eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.3هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
446 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_413 برخلاف تموم این مدت که عروس این خانواده بودم و بابا بهزاد و مث
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 حوالی غروب بود که مامان ایناهم رسیدن و یه شب عالی و گذروندیم و بعد از خوردن شام آقایون رفته بودن چرخی تو شهر بزنن و مجلس تو خونه حسابی زنونه شده بود. مامان آذر و مامان نسرین کنار هن رو مبل نشسته بودن و گرم تعریف بودن و ماهم با فاصله ازشون رو زمین نشسته بودیم و فعلا حرفی نمیزدیم و آوا داشت سانیارو تکون میداد تا بخوابه و ارغوان هم با کرم ریختناش مانع از خوابیدن سانیا میشد که بالاخره بچه کفری شد و زد زیر گریه! با بند نیومدن گریه سانیا روبه ارغوان نق زدم: _همین و میخواستی؟ و شروع کردم به شکلک درآوردن تا اشکش خشک بشه اما به نظرم دلقک بازیام بی ثمر بود و نهایتا سانیا در اثر تکون تکون دادنای پر سرعت آوا، در مرحله اول اشک چشماش خشک شد چون طوری تکونش میداد که انگار بچه زیر باد کولر خوابیده بود و باد میخورد و در مرحله بعد از حال رفت و چشماش بسته شد و آوا که خودش و مادر نمونه سال میدونست با لبخند نگاهی به من و ارغوان انداخت‌: _یه مادر خوب میدونه که بچش و چطوری آروم کنه، این خل و چل بازی شما دوتا فقط باعث رعب ووحشت بچه میشه نه چیز دیگه! ارغوان که انگار خیلی وقت بود قصد خندیدن داشت یهو از خنده ترکید: _آوا جون والا شما انقدر این طفل معصوم و با خشونت اینور اونورش کردی که به نظرم نفس کم آورد و از حال رفت! و زیر چشمی نگاهش کرد و ادامه داد: _البته ببخشیدا! حسابی خنده ام گرفته بود که دستم و گرفتم جلو دهنم و بی صدا خندیدم و از خنده لرزیدم که آوا جری شد و از جایی که اونقدری با ارغوان راحت نبود که بخواد خشونتی علیهش اعمل کنه، اسباب بازی سانیارو پرت کرد سمتم و اسباب بازی پلاستیکی محکم خورد تو شکمم که صدای خنده هام خفه شد و دستم و رو شکمم گذاشتم که ارغوان با نگرانی پرسید: _یلدا چیزی که نشد!؟ با اینکه بدجوری دردم گرفته بود اما نباید تابلو بازی درمیاوردم که لبم و گاز گرفتم تا ارغوان چیزی نگه و با قیافه گرفتم نگاهی به آوا انداختم: _پرخاشگره دیگه دست خودش نیست... آوا با خندا گفت: _آخه با جقله اسباب بازی به شکم وا مونده تو چی میخواد بشه‌ که هندیش میکنی! و دستش و واسه لمس شکمم جلوتر آورد و همینطود که میخندید دستش و رو شکمم کشید: _اوه چه شکمی هم درآوردی! با این حرفش با دلهره آب دهنم و قورت دادم و زل زدم به ارغوانی که مضطرب تر از من بود که آوا سرش و آورد بالا و روسریم و از رو لباسم کنار زد و نگاهی به صورت و شکمن انداخت و انگار زبونش بند اومد که با دهان باز نگاهم کرد دریغ از حرفی و بعد چند ثانیه بالاخره زبون باز کرد: _پس ننه سروناز راست میگفت؟ 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_414 حوالی غروب بود که مامان ایناهم رسیدن و یه شب عالی و گذروندیم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 دستم و گرفتم جلو دهانش: _هیس! هیچی نگو آوا که سری تکون داد، دستم و برداشتم که سرش و چرخوند سمت ارغوان: _یلدا حاملست! و ارغوان هم سرش و به بالا و پایین تکون داد که آوا گفت: _تو میدونستی؟ و دوباره سکانس سر تکون دادن ارغوان تکرار شد: _منم ظهری فهمیدم‌! چند ساعتی طول کشید تا آوا با این موضوع کنار اومد و حالا شب از نیمه های خودش میگذشت. وسط آوا و ارغوان رو زمین خوابیده بودم، مهیار و سانیا هم رو تخت خواب بودن و جز ما کسی تو اتاق نبود که آوا آرنجش و به بالشت تکیه داد و سرش و کج گذاشت رو دستش و خیره به من گفت: _با این اوصاف هیچف نذاشتین بمونه واسه شب عروسیتون! سرم و چرخوندم سمتش تا جوابی بهش بدم اما قبل از من ارغوان با خنده گفت: _آوا جون، اینا اندازه ده سال آینده کار کردن، شب عروسی؟ و به خندیدنش ادامه داد که چپ چپ نگاهش کردم و حرفی نزدم و آوا جواب داد: _بعد از 5_6سال که از ازدواجم میگذره دوتا بچه دارم اونوقت خانم نرسیده دو قلو حاملن! حسابی کلافم کرده بودن که نشستم تو جام: _همینجا بمونید انقدر حرف بزنید تا خسته بشید! و بلند شدم سر پا تا از اتاق برم بیرون که آوا پرسید: _کجا به سلامتی؟! بی اینکه نگاهش کنم جواب دادم: _میرم با خیال راحت پیش عماد بخوابم، به دور از وراجی های شما! و خواستم در و باز کنم که ادامه داد: _حاصل چند ماه خوابیدنت و داریم میبینیم، دیگه امشب و نمیخواد جایی بری! نامردا همش مسخرم میکردن و تیکه های ریز و درشت بارم میکردن، نشستم پشت در اتاق: _آوا خانم اگه سخنرانی هات تموم شد بگیر بخواب و دلخور نگاهش کردم که نوچی گفت: _تازه میخوام براشون اسم انتخاب کنم، خودتون چیزی انتخاب کردید؟ سری به نشونه رد حرفش تکون دادم: _عماد هر دقیقه دوتا اسم میگه، هنوز به نتیجه نرسیدیم. ارغوان خمیازه کشون جواب داد: _آره دیگه ذهنتون مشغوله نمیتونید دوتا اسم انتخای کنید و آوا ادامه داد: _ولی بیخودی ذهنتون و مشغول نکنید، غلطیه که کردین! پوفی کشیدم: _میخوابین یا نه؟ جفتشون پررو تر از این حرفا بودن که 'نه' ای گفتن و آوا نشست تو جاش و گفت: _از ذوق خاله شدن نمیتونم بخوابم، بفهم! و قبل از اینکه من جواب آوا رو بدم ارغوان لبخند لبخند دندون نمایی زد: _منم از ذوق عمه شدن! پوزخندی به جفتشون زدم: _آره معلومه! و وقتی دیدم بحثاشون سر عمه و خاله شدن همچنان ادامه داره و ارغوان نگران فحش خور شدن درآینده نه چندان دور به سبب عمه شدنشه و آوا هم سر به سرش میذاره برگشتم سرجام و هرچند سخت بود اما تو صدای سرسام آورشون خوابیدم! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_415 دستم و گرفتم جلو دهانش: _هیس! هیچی نگو آوا که سری تکون داد، دس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 تولد تولد تولدت مبارک... دم عصر بود که تولد عماد شروع شد. ارغوان تولدت مبارک میخوند و میرفت سمت عماد تا بالاخره رسید بهش و کیک خونگی ای که خودش با سلیقه پخته بود و دیزاینش کرده بود و گذاشت رو نیز عسلی جلو عماد که فندک به دست رفتم سمتشون و شمع ها رو روشن کردم و چند ثانیه بعد هم شمع ها فوت شد و عماد وارد دنیای 35سالگی شد. تبریک گفتن ها که تموم شد مهیار شروع کرد به انگولک کردن کیک و هی انگشتش و رو خامه کیک مالید که گفتم: _خاله جون برو تو اتاق با اسباب بازیات بازی کن تا من واست کیک بیارم. و هرچند بعید میدونستم اما اینطوری پیچوندمش و کیک از شر مهیار در امون موند! حالا دیگه با خیال آسوده داشتم کیک و برش میدادم و همزمان هدایا تقدیم عماد میشد، خانوادش براش یه دستبند طلا که حلقه حلقه های توهم بود و ساده و مردونه بود براش خریده بودن و مامان و بابا واسش یه ساعت دسته چرمی قهوه ای و آوا و رامین هم یه کارت هدیه واسش تهیه کرده بودن و عماد هم خوشحال خوشحال در حال تشکر ازشون بود که یهو خونه ساکت شد و حس کردم همه نگاه ها چرخیده سمتم‌! سرم و که آوردم بالا دیدم حسم درست بوده و آوا سکوت و شکست: _خانم شما نمیخوای هدیت و بدی؟ از جایی که همه چیز بهم ریخته بود و این روزا حتی یادم نمیوند ظهر ناهار چی خوردم با یه لبخند ضایع جواب دادم: _بودنم کنار عماد خودش بهترین هدیه اس! و ضایع تر از لبخندم، خندیدم: _مگه نه عماد؟ عماد که لب و لوچش آویزون شده بود سری تکون داد اما قبل از اینکه بخواد چیزی بگه صدای مهیار تو خونه پیچید: _مامان این عکسه چیه؟ با شنیدن این حرف و به خیال اینکه تو گوشی آوا یا رامین چیزی پیدا کرده همینطور که سرم و میچرخوندم سمتش گفتم: _بیار به من نشون... با دیدن پاکت و عکس سونوگرافی که تو دستش بود و با هر قدم بهمون نزدیک تر شد صدام تو گلو خفه شد و قلبم واسه چند لحظه از کار افتاد که بدو بدو اومد سمت بابا و گفت: _نه میخوام به بابایی نشون بدم... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼