eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.8هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
345 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 و منی که خودم با چشم های خودم اون عکس هارو دیده بودم دیگه باورش نداشتم، مردی که تلاش میکرد برای تکذیب حرفهای رویارو باور نداشتم و رویا تیرخلاص و زد: _این عکسمون از اونیکیا خیلی قشنگ تره و دوباره صفحه گوشی لعنتیش و‌به سمت من گرفت، این عکس بااون قبلی ها فرق داشت تو‌این عکس معین داشت رویارو‌ میبوسید و بااینکه دلم میخواست باور نکنم اما این تصویر واقعی بود که قفسه سینم شروع کرد به بالا و‌پایین شدن و معین دوباره گوشی و‌از دست رویا بیرون کشید: _چی داری نشونش میدی؟ و‌ با دیدن اون عکس سیب گلوش بالا و‌پایین شد: _این… این عکس… حتی خودش هم‌نمیدونست باید چی بگه و‌دیگه نمیتونست چیزی و‌انکار کنه، اصلا چی و‌میخواست انکار کنه؟ میخواست بگع رابطه ای با رویا نداشته؟ میخواست بگه همه چیز همونیه که به من گفته بود و‌ من احمق باور کرده بودم؟ دیگه باورش نداشتم… همه ذهنم پر شده بود از حرفهای رویا، از باهم بودنشون که نفسی کشیدم تا خفه نشم و مظلومانه از رویا پرسیدم: _شما… شما باهم رابطه داشتید؟ چشمهاش خیس بود که بینیش و‌بالا کشید و جواب داد:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _من فکر میکردم باهاش ازدواج میکنم وگرنه هیچوقت خودم و‌در اختیارش نمیزاشتم و دستش و‌رو صورت نمدارش کشید و‌آروم گفت: _اگه میدونستم همه اش دروغه هیچوقت باهاش نمیخوابیدم! و‌این حرف رویا سطل آب یخی بود که خالی شد رو‌همه وجودم و‌دیگه برام مهم نبود تلاش های معین برای اینکه باور نکنم، برام مهم نبود که تو‌سالن چه غوغایی به پا بود، شنیدن متعدد صدای عاقد هم برای جاری کردن عقد یا موکول کردن عقد به یه روز دیگه هم مهم نبود که با وجود سخت بودن اما محکم روی پاهام ایستادم و‌درحالی که دستهام از عصبانیت مشت شده بودن، با قلبی که شکسته بود و بعید میدونستم بعد از این ترمیم بشه، صدایی تو‌گلو صاف کردم و‌ خطاب به معینی که با داد و‌بیداد درحال بحث و جدال با رویا بود گفتم: _نیازی نیست باهاش دعوا کنی، نیازی نیست داد و ‌بیداد راه بندازی… در حالی که نفس نفس میزد نگاهم کرد: _پس چیکار کنم؟ سری تکون دادم: _هیچ کاری لازم نیست انجام بدی به سمتم اومد: _ولی اینجوری که نمیشه، من نمیخوام تو از من ناراحت باشی اونم بخاطر حرفهای مسخره این دختره! دوباره سر تکون دادم: _ناراحت نیستم، فقط… نفسم بالا نمیومد، فکر نمیکردم هیچوقت به این نقطه برسیم، فکر نمیکردم هیچوقت مجبور به همچین تصمیمی بشم اما دیگه راهی نبود… من مردی که بهم دروغ گفته بود، مردی که قبل از من رابطه داشت، قبل از من یکی دیگه رو لمس کرده بود و نمیخواستم، نمیتونستم که بخوام و حالا دوباره صداش و شنیدم: _فقط چی؟ سخت بود، سخت تر از کوه کندن اما میخواستم ازش دل بکنم که لب زدم: _فقط…
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 فقط این عقد و‌ازدواج برای همیشه منتفیه، برو واسه همیشه از زندگیم برو بیرون… و بهش فرصت ندادم تا بخواد چیز دیگه ای بگه و‌به سمت مامان که تو اون شلوغی داشت با مهمون ها حرف میزد و‌ به خیال خودش آبرو داری میکرد،رفتم… دیگه نمیتونستم اینجا و‌تو این فضا بمونم ، میخواستم برم… سوار آژانس شدم،فکر میکردم تنها ناراحتی همه امروزم فقط بخاطر منتفی شدن قرار عکاسیمونه اما نه.. غمی که تو دلم رخنه کرده بود خیلی عمیق تر از این حرفها بود ... با خودم فکرکردم شاید همه این دیر رسیدنهاش،همه اون کاری که بخاطرش نتونست بیاد دنبالم مربوط به رویا بود، احتمالا پاپیچش شده بود و معین تا لحظه آخر باهاش درگیر بوده هرچند آخرش هم رویا به مراسم اومد و همه چیز و گفت! چشمام مدام پر و خالی میشد و نگاه های گاه و بیگاه راننده از تو آینه ماشین برام اهمیتی نداشت ،دیگه هیچ چیز برام مهم نبود... هیچ چیز برام معنایی نداشت و تصور با هم بودن معین و رویا داشت دیوونم میکرد... نمیدونستم از اینکه قبل از عقد متوجه رابطه اش با رویا شده بودم باید خوشحال میبودم یا از بهم خوردن همه چیز ناراحت اما حتم داشتم اگه بعد از عقد همه چیز و میفهمیدم حالم آشفته تر از الان میشد!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 الان حداقل میتونستم از زندگیم واسه همیشه پاکش کنم اما اگه عقد کرده بودیم این کار خیلی برام سخت تر میشد... با رسیدن به خونه از ماشین پیاده شدم. یک راست رفتم داخل ساختمون و با آسانسور بالا رفتم،حتی تو آسانسور هم آروم و قرار نداشتم و این چشم ها به این راحتی پاپس نمیکشیدن،هنوز اشک برای ریختن داشتم... با ورود به خونه،قبل از هرکاری کفش های پاشنه بلندم و از پام درآوردم،کفشهایی که حسابی تمرین کرده بودم تا باهاشون دسته گلی به آب ندم که تو این جشن باهاش زمین نخورم و باعث خنده معین نشم و حالا ازشون متنفر بودم! هر کدوم و به سمتی پرت کردم و قدم برداشتم تو خونه،از هرچیزی که به امروز و به این عقد بهم خورده مربوط میشد بدم میومد ،از خودم که به این راحتی دل بسته بودم و تو همه این مدت معین و نشناخته بودم بدم میومد! جلوی آینه که ایستادم با دیدن صورتم وحشت کردم،تموم آرایش چشم هام پخش شده بود، بینیم از گریه سرخ شده بود و قیافم حسابی زار بود که دستهام و روی میز گذاشتم و شونه هام از گریه وهق هق بالا و پایین شدن...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 غیبش زد، وسط این آشفته بازار گذاشت رفت و حالا با رفتن مهمونها من مونده بودم و آقا جون و پدر و مادر جانا که حسابی جلوشون سر افکنده شده بودم و رویاهم که کارخودش و کرده بود فلنگ و بسته بود و هیچ اثری ازش نبود! با دوباره شنیدن صدای آقا فیاض از فکر بیرون اومدم: _بازهم آبروی من و دخترم و بردی! از چشماش خون میبارید: _دیگه شرت و واسه همیشه از زندگی دختر ساده و احمق من کم کن! نمیخواستم اینطور شه،نمیخواستم بخاطر ماجرایی که مربوط به قبله که اصلا اونطوری نیست که رویا گفته بود،جانارو از دست بدم که جواب دادم: _چرا باور نمیکنید؟ چرا وقتی میگم اون دختر یه رابطه معمولی و انقدر آب و تاب داد تا مراسم و بهم بریزه باور نمیکنید؟ این بار یقه ام و سفت چسبید: _عکسات گویای همه کثافت کاری هات بود، هرغلطی دلت خواسته کردی و حالا میخواستی با دختر من ازدواج کنی و اونهم با خودش خیال میکرد شاهزاده رویاهاش و پیدا کرده! صدای صاحب تالار باعث شد تا ازهم جدا بشیم: _لطفا تشریف ببرید بیرون از تالار و بعد باهم دعوا کنید اینجا اتفاقی بیفته واسه من مسئولیت داره! و با وساطت آقا جون،آقا فیاض دست از یقه ام کشید و طولی نکشید که همگی از تالار بیرون زدیم، حالم جهنم بود...
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_416 #معین غیبش زد، وسط این آشفته بازار گذاشت ر
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 نتونستم برم دنبال جانا، انقدر از هر طرف ریختن رو سرم که نتونستم برم و حالا هرچی شماره اش و میگرفتم گوشیش خاموش بود و سرم داشت منفجر میشد بابت اتفاق های امروز... حالا که جانا گوشیش و خاموش کرده بود و بااین وضع پیش اومده عمرا نمیتونستم برم سمت خونشون و اصلا بعید نبود اگه همچین کاری کنم بیشتر از این با پدرش و خانوادش درگیر بشم و حرمت ها شکسته تر بشه، موقتا از رفتن به اون خونه منصرف شدم اما هنوز کار داشتم، امشب به این راحتی برای رویا تموم نمیشد، من نمیزاشتم این اتفاق بیفته که شماره اش و گرفتم، چند تا بوق که خورد صدای لعنتیش تو گوشی پیچید: _جانم؟ دلم میخواست زبونش و از حلقش بیرون بکشم دلم میخواست تیشه به ریشه اش بزنم اما حیف ... حیف که بخاطر روابط خانوادگی نمیتونستم بلای دلخواهم و سرش بیارم: _کجا غیبت زد؟ و شروع کردم به قدم زدن و دور شدن از خانواده جانا: _فکر کردی به همین راحتیه؟ فکر کردی میای مراسم عقدم و بهم میزنی و راهت و میکشی و میری؟ فکر کردی من راحتت میزارم؟ و با صدای بلند و فریاد مانندی ادامه دادم: _کجایی؟ میخوام ببینمت؛ همین حالا! از اینجا فاصله گرفته بود، بااین حال باید میرفتم و میدیدمش که آروم کردن خانواده جانارو به آقا جون سپردم و سوار ماشین شدم و راه افتادم…
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 ماشینش و که دیدم، پشت سرش پارک کردم و سریع پیاده شدم و خودم و بهش رسوندم. در ماشین و که باز کردم با نفرت بهش نگاه کردم، دیگه خبری از اشک چشم هاش نبود و انگار منتظرم بود که لب زد: _سوار شو! بلند بلند نفس میکشیدم: _کار خودت و کردی نه؟ یه مشت اراجیف تحویل جانا دادی تا عقد و بهم بزنه و بره نه؟ به چیزی که میخواستی رسیدی نه؟ شونه ای بالا انداخت: _من فقط از گذشتت گفتم،گذشته ای که انگار اون ازش بی خبر بود! داد زدم: _من و تو باهم رابطه داشتیم؟ بخاطر اینکه من قول ازدواج بهت داده بودم بامن بودی؟ جیغ زد: _آره... ماباهم رابطه داشتیم،همون شب بعد از مهمونی سعید تو استانبول،رابطه ای که تو یادت نیست ولی من خوب یادمه... هنوز جز به جز همه چیز و یادمه، مااونشب.... نزاشتم حرفش و ادامه بده: _بازهم اون شب لعنتی، من غلط کردم اونشب زیاده روی کردم ، غلط کردم به اون مهمونی اومدم...
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_418 ماشینش و که دیدم، پشت سرش پارک کردم و سریع پ
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 زل زد تو چشمام : _چه غلط کرده باشی چه نه، تو دوسال پیش همه چیمو و ازم گرفتی! پوزخند زدم: _چی بلغور می‌کنی برای خودت؟ مطمئنی من این کار و کردم؟ و‌ چشم ریز کردم: _مطمئنی اون پسر انگلیسیه که باهاش برو بیا داشتی این کار و نکرد یااونیکی که آلمانی بود؟ همون سالهایی که دانشجو بودیم خام یکی از دو‌نفر نشدی؟ رنگش سرخ شد، تن صداش همچنان بالا بود: _نه... من هیچوقت با آلفرد و اون پسر آلمانیه که حتی اسمش و یادم نیست رابطه ای نداشتم! تو وقتی مست بودی با من اینکار و کردی و خودت یادت نیست و همه این و‌میدونن، میدونن که تو وقتی مست میکنی فراموش کار میشی،همه این و‌درمورد تو میدونن همه دوستات و خانوادت! نفسی گرفت و‌ادامه داد: _من تاامروز به هیچکس چیزی از این ماجرا نگفته بودم ولی امشب مجبور شدم، خودت باعث شدی! من به هر دری زدم که قید ازدواج با این دختره رو بزنی که بی دردسر و‌بی آبرو ریزی ولش کنی بره ولی خودت نزاشتی،خودت نخواستی!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_419 زل زد تو چشمام : _چه غلط کرده باشی چه نه، تو
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 دستام و تند تند تو موهام کشیدم: _من چیزی بیشتر از اون عکسش و به جانا نشون دادی یادم نیست و‌نمیتونم حرفهات و‌باور کنم تو داری دروغ میگی! با کمی مکث جواب داد: _اگه یادت نیست اگه فکر میکنی دروغ میگم از سعید و بقیه بچه هایی که تو اون مهمونی بودن بپرس اونا حتما همه چیو بهت میگن! کلافه بودم... کلافه بودم از گذشته ای که چیزی ازش به یاد نداشتم،از گذشته ای که اینجوری گندش دراومده بود: _ تو به جانا گفتی تموم اون مدتی که باهم بودیم باهم رابطه داشتیم و‌حالا داری میگی فقط اون یه بار بوده،من باورت ندارم، تو‌همه این کارهارو کردی که گند بزنی به زندگی من! پلکی زد: _دروغی بهت نگفتم،نه به تو‌ و‌نه به اون دختره و اگه هم گند زدم به زندگیت بزار به پای تلافی ،توهم دوسال پیش گند زدی به من و بعد هم ولم کردی منم امشب همین کار و باهات کردم،منم امشب کاری کردم که اون دختر که انگار بدجوری هم دلت و برده ولت کنه،اینجوری حتما حال من و میفهمی! سوار ماشینش شدم و تو صورتش داد زدم: _اگه دوسال پیش من مست بودم و همچین غلطی کردم تو چرا جلوم و نگرفتی؟ تو چرا گذاشتی به این روز بیوفتیم؟ من که هیچوقت همچین کاری نکرده بودم حتی وقتی 8سال باهم اونور دانشجو بودیم هم همچین کاری نکرده بودم...
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_420 دستام و تند تند تو موهام کشیدم: _من چیزی بیشت
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 اگه تو راست میگی اگه مااونشب باهم بودیم چرا جلوم و نگرفتی؟ چرا؟ برق اشکش و تو چشماش دیدم،با صدای آرومی لب زد: _چون عاشقت بودم... چون هنوزهم عاشقتم و میخوام... نزاشتم ادامه بده: _من نیستم... من عاشقت نیستم، از همون اولش هم نبودم، از همون اولش که حرف ازدواجمون پیش اومد بهت گفتم که من همچین قصدی ندارم، گفتم هیچوقت بهت حس عشق و دوستداشتن نداشتم و تو‌دورانی که باهم اونور بودیم هم حسی بهت پیدا نکردم و‌توهم با پسرای دیگه مشغول بودی،بیشتر از این چیزی بین ما نبود که تو بخوای عاشق من شی! سرش و به نشونه تایید به بالا و پایین تکون داد: _ولی حالا واسه این حرفها دیره... تو چه بخوای و چه نخوای باید با من ازدواج کنی البته اگه بازهم موافق نیستی من میتونم همه چیز و به پدرم بگم،همه اتفاقی که دوسال پیش افتاد و بعید میدونم با فهمیدنش پدرم مثل همه این سالها به همکاری با تو و پدرت ادامه بده و حتما کاری یه کاری میکنه، حتما تو و پدرت و از عرش به فرش میاره، میدونی که دستش بازه و میتونه این کار و کنه! دستم و رو گلوش گذاشتم: _تو همچین کاری نمیکنی!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_421 اگه تو راست میگی اگه مااونشب باهم بودیم چرا جل
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 انقدر فشار دستم روی گلوش زیاد بود که به سرفه افتاد و تو همون حال ادامه داد: _داری... داری خفم میکنی... نگاهم تو چشم هاش چرخید، لعنت به من که با وجود شناختن ذات کثیف رویا،بااینکه همه اون سالهای دانشجویی شاهد کثافت کاری ها و برو بیاهاش با آلفرد و چند نفر دیگه بودم،تو عالم مستی و تو اون مهمونی لعنتی بوسیده بودمش و اون حالا ادعا میکرد که فقط یه بوسه نبوده،ادعا میکرد همه چیشو بخاطر من از دست داده... چشماش داشت از حدقه بیرون میزد و شروع کرده بود به دست و پا زدن که ولش کردم... به سرفه افتاده بود،بلند بلند سرفه میکرد و من که اصلا منتظر اتفاقات امشب نبودم من که اصلا نمیدونستم رویا قراره بااین ادعا که قبلا یکبار ازش شنیده بودم و هیچوقت باورش نکرده بودم به مراسم عقدم با جانا بیاد و همچین افتضاحی به بار بیاره و هیچ کنترلی رو اعصاب داغونم نداشتم که انگشت اشاره ام و تهدید وار تو هوا تکون دادم: _پا رو دم من نزار که بد میبینی! گفتم و از ماشین پیاده شدم اما اون با وجود حال بدش بازهم ساکت نموند: _نمیخواستم کسی چیزی بفهمه،میخواستم این راز بین خودمون بمونه و بی سر و‌صدا باهم ازدواج کنیم ولی حالا دیگه نه... من همین امشب همه چیز و به بابام میگم... میگم و به صبح نکشیده همه چیز به گوش خانوادت میرسه معین خان! حرفهاش و زد و بی هیچ وقت تلف کردنی و در حالی که درِ ماشینش باز بود،به سرعت ماشین و به حرکت درآورد و رفت...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 با به صدا دراومدن صدای پیامک گوشیم سرم و از رو فرمون برداشتم،یه پیام از رویا بود "من هنوز حرفی به بابام نزدم، بهتر نیست بی دردسر باهم ازدواج کنیم؟" صفحه گوشی و خاموش کردم و بعد هم انداختمش رو صندلی کناریم،برام اهمیتی نداشت اینکه میخواست به خانوادش چیزی بگه یا نه و برام مهم نبود اگه میخواست اینجوری آبروریزی راه بندازه، من مطمئن بودم حتی اگه اونشب و تو اون مهمونی با رویا بودم بازهم آدمی که میگفت همه چیشو‌ من ازش گرفته ام من نبودم، اصلا ممکن نبود با وجود اون همه سال که خودم شاهد برو بیاهاش بودم،ادعاش کاملا مزخرف بود! نفس عمیقی کشیدم از دیشب تا حالا منتظر بودم،منتظر روشن شدن گوشی جانا اما انتظارم بی فایده بود،اون قصد نداشت گوشیش و روشن کنه و حالا از صبح با فاصله نظاره گر ساختمانی بودم که تو یکی از طبقاتش ساکن بود، منتظر بودم از خونه بیاد بیرون و باهاش حرف بزنم اما تا الان این انتظار هم بی فایده نشون داده بود و حالا با باز شدن در ساختمون،جانارو ندیدم اما خانواده اش و چرا! دایی و مادر بزرگش انگار داشتن میرفتن و جوانه خانم درحال بدرقه مهمونهاش بود که فکری به سرم زد،میتونستم بعد از رفتن مهمونهاشون برم و با جانا حرف بزنم!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_423 با به صدا دراومدن صدای پیامک گوشیم سرم و از رو
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 بعد از مدت ها آشنایی با خانم رضایی،اون حتما این اجازه رو بهم میداد و من باید با جانا حرف میزدم،هم راجع به خودم و هم راجع به خبری که بهم رسیده بود! چند دقیقه ای که گذشت مهمونها راهی شدن و جوانه خانم هم رفت تو ساختمون،کمی وقت تلف کردم و بعد از اینکه تو آینه ماشین نگاهی به خودم انداختم، پیاده شدم... به ساختمون که رسیدم مصمم شدم، تا با جانا حرف نمیزدم از اینجا نمیرفتم اون نمیتونست یه نفره به جای من هم تصمیم بگیره، نمیتونست بخاطر گذشته ای که ازش پنهون کرده بودم که هیچوقت فکر نمیکردم نیازی به برملا کردنش باشه پشت پا بزنه به همه چیز و من باید باهاش حرف میزدم! با رفتن مامان جون اینها ،حالا با خیال راحت میتونستم تو اتاقم بشینم و با فکر به دیشب خودم و داغون کنم که رفتم تو اتاق و در و هم پشت سر خودم بستم،نگاهم که به لباسم افتاد داغ دلم تازه شد هنوز باورم نمیشد همه چیز خراب شده باورم نمیشد رویا به مراسم اومده بود و اون معرکه رو راه انداخته بود، باورم نمیشد اما معین بااین پنهون کاریش همه چیز و خراب کرده بود! به سمت لباسم رفتم میخواستم از جلوی چشم هام دورش کنم اما هنوز به جالباسی نرسیده بودم که صدای زنگ آیفون به گوشم رسید،
هرکس کانال وی ای پی رو که ۴۰۰پارت جلو تره میخواد می‌تونه به آیدی زیر مراجعه کنه با تخفیف این کانال و خریداری کنه❤️👇 @setaraaaam
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 دایی اینا که تازه رفته بودن،باباهم اینجا کاری نداشت که بخواد بیاد و نیم ساعت پیش باهم تلفنی حرف زده بودیم و نمیدونستم ک پشت دره و حالا با شنیدن صدای مامان فهمیدم: _آقای شریف حال جانا به اندازه کافی ناخوش هست،لطفا برید... پوزخندی زدم،پس معین بود! نمیدونم با چه رویی اما اومده بود اینجا که عصبی از اتاق بیرون زدم،مامان همچنان محترمانه باهاش حرف میزد و میخواست از اینجا بره و انگار اون هیچ جوره قصد پا پس کشیدن نداشت که گوشی آیفون و از دست مامان گرفتم و با صدای آروم اما خشمگینی گفتم: _بیا بالا! بعد هم گوشی رو گذاشتم... مامان که از این حرکتم جا خورده بود با چشم های گرد شده نگاهم کرد: _میخوای باهاش حرف بزنی؟ سری به نشونه تایید تکون دادم: _میخوام ببینم چه حرفی برای گفتن داره، میخوام ببینم با چه رویی تا اینجا اومده و تو این فاصله لباسم و‌عوض کردم و‌یه روسری هم برای مامان آوردم،مامانی که از دیشب چهرش غمگین و گرفته بود و حالا نگاهش و‌ بهم دوخت: _اون که کف دستش و بو نکرده بود و نمیدونست که اون دختره بی آبرو و بی حیا میخواد بیاد و ... نزاشتم مامان ادامه بده: _همه این مدت به من گفته بود خانوادش اصرار دارن با رویا ازدواج کنه نه هیچ چیز بیشتری و این درحالی بود که میدونست رویا بیخیالش نشده که میدونست رویا دختری نیست که به این راحتیا پا پس بکشه! قبل از اینکه مامان چیزی بگه معین رسید، حالا پشت در بود که مامان در و باز کرد و معین با کمی تاخیر وارد خونه شد، نگاه گذرایی بهش انداختم،ازش دلگیر بودم و این دلگیری بیش از حد بود ،انقدر بود که اینجا بودنش جو و برام سنگین کرده بود!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_425 دایی اینا که تازه رفته بودن،باباهم اینجا کاری
هرکس کانال وی ای پی رو که ۴۰۰پارت جلو تره میخواد می‌تونه به آیدی زیر مراجعه کنه با تخفیف این کانال و خریداری کنه❤️👇 @setaraaaam
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 با مامان سلام و علیک مختصری کرد و به سمت من اومد: _میخوام باهات حرف بزنم دیگه نگاهش نکردم: _اگه حرفی هست بگو و سری تکون دادم: _هرچند من هرچیزی که لازم بود و تو اون معرکه ای که رویا راه انداخته بود و آبروی من و خانواده ام و جلوی اون همه مهمون برد شنیدم! نفسش و فوت کرد تو صورتم: _ما نباید عقد و بهم میزدیم! با حرص خندیدم: _نباید اینکار و میکردم؟ باید بعد از اینکه اون حرفهارو شنیدم، بعد از اینکه فهمیدم همه این مدت ازم پنهون کاری کردی بعد از اینکه صدای پچ پچ مهمونها بلند شد، بهت بله میگفتم؟ حالا زل زده بودم بهش،طلبکار زل زده بودم بهش که با صدای گرفته اما عصبی ای گفت: _میخوام باهات تنها حرف بزنم! نگاهی به مامان که با نگرانی و درحالی که قفسه سینش از اضطراب و نگرانی بالا میشد و نظاره گر ما بود انداختم و گفتم: _مامان... قبل از اینکه بخوام جمله ام و کامل کنم خودش گفت: _من میرم پایین، شماهم حرفهاتون و بزنید
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_426 با مامان سلام و علیک مختصری کرد و به سمت من او
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 گفت و بعد از پوشیدن مانتوش از خونه بیرون رفت،حالا با معین تنها بودم که منتظر نگاهش کردم و اون خودش و بهم نزدیک تر کرد: _جانا من ازت توقع نداشتم... توقع نداشتم انقدر راحت همه چی و ول کنی و بری... توقع نداشتم دشمن شاد کن بشی و یه کاری کنی رویا به جفتمون بخنده! نگاهش تو چشم هام میچرخید که پوزخند زدم: _یه چیزی هم بدهکار شدم؟ و با کمی مکث ادامه دادم: _اونی که دشمن شاد کن شد تو بودی نه من! اگه از همون اول بهم میگفتی یه تایمی با رویا بودی اگه میگفتی... نفسی گرفتم و مشتی به سینش کوبیدم: _اگه میگفتی باهاش رابطه داشتی و با قول ازدواج به این رابطه ها راضیش کردی... بین حرفم پرید: _تو این حرفهارو باور کردی؟ بازهم مشت به سینش کوبیدم: _خودم دیدمت،من اون عکسهارو دیدم! دستم و رو سینش گرفت و لب زد: _من هیچوقت به رویا قول ازدواج ندادم، من تو اون 8 سال که باهم اونور دانشجو بودیم حتی یه بار هم بهش دست نزدم تا اینکه تو اون مهمونی که از بدشانسیم رویاهم دعوت بود ، تو نوشیدن زیاده روی کردم و بعد فهمیدم بوسیدمش و واسه اولین و آخرین بار بهش دست زدم هرچند هنوز مطمئن نیستم، من هیچی از اون شب یه یاد ندارم!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_427 گفت و بعد از پوشیدن مانتوش از خونه بیرون رفت،ح
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 سرم و به بالا و پایین تکون دادم: _تو همیشه وقتی مستی کاری که دلت میخواد و میکنی و بعد تظاهر به فراموشی میکنی؟ داشتم بهش کنایه میزدم ،حالم از بابت دیشب بد بود و به خودم حق میدادم باهاش اینطوری حرف بزنم و معین که انگار اصلا طاقت شنیدن این سوالم و نداشت دستم و سفت تر از قبل گرفت: _بچه بازی و بس کن،به جای اینکه متلک بارم کنی شرایط و درک کن،رویا داره همه تلاشش و میکنه که خودش و بندازه به من و من نمیخوام این اتفاق بیفته، نباید این اتفاق بیفته! قیافم از شدت درد دستم گرفته شد: _من باید چیکار کنم؟ اصلا به من چه که... بازهم نزاشت حرفم ادامه پیدا کنه: _ما باهم ازدواج میکنیم، همونطور که قرار بود و من به هیچ وجه از تو دست نمیکشم! لحنش جدی بود،چشم هاش دروغ نمیگفت و اون مصمم بود واسه این ازدواج هرچند همه چیز از نظر من تموم شده بود! به سختی دستم و از تو دستش بیرون کشیدم و جواب دادم: _من نمیتونم... من نمیتونم با پنهون کاریت کنار بیام، نمیتونم با آبروریزی دیشب جلوی غریبه و آشنا کنار بیام من دیگه خسته شدم... خسته شدم از اینکه هیچی خوب پیش نمیره، خسته شدم از غصه خوردن از زانوی غم بغل کردن...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👨‍⚕️توصيه پزشكان برتر ایران 🇮🇷براي درمان ریشه ای سفیدی مو 🤚🏼 نكته جالبشم اينه که ما براي اثبات حرفامون اول خودمون رو مورد آزمايش 🧪قرار دادیم و بعد نتيجه رو داخل صدا و سيما عنوان كردیم 📰 👨‍⚕️ميتونيد مشاوره رايگان تلفني 🤳 هم ازمون بگيريد با ارسال عدد 3 به سامانه 10008443
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_428 سرم و به بالا و پایین تکون دادم: _تو همیشه وق
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 چشم بست و دوباره باز کرد: _میدونم من همه اینارو میدونم ولی یه کاری میکنم همه چیز و فراموش کنی، فقط بهم یه فرصت بده و بخاطر مزخرفات رویا همه چی و خراب نکن تکیه دادم به دیوار و روی زمین فرود اومدم: _با حرف مردم چیکار کنم؟ با دلی که ازت گرفته چیکار کنم؟ با بابام که بعید میدونم دیگه فرصتی بهت بده چیکار کنم؟ روبه روم روی زمین نشست: _مردم کین جانا؟ بخاطر اونا میخوای از همه چی بگذری؟ از عشقی که بینمونه و برای من مهم تر از هرچیزیه؟ نفسم و تو صورتش فوت کردم، تموم دیشب ازش بیزار بودم، تموم دیشب تصمیمم برای تموم شدن همه چی بود اما چرا؟ چرا حالا با دیدنش با شنیدن صداش دلم داشت میلرزید؟ چرا نمیتونستم بگم میخوام از خیر این عشق بگذرم؟ چرا نمیتونستم پسش بزنم؟ من که دلیلم و داشتم من که ازش دلگیر بودم پس چرا؟ چرا لال شده بودم و چیزی نمیگفتم؟ با دوباره شنیدن صداش از فکر بیرون اومدم: _با توئم؟ اگه هنوز عشقی نسبت به من داری پس میتونی من و ببخشی، میتونی درک کنی که هرکسی گذشته ای داره و اگه اشتباهی کرده نمیتونه به عقب برگرده و درستش کنه! بازهم چیزی نگفتم اما معین هنوز حرف برای گفتن داشت: _در مورد بابات هم نگران نباش، خودم باهاش حرف میزنم حتی اگه لازم باشه بهش میگم غلط کردم، میگم اشتباه کردم تو فقط پای من و علاقه ای که بینمونه بمون باقیش با من! پارت جذاب بعدی رو فوری بیا اینجا بخون از دستش نده بالای تبلیغاته😍😍👇🔥 http://eitaa.com/joinchat/1944649754C4486e88833
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 بغضم گرفته بود،گیج و سردرگم بودم و بااین وجود میدونستم هنوز میخوامش، میدونستم طاقت نرسیدن بهش و ندارم، طاقت ازدواجش بااون رویای عوضی و ندارم و اگه این اتفاق میفتاد حتما دیوونه میشدم: _اگه رویا ادعا کنه تو ... کمی خجالت میکشیدم از گفتن این حرفها باید ادامه میدادم: _تو فریبش دادی و اون تن به رابطه باهات داده چی؟ اگه ادعا کنه تو اونو... وقتی معذب شدنم و دید نزاشت ادامه بدم: _من حتی از بابت رابطه با رویا مطمئن نیستم اونوقت چطور میتونم اون کسی باشم که فریبش داده؟ و سری به اطراف تکون داد: _رویا هفت خط تر از اونیه که فکرش و کنی، هرچیزی که ازش شنیدی و از حافظت پاک کن، گریه و زاریشم باور نکن،اون عوضی فقط میخواست مراسم و بهم بزنه و موفق هم شد! بغضم و قورت دادم، بااینکه پنهون کاری کرده بود اما هنوز ته دلم حرفهاش و باور میکردم، خیلی بیشتر از حرفهای رویا و نمیدونستم دیدنش باعث شده تا احمقانه باورش کنم یا واقعا داشت حقیقت و میگفت هرچی که بود از بابت یک چیز مطمئن بودم و اونهم این بود که معین دوستم داشت... دوستم داشت بخاطرم خطر کرده بود، بخاطرم از بابا کتک خورده بود، بخاطرم از خانوادش گذشته بود و اما پا پس نکشیده بود،اما به پای من مونده بود و این اوضاع باعث بهم ریختگیش شده بود، این اوضاع باعث شده بود تا همون معین اتو کشیده همیشگی نباشه و بعید میدونستم حتی دیشب لحظه ای خوابیده باشه، بعید میدونستم قبل از اومدن به اینجا حتی شونه ای به موهای مشکی بهم ریختش زده باشه و آشفتگیش گویای همه چیز بود. بینیم و بالا کشیدم و گفتم: _کاش دیشب اینجوری نمیشد، کاش سر و کله رویا پیدا نمیشد! گفتم و عین بچه ها شروع کردم به گریه کردن، اونهم نه بی سر و صدا! گوله گوله اشک میریختم و نگاهم به معین بود،معینی که بااینجوری دیدنم انگار خنده اش گرفته بود،بااین وجود خودش و کنترل کرد تا خنده از بین لبهاش بیرون نپاشه و گفت: _همه چی درست میشه،باور کن…
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_430 بغضم گرفته بود،گیج و سردرگم بودم و بااین وجود
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 همچنان به گریه زاریم ادامه میدادم که یهو من و به سمت خودش کشید،سرم و روی شونه ش گذاشت و درحالی که دستش و نوازشوار روی سرم میکشید ادامه داد: _گریه نکن من که بهت گفتم دوست ندارم بدحالیت و ببینم،حتی بااینکه موقع گریه کردن انقدر خوشگل میشی ولی بازم نمیخوام تو این حال ببینمت! دماغم و محکم بالا کشیدم و با صدای گرفته ای گفتم: _نمیخواد واسه دلخوشی من دروغ... دروغ بگی... آخه کی... کی موقع گریه کردن خوشگل میشه؟ نمیدونستم الان چه وقت گفتن این حرفهاست اما زبون به دهن نگرفتم و معین بالاخره خندید،قهقهه ای زد و سرم و از روی شونش جدا کرد: _دروغ نمیگم؛خوشگل میشی البته نه به اندازه وقتایی که میخندی! بی اختیار لبخندی زدم،دلم کاملا خر شده بود و وسط گریه داشتم لبخند تحویل معین میدادم که بلند شد؛دستم و گرفت و کمک کرد تا من هم بلند شم و گفت: _جواب دوستدارمم و که ندادی،حداقل بگو این دفعه که عاقد خبر کنم جواب بله بهم میدی؟ برای چندمین بار دماغم و بالا کشیدم: _جواب دوستدارمت و بدم راحت ترم! آروم خندید: _پس جواب بده،از جوابت میتونم بفهمم که بهم بله میگی یا...
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_431 همچنان به گریه زاریم ادامه میدادم که یهو من و
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 حرفش و برید و زل زد تو چشمام،چشمای هنوز خیسم ودوختم بهش و جوابش و دادم: _نمیدونم بگم متاسفانه یا خوشبختانه ولی انگار ته دلم هنوز دوستدارم،حتی بااینکه ازم پنهون کاری کردی و باعث شدی شبی که براش ذوق داشتم خراب بشه و ... هردو دستش و بالا آورد: _من تسلیمم، حق با توئه، فقط حالا که دوستم داری و میخوای بهم فرصت درست کردن همه چیز و بدی انقدر غر نزن! تا چند ثانیه ساکت شدم و بعد پرسیدم: _حرفهای رویا دروغ بود؟ تو به جز اون مهمونی اصلا باهاش نبودی؟ تو دوستش نداشتی؟ اطمینان بخش جواب داد: _من تا قبل از دیدن تو فقط مامانم و دوست داشتم و پگاه که مثل خواهرمه،گفتم که رویا میخواست زهرش و بریزه و ریخت... تو فکر فرو رفتم: _اگه ما باهم ازدواج کنیم چه حالی میشه! و از تصور گرفتن حالش دلم داشت خنک میشد که معین گفت: _پس هم دوستم داری و هم جوابت مثبته! نگاهش که کردم چشم هاش میدرخشید و به چیزی که میخواست رسیده بود... دلم و به دست آورده بود و با خاطر آسوده ای ادامه داد: _همین فردا عقد میکنیم، دیگه مراسم نمیگیریم،
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 یه چند وقت دیگه یه عروسی حسابی میگیریم! شونه بالا انداختم: _البته اگه از پس بابام بر بیای، خیلی از دستت ناراحته! سرش و کمی به جلو و روبه من متمایل کرد: _مطمئنم آقای علیزاده هم با شنیدن حقیقت قبول میکنه،مطمئنم... و انگار که چیزی یادش افتاده باشه ادامه داد: _راستی… نگاه منتظرم و‌که دید ادامه داد: _یه تماس از آلمان داشتم، باید یه سفر بریم آلمان و‌جوانه خانم یه سری آزمایش و‌باید انجام بده فکر میکنم عمل پیوندش به زودی انجام میشه! با شنیدن این خبر از معین صدای نفس کشیدنم بالا رفت: _جدی؟ جدی میگی؟ و اون با لبخند سر تکون داد: _بعد از عقد میریم آلمان! … راضی کردن بابا سخت تر از اونی بود که فکر میکردم ،با یه بار گفتوگو نه،با چند بار گفتوگو و بالاخره اصرار من به اینکه میخوام با معین ازدواج کنم راضی شد اما این بار شرایط فرق میکرد! این بار معین حدس زده بود رویا یا رضا به تنهایی این همه آتیش نسوزوندن،
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 حدس میزد دارن باهم همکاری میکنن وگرنه رضا از کجا ماجرای دبی و فهمیده بود و چرا تو مراسم حضور نداشت و چرا اصلا اونقدر آروم بود و بهم تبریک گفت؟ یا رویا... آدرس تالار و از کجا پیدا کرده بود؟ همه این ها باعث شک معین شده بود و به همین خاطر از بابا خواسته بودیم که از عقد چیزی به کسی نگه،حتی به راضیه! این عقد قرار بود بی سر و صدا باشه و جز مامان و بابا کسی ازش باخبر نبود و معین محض احتیاط حتی به پگاه هم چیزی نگفته بود و قصد هم نداشت بگه! میخواست از همه چیز سر دربیاره،از همه اتفاقات عجیبی که برامون افتاده بود و من هم موافقش بودم،بعدا میتونستیم همه چیز و علنی کنیم و حالا تنها چیزی که مهم بود این بود که بعد از عقد جمع و جور کنیم و بریم آلمان و این سفر هم قرار بود محرمانه باشه! با شنیدن صدای معین به خودم اومدم: _همین بار اولی که عاقد ازت جواب خواست بله رو بگو! نگاهم به سمتش چرخید،کنارم نشسته بود و عاقد هنوز خطبه رو نخونده بود ،مهمونهای مختصرمون که بابا و مامان و عمران و البته آقای رسولی بودن هم همگی مثل ما منتظر بودن و عاقد بالاخره بعد از بررسی کردن همه مدارک شروع کرد به جاری کردن خطبه عقد و در ادامه گفت: _...بنده وکیلم شمارا با مهریه معین شده، به عقد دائمی و همیشگی جناب آقای معین شریف درآورم؟ بنده وکیلم؟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 نگاهی به مامان و بابا انداختم،بااینکه باورم نمیشد اما انگار همه چیز داشت ختم به خیر میشد،بالاخره این عقد و ازدواج داشت سر میگرفت و من قرار بود خلاص شم، از همه نگرانی هام راجع به مامان و راجع به این رابطه خلاص شم و با شنیدن صدای عاقد اونهم برای سومین بار بیشتر از این نتونستم سکوت کنم و دیگه باید جواب میدادم ، نگاهم بین مامان و بابا و معین چرخید، از ته دل آرزو کردم... آرزو کردم همه چیز خوب و خوش رقم بخوره آرزو کردم سرنوشتمون پر شه از روزهای قشنگ و جواب عاقد و دادم: _با اجازه پدر و مادرم بله... صدای دست زدن ها بلند شد، لبخند روی لبهامون عمیق تر شد، معین هم حسابی سرحال بود و حالا نوبت به اون رسیده بود و با بله ای که تحویل عاقد داد ما بهم محرم شدیم،با مهریه ای که روش اصراری نداشتم اما بابا معین کرده بود. یه جلد قرآن و صدتا سکه و شاخه و نبات و باقی چیزهایی که برای مهریه مرسوم بود، شد مهرم و ما باهم ازدواج کردیم... مامان که حسابی خوشحال بود تبریک مفصلی به جفتمون گفت،دست معین و به گرمی فشرد و من و محکم بغل کرد،
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_435 نگاهی به مامان و بابا انداختم،بااینکه باورم نم
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 باباهم همینطور و تبریک اون دوتا مهمون دیگه مختصر بود و حالا بعد از تموم شدن عقد جمع و جور و تقریبا مخفیانمون از محضر خارج شدیم. هوا پاییزی و خنک بود که نفس عمیقی سر دادم و همزمان صدای معین و پشت سرم شنیدم: _بریم ، بریم که امروز قراره حسابی بهت خوش بگذره! سرم به سمتش چرخید: _چقدر دلم میخواست عین تو فیلما بعد از عقد یه راست بریم شمال! قهقهه ای سر داد: _الانم میتونیم بریم فقط این همه تلاش برای اینکه کسی نفهمه باهم ازدواج کردیم به باد میره! محو خنده هاش شدم،هیچوقت فکر نمیکردم با رئیسم به اینجایی که الان هستم برسم، با رئیس برج زهرمار و مغرورم اما حالا مردی که به شاید کارمندهاش سالی یکبار لبخندش و میدیدن داشت اینطور قهقهه میزد و از چشم هاش میخوندم، شادی این وصال از چشم هاش پیدا بود! قبل از اینکه چیزی بگم دستم و تو دستش گرفت و من و پشت سر خودش راه انداخت که صدام دراومد: _این دیگه چه طرزشه؟ کی عروسش و اینجوری دنبال خودش راه میندازه؟ همچنان میخندید: _دیدم عروس بدجوری غرقه تو فکر و خیال، هواهم داره سرد میشه این شد که مجبور شدم اینجوری به ماشین برسونمت! و همزمان با رسیدن به ماشین دستم و رها کرد:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _بفرمایید حالا میتونی سوار شی و هرچقدر دلت خواست بری تو فکر و خیال! مرموز نگاهش کردم: _الانم مثل همون شب که اعتراف کردی بهم علاقه مندی نگران سرما خوردنمی؟ ابرو بالا انداخت: _صدات ضعیفه،بشین تو ماشین! و من میدونستم که صدام ضعیف نبود و معین خان خودش و به نشنیدن زده بود که سری تکون دادم و سوار ماشین شدم و طولی نکشید که راه افتادیم: _شمال که نمیتونم ببرمت، کجای تهران و دوست داری ؟ بریم همونجا! شونه بالا انداختم: _تو یکی دوساعت که نمیشه جایی رفت، شب باید برگردم خونه دیدی که مامانم با آژانس و تنهایی رفت،نمیخوام خیلی تنها بمونه! سری به نشونه تایید تکون داد: _پس یه چرخی تو شهر میزنیم بعدش هم میریم باهم شام میخورم و میرسونمت خونه و برنامه همین شد... نگاهی به دسته گل رز سفید رنگ همرنگ مانتو و شال سفیدم انداختم،حتی این دسته گل هم ساده بود درست مثل عقد امروز، مثل لباس هام،مثل آرایش صورتم که کار خودم بودو اما همه چیز برام خوب و قشنگ بود،دیگه برام اهمیتی نداشت اگه اون مراسم که تدارک دیده بودیم خراب شده بود، دروغهای رویاهم مهم نبود و دلم خوش بود به اوضاع روبه راه الان...