخوابم، بفهم! و قبل از اینکه من جواب آوا رو بدم ارغوان لبخند لبخند دندون نمایی زد: _منم از ذوق عمه شدن! پوزخندی به جفتشون زدم: _آره معلومه! و وقتی دیدم بحثاشون سر عمه و خاله شدن همچنان ادامه داره و ارغوان نگران فحش خور شدن درآینده نه چندان دور به سبب عمه شدنشه و آوا هم سر به سرش میذاره برگشتم سرجام و هرچند سخت بود اما تو صدای سرسام آورشون خوابیدم! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 الان حداقل میتونستم از زندگیم واسه همیشه پاکش کنم اما اگه عقد کرده بودیم این کار خیلی برام سخت تر میشد... با رسیدن به خونه از ماشین پیاده شدم. یک راست رفتم داخل ساختمون و با آسانسور بالا رفتم،حتی تو آسانسور هم آروم و قرار نداشتم و این چشم ها به این راحتی پاپس نمیکشیدن،هنوز اشک برای ریختن داشتم... با ورود به خونه،قبل از هرکاری کفش های پاشنه بلندم و از پام درآوردم،کفشهایی که حسابی تمرین کرده بودم تا باهاشون دسته گلی به آب ندم که تو این جشن باهاش زمین نخورم و باعث خنده معین نشم و حالا ازشون متنفر بودم! هر کدوم و به سمتی پرت کردم و قدم برداشتم تو خونه،از هرچیزی که به امروز و به این عقد بهم خورده مربوط میشد بدم میومد ،از خودم که به این راحتی دل بسته بودم و تو همه این مدت معین و نشناخته بودم بدم میومد! جلوی آینه که ایستادم با دیدن صورتم وحشت کردم،تموم آرایش چشم هام پخش شده بود، بینیم از گریه سرخ شده بود و قیافم حسابی زار بود که دستهام و روی میز گذاشتم و شونه هام از گریه وهق هق بالا و پایین شدن...