°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_413 برخلاف تموم این مدت که عروس این خانواده بودم و بابا بهزاد و مث
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_414
حوالی غروب بود که مامان ایناهم رسیدن و یه شب عالی و گذروندیم و بعد از خوردن شام آقایون رفته بودن چرخی تو شهر بزنن و مجلس تو خونه حسابی زنونه شده بود.
مامان آذر و مامان نسرین کنار هن رو مبل نشسته بودن و گرم تعریف بودن و ماهم با فاصله ازشون رو زمین نشسته بودیم و فعلا حرفی نمیزدیم و آوا داشت سانیارو تکون میداد تا بخوابه و ارغوان هم با کرم ریختناش مانع از خوابیدن سانیا میشد که بالاخره بچه کفری شد و زد زیر گریه!
با بند نیومدن گریه سانیا روبه ارغوان نق زدم:
_همین و میخواستی؟
و شروع کردم به شکلک درآوردن تا اشکش خشک بشه اما به نظرم دلقک بازیام بی ثمر بود و نهایتا سانیا در اثر تکون تکون دادنای پر سرعت آوا، در مرحله اول اشک چشماش خشک شد چون طوری تکونش میداد که انگار بچه زیر باد کولر خوابیده بود و باد میخورد و در مرحله بعد از حال رفت و چشماش بسته شد و آوا که خودش و مادر نمونه سال میدونست با لبخند نگاهی به من و ارغوان انداخت:
_یه مادر خوب میدونه که بچش و چطوری آروم کنه، این خل و چل بازی شما دوتا فقط باعث رعب ووحشت بچه میشه نه چیز دیگه!
ارغوان که انگار خیلی وقت بود قصد خندیدن داشت یهو از خنده ترکید:
_آوا جون والا شما انقدر این طفل معصوم و با خشونت اینور اونورش کردی که به نظرم نفس کم آورد و از حال رفت!
و زیر چشمی نگاهش کرد و ادامه داد:
_البته ببخشیدا!
حسابی خنده ام گرفته بود که دستم و گرفتم جلو دهنم و بی صدا خندیدم و از خنده لرزیدم که آوا جری شد و از جایی که اونقدری با ارغوان راحت نبود که بخواد خشونتی علیهش اعمل کنه، اسباب بازی سانیارو پرت کرد سمتم و اسباب بازی پلاستیکی محکم خورد تو شکمم که صدای خنده هام خفه شد و دستم و رو شکمم گذاشتم که ارغوان با نگرانی پرسید:
_یلدا چیزی که نشد!؟
با اینکه بدجوری دردم گرفته بود اما نباید تابلو بازی درمیاوردم که لبم و گاز گرفتم تا ارغوان چیزی نگه و با قیافه گرفتم نگاهی به آوا انداختم:
_پرخاشگره دیگه دست خودش نیست...
آوا با خندا گفت:
_آخه با جقله اسباب بازی به شکم وا مونده تو چی میخواد بشه که هندیش میکنی!
و دستش و واسه لمس شکمم جلوتر آورد و همینطود که میخندید دستش و رو شکمم کشید:
_اوه چه شکمی هم درآوردی!
با این حرفش با دلهره آب دهنم و قورت دادم و زل زدم به ارغوانی که مضطرب تر از من بود که آوا سرش و آورد بالا و روسریم و از رو لباسم کنار زد و نگاهی به صورت و شکمن انداخت و انگار زبونش بند اومد که با دهان باز نگاهم کرد دریغ از حرفی و بعد چند ثانیه بالاخره زبون باز کرد:
_پس ننه سروناز راست میگفت؟
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_414 حوالی غروب بود که مامان ایناهم رسیدن و یه شب عالی و گذروندیم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_415
دستم و گرفتم جلو دهانش:
_هیس! هیچی نگو آوا
که سری تکون داد، دستم و برداشتم که سرش و چرخوند سمت ارغوان:
_یلدا حاملست!
و ارغوان هم سرش و به بالا و پایین تکون داد که آوا گفت:
_تو میدونستی؟
و دوباره سکانس سر تکون دادن ارغوان تکرار شد:
_منم ظهری فهمیدم!
چند ساعتی طول کشید تا آوا با این موضوع کنار اومد و حالا شب از نیمه های خودش میگذشت.
وسط آوا و ارغوان رو زمین خوابیده بودم،
مهیار و سانیا هم رو تخت خواب بودن و جز ما کسی تو اتاق نبود که آوا آرنجش و به بالشت تکیه داد و سرش و کج گذاشت رو دستش و خیره به من گفت:
_با این اوصاف هیچف نذاشتین بمونه واسه شب عروسیتون!
سرم و چرخوندم سمتش تا جوابی بهش بدم اما قبل از من ارغوان با خنده گفت:
_آوا جون، اینا اندازه ده سال آینده کار کردن، شب عروسی؟
و به خندیدنش ادامه داد که چپ چپ نگاهش کردم و حرفی نزدم و آوا جواب داد:
_بعد از 5_6سال که از ازدواجم میگذره دوتا بچه دارم اونوقت خانم نرسیده دو قلو حاملن!
حسابی کلافم کرده بودن که نشستم تو جام:
_همینجا بمونید انقدر حرف بزنید تا خسته بشید!
و بلند شدم سر پا تا از اتاق برم بیرون که آوا پرسید:
_کجا به سلامتی؟!
بی اینکه نگاهش کنم جواب دادم:
_میرم با خیال راحت پیش عماد بخوابم، به دور از وراجی های شما!
و خواستم در و باز کنم که ادامه داد:
_حاصل چند ماه خوابیدنت و داریم میبینیم، دیگه امشب و نمیخواد جایی بری!
نامردا همش مسخرم میکردن و تیکه های ریز و درشت بارم میکردن،
نشستم پشت در اتاق:
_آوا خانم اگه سخنرانی هات تموم شد بگیر بخواب
و دلخور نگاهش کردم که نوچی گفت:
_تازه میخوام براشون اسم انتخاب کنم، خودتون چیزی انتخاب کردید؟
سری به نشونه رد حرفش تکون دادم:
_عماد هر دقیقه دوتا اسم میگه، هنوز به نتیجه نرسیدیم.
ارغوان خمیازه کشون جواب داد:
_آره دیگه ذهنتون مشغوله نمیتونید دوتا اسم انتخای کنید
و آوا ادامه داد:
_ولی بیخودی ذهنتون و مشغول نکنید، غلطیه که کردین!
پوفی کشیدم:
_میخوابین یا نه؟
جفتشون پررو تر از این حرفا بودن که 'نه' ای گفتن و آوا نشست تو جاش و گفت:
_از ذوق خاله شدن نمیتونم بخوابم، بفهم!
و قبل از اینکه من جواب آوا رو بدم ارغوان لبخند لبخند دندون نمایی زد:
_منم از ذوق عمه شدن!
پوزخندی به جفتشون زدم:
_آره معلومه!
و وقتی دیدم بحثاشون سر عمه و خاله شدن همچنان ادامه داره و ارغوان نگران فحش خور شدن درآینده نه چندان دور به سبب عمه شدنشه و آوا هم سر به سرش میذاره برگشتم سرجام و هرچند سخت بود اما تو صدای سرسام آورشون خوابیدم!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_415 دستم و گرفتم جلو دهانش: _هیس! هیچی نگو آوا که سری تکون داد، دس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_416
تولد تولد تولدت مبارک...
دم عصر بود که تولد عماد شروع شد.
ارغوان تولدت مبارک میخوند و میرفت سمت عماد تا بالاخره رسید بهش و کیک خونگی ای که خودش با سلیقه پخته بود و دیزاینش کرده بود و گذاشت رو نیز عسلی جلو عماد که فندک به دست رفتم سمتشون و شمع ها رو روشن کردم و چند ثانیه بعد هم شمع ها فوت شد و عماد وارد دنیای 35سالگی شد.
تبریک گفتن ها که تموم شد مهیار شروع کرد به انگولک کردن کیک و هی انگشتش و رو خامه کیک مالید که گفتم:
_خاله جون برو تو اتاق با اسباب بازیات بازی کن تا من واست کیک بیارم.
و هرچند بعید میدونستم اما اینطوری پیچوندمش و کیک از شر مهیار در امون موند!
حالا دیگه با خیال آسوده داشتم کیک و برش میدادم و همزمان هدایا تقدیم عماد میشد،
خانوادش براش یه دستبند طلا که حلقه حلقه های توهم بود و ساده و مردونه بود براش خریده بودن و مامان و بابا واسش یه ساعت دسته چرمی قهوه ای و آوا و رامین هم یه کارت هدیه واسش تهیه کرده بودن و عماد هم خوشحال خوشحال در حال تشکر ازشون بود که یهو خونه ساکت شد و حس کردم همه نگاه ها چرخیده سمتم!
سرم و که آوردم بالا دیدم حسم درست بوده و آوا سکوت و شکست:
_خانم شما نمیخوای هدیت و بدی؟
از جایی که همه چیز بهم ریخته بود و این روزا حتی یادم نمیوند ظهر ناهار چی خوردم با یه لبخند ضایع جواب دادم:
_بودنم کنار عماد خودش بهترین هدیه اس!
و ضایع تر از لبخندم، خندیدم:
_مگه نه عماد؟
عماد که لب و لوچش آویزون شده بود سری تکون داد اما قبل از اینکه بخواد چیزی بگه صدای مهیار تو خونه پیچید:
_مامان این عکسه چیه؟
با شنیدن این حرف و به خیال اینکه تو گوشی آوا یا رامین چیزی پیدا کرده همینطور که سرم و میچرخوندم سمتش گفتم:
_بیار به من نشون...
با دیدن پاکت و عکس سونوگرافی که تو دستش بود و با هر قدم بهمون نزدیک تر شد صدام تو گلو خفه شد و قلبم واسه چند لحظه از کار افتاد که بدو بدو اومد سمت بابا و گفت:
_نه میخوام به بابایی نشون بدم...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼