°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_426 با مامان سلام و علیک مختصری کرد و به سمت من او
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_427
گفت و بعد از پوشیدن مانتوش از خونه بیرون رفت،حالا با معین تنها بودم که منتظر نگاهش کردم و اون خودش و بهم نزدیک تر کرد:
_جانا من ازت توقع نداشتم...
توقع نداشتم انقدر راحت همه چی و ول کنی و بری...
توقع نداشتم دشمن شاد کن بشی و یه کاری کنی رویا به جفتمون بخنده!
نگاهش تو چشم هام میچرخید که پوزخند زدم:
_یه چیزی هم بدهکار شدم؟
و با کمی مکث ادامه دادم:
_اونی که دشمن شاد کن شد تو بودی نه من!
اگه از همون اول بهم میگفتی یه تایمی با رویا بودی اگه میگفتی...
نفسی گرفتم و مشتی به سینش کوبیدم:
_اگه میگفتی باهاش رابطه داشتی و با قول ازدواج به این رابطه ها راضیش کردی...
بین حرفم پرید:
_تو این حرفهارو باور کردی؟
بازهم مشت به سینش کوبیدم:
_خودم دیدمت،من اون عکسهارو دیدم!
دستم و رو سینش گرفت و لب زد:
_من هیچوقت به رویا قول ازدواج ندادم،
من تو اون 8 سال که باهم اونور دانشجو بودیم حتی یه بار هم بهش دست نزدم تا اینکه تو اون مهمونی که از بدشانسیم رویاهم دعوت بود ،
تو نوشیدن زیاده روی کردم و بعد فهمیدم بوسیدمش و واسه اولین و آخرین بار بهش دست زدم هرچند هنوز مطمئن نیستم،
من هیچی از اون شب یه یاد ندارم!
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_427 گفت و بعد از پوشیدن مانتوش از خونه بیرون رفت،ح
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_428
سرم و به بالا و پایین تکون دادم:
_تو همیشه وقتی مستی کاری که دلت میخواد و میکنی و بعد تظاهر به فراموشی میکنی؟
داشتم بهش کنایه میزدم ،حالم از بابت دیشب بد بود و به خودم حق میدادم باهاش اینطوری حرف بزنم و معین که انگار اصلا طاقت شنیدن این سوالم و نداشت دستم و سفت تر از قبل گرفت:
_بچه بازی و بس کن،به جای اینکه متلک بارم کنی شرایط و درک کن،رویا داره همه تلاشش و میکنه که خودش و بندازه به من و من نمیخوام این اتفاق بیفته،
نباید این اتفاق بیفته!
قیافم از شدت درد دستم گرفته شد:
_من باید چیکار کنم؟
اصلا به من چه که...
بازهم نزاشت حرفم ادامه پیدا کنه:
_ما باهم ازدواج میکنیم،
همونطور که قرار بود و من به هیچ وجه از تو دست نمیکشم!
لحنش جدی بود،چشم هاش دروغ نمیگفت و اون مصمم بود واسه این ازدواج هرچند همه چیز از نظر من تموم شده بود!
به سختی دستم و از تو دستش بیرون کشیدم و جواب دادم:
_من نمیتونم...
من نمیتونم با پنهون کاریت کنار بیام،
نمیتونم با آبروریزی دیشب جلوی غریبه و آشنا کنار بیام من دیگه خسته شدم...
خسته شدم از اینکه هیچی خوب پیش نمیره،
خسته شدم از غصه خوردن از زانوی غم بغل کردن...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👨⚕️توصيه پزشكان برتر ایران 🇮🇷براي درمان ریشه ای سفیدی مو 🤚🏼
نكته جالبشم اينه که ما براي اثبات حرفامون اول خودمون رو مورد آزمايش 🧪قرار دادیم و بعد نتيجه رو داخل صدا و سيما عنوان كردیم 📰
👨⚕️ميتونيد مشاوره رايگان تلفني 🤳 هم ازمون بگيريد با ارسال عدد 3 به سامانه 10008443
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_428 سرم و به بالا و پایین تکون دادم: _تو همیشه وق
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_429
چشم بست و دوباره باز کرد:
_میدونم من همه اینارو میدونم ولی یه کاری میکنم همه چیز و فراموش کنی،
فقط بهم یه فرصت بده و بخاطر مزخرفات رویا همه چی و خراب نکن
تکیه دادم به دیوار و روی زمین فرود اومدم:
_با حرف مردم چیکار کنم؟
با دلی که ازت گرفته چیکار کنم؟
با بابام که بعید میدونم دیگه فرصتی بهت بده چیکار کنم؟
روبه روم روی زمین نشست:
_مردم کین جانا؟
بخاطر اونا میخوای از همه چی بگذری؟
از عشقی که بینمونه و برای من مهم تر از هرچیزیه؟
نفسم و تو صورتش فوت کردم،
تموم دیشب ازش بیزار بودم،
تموم دیشب تصمیمم برای تموم شدن همه چی بود اما چرا؟
چرا حالا با دیدنش با شنیدن صداش دلم داشت میلرزید؟
چرا نمیتونستم بگم میخوام از خیر این عشق بگذرم؟
چرا نمیتونستم پسش بزنم؟
من که دلیلم و داشتم من که ازش دلگیر بودم پس چرا؟
چرا لال شده بودم و چیزی نمیگفتم؟
با دوباره شنیدن صداش از فکر بیرون اومدم:
_با توئم؟
اگه هنوز عشقی نسبت به من داری پس میتونی من و ببخشی، میتونی درک کنی که هرکسی گذشته ای داره و اگه اشتباهی کرده نمیتونه به عقب برگرده و درستش کنه!
بازهم چیزی نگفتم اما معین هنوز حرف برای گفتن داشت:
_در مورد بابات هم نگران نباش،
خودم باهاش حرف میزنم حتی اگه لازم باشه بهش میگم غلط کردم،
میگم اشتباه کردم
تو فقط پای من و علاقه ای که بینمونه بمون باقیش با من!
پارت جذاب بعدی رو فوری بیا اینجا بخون از دستش نده بالای تبلیغاته😍😍👇🔥
http://eitaa.com/joinchat/1944649754C4486e88833
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_430
بغضم گرفته بود،گیج و سردرگم بودم و بااین وجود میدونستم هنوز میخوامش،
میدونستم طاقت نرسیدن بهش و ندارم،
طاقت ازدواجش بااون رویای عوضی و ندارم و اگه این اتفاق میفتاد حتما دیوونه میشدم:
_اگه رویا ادعا کنه تو ...
کمی خجالت میکشیدم از گفتن این حرفها باید ادامه میدادم:
_تو فریبش دادی و اون تن به رابطه باهات داده چی؟
اگه ادعا کنه تو اونو...
وقتی معذب شدنم و دید نزاشت ادامه بدم:
_من حتی از بابت رابطه با رویا مطمئن نیستم اونوقت چطور میتونم اون کسی باشم که فریبش داده؟
و سری به اطراف تکون داد:
_رویا هفت خط تر از اونیه که فکرش و کنی،
هرچیزی که ازش شنیدی و از حافظت پاک کن،
گریه و زاریشم باور نکن،اون عوضی فقط میخواست مراسم و بهم بزنه و موفق هم شد!
بغضم و قورت دادم، بااینکه پنهون کاری کرده بود اما هنوز ته دلم حرفهاش و باور میکردم،
خیلی بیشتر از حرفهای رویا و نمیدونستم دیدنش باعث شده تا احمقانه باورش کنم یا واقعا داشت حقیقت و میگفت هرچی که بود از بابت یک چیز مطمئن بودم و اونهم این بود که معین دوستم داشت...
دوستم داشت بخاطرم خطر کرده بود،
بخاطرم از بابا کتک خورده بود،
بخاطرم از خانوادش گذشته بود و اما پا پس نکشیده بود،اما به پای من مونده بود و این اوضاع باعث بهم ریختگیش شده بود،
این اوضاع باعث شده بود تا همون معین اتو کشیده همیشگی نباشه و بعید میدونستم حتی دیشب لحظه ای خوابیده باشه،
بعید میدونستم قبل از اومدن به اینجا حتی شونه ای به موهای مشکی بهم ریختش زده باشه و آشفتگیش گویای همه چیز بود.
بینیم و بالا کشیدم و گفتم:
_کاش دیشب اینجوری نمیشد،
کاش سر و کله رویا پیدا نمیشد!
گفتم و عین بچه ها شروع کردم به گریه کردن،
اونهم نه بی سر و صدا!
گوله گوله اشک میریختم و نگاهم به معین بود،معینی که بااینجوری دیدنم انگار خنده اش گرفته بود،بااین وجود خودش و کنترل کرد تا خنده از بین لبهاش بیرون نپاشه و گفت:
_همه چی درست میشه،باور کن…
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_430 بغضم گرفته بود،گیج و سردرگم بودم و بااین وجود
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_431
همچنان به گریه زاریم ادامه میدادم که یهو من و به سمت خودش کشید،سرم و روی شونه ش گذاشت و درحالی که دستش و نوازشوار روی سرم میکشید ادامه داد:
_گریه نکن
من که بهت گفتم دوست ندارم بدحالیت و ببینم،حتی بااینکه موقع گریه کردن انقدر خوشگل میشی ولی بازم نمیخوام تو این حال ببینمت!
دماغم و محکم بالا کشیدم و با صدای گرفته ای گفتم:
_نمیخواد واسه دلخوشی من دروغ...
دروغ بگی...
آخه کی...
کی موقع گریه کردن خوشگل میشه؟
نمیدونستم الان چه وقت گفتن این حرفهاست اما زبون به دهن نگرفتم و معین بالاخره خندید،قهقهه ای زد و سرم و از روی شونش جدا کرد:
_دروغ نمیگم؛خوشگل میشی البته نه به اندازه وقتایی که میخندی!
بی اختیار لبخندی زدم،دلم کاملا خر شده بود و وسط گریه داشتم لبخند تحویل معین میدادم که بلند شد؛دستم و گرفت و کمک کرد تا من هم بلند شم و گفت:
_جواب دوستدارمم و که ندادی،حداقل بگو این دفعه که عاقد خبر کنم جواب بله بهم میدی؟
برای چندمین بار دماغم و بالا کشیدم:
_جواب دوستدارمت و بدم راحت ترم!
آروم خندید:
_پس جواب بده،از جوابت میتونم بفهمم که بهم بله میگی یا...
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_431 همچنان به گریه زاریم ادامه میدادم که یهو من و
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_432
حرفش و برید و زل زد تو چشمام،چشمای هنوز خیسم ودوختم بهش و جوابش و دادم:
_نمیدونم بگم متاسفانه یا خوشبختانه ولی انگار ته دلم هنوز دوستدارم،حتی بااینکه ازم پنهون کاری کردی و باعث شدی شبی که براش ذوق داشتم خراب بشه و ...
هردو دستش و بالا آورد:
_من تسلیمم، حق با توئه، فقط حالا که دوستم داری و میخوای بهم فرصت درست کردن همه چیز و بدی انقدر غر نزن!
تا چند ثانیه ساکت شدم و بعد پرسیدم:
_حرفهای رویا دروغ بود؟
تو به جز اون مهمونی اصلا باهاش نبودی؟
تو دوستش نداشتی؟
اطمینان بخش جواب داد:
_من تا قبل از دیدن تو فقط مامانم و دوست داشتم و پگاه که مثل خواهرمه،گفتم که رویا میخواست زهرش و بریزه و ریخت...
تو فکر فرو رفتم:
_اگه ما باهم ازدواج کنیم چه حالی میشه!
و از تصور گرفتن حالش دلم داشت خنک میشد که معین گفت:
_پس هم دوستم داری و هم جوابت مثبته!
نگاهش که کردم چشم هاش میدرخشید و به چیزی که میخواست رسیده بود...
دلم و به دست آورده بود و با خاطر آسوده ای ادامه داد:
_همین فردا عقد میکنیم،
دیگه مراسم نمیگیریم،
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_433
یه چند وقت دیگه یه عروسی حسابی میگیریم!
شونه بالا انداختم:
_البته اگه از پس بابام بر بیای،
خیلی از دستت ناراحته!
سرش و کمی به جلو و روبه من متمایل کرد:
_مطمئنم آقای علیزاده هم با شنیدن حقیقت قبول میکنه،مطمئنم...
و انگار که چیزی یادش افتاده باشه ادامه داد:
_راستی…
نگاه منتظرم وکه دید ادامه داد:
_یه تماس از آلمان داشتم،
باید یه سفر بریم آلمان وجوانه خانم یه سری آزمایش وباید انجام بده فکر میکنم عمل پیوندش به زودی انجام میشه!
با شنیدن این خبر از معین صدای نفس کشیدنم بالا رفت:
_جدی؟
جدی میگی؟
و اون با لبخند سر تکون داد:
_بعد از عقد میریم آلمان!
…
راضی کردن بابا سخت تر از اونی بود که فکر میکردم ،با یه بار گفتوگو نه،با چند بار گفتوگو و بالاخره اصرار من به اینکه میخوام با معین ازدواج کنم راضی شد اما این بار شرایط فرق میکرد!
این بار معین حدس زده بود رویا یا رضا به تنهایی این همه آتیش نسوزوندن،
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_434
حدس میزد دارن باهم همکاری میکنن وگرنه رضا از کجا ماجرای دبی و فهمیده بود و چرا تو مراسم حضور نداشت و چرا اصلا اونقدر آروم بود و بهم تبریک گفت؟
یا رویا...
آدرس تالار و از کجا پیدا کرده بود؟
همه این ها باعث شک معین شده بود و به همین خاطر از بابا خواسته بودیم که از عقد چیزی به کسی نگه،حتی به راضیه!
این عقد قرار بود بی سر و صدا باشه و جز مامان و بابا کسی ازش باخبر نبود و معین محض احتیاط حتی به پگاه هم چیزی نگفته بود و قصد هم نداشت بگه!
میخواست از همه چیز سر دربیاره،از همه اتفاقات عجیبی که برامون افتاده بود و من هم موافقش بودم،بعدا میتونستیم همه چیز و
علنی کنیم و حالا تنها چیزی که مهم بود این بود که بعد از عقد جمع و جور کنیم و بریم آلمان و این سفر هم قرار بود محرمانه باشه!
با شنیدن صدای معین به خودم اومدم:
_همین بار اولی که عاقد ازت جواب خواست بله رو بگو!
نگاهم به سمتش چرخید،کنارم نشسته بود و عاقد هنوز خطبه رو نخونده بود ،مهمونهای مختصرمون که بابا و مامان و عمران و البته
آقای رسولی بودن هم همگی مثل ما منتظر بودن و عاقد بالاخره بعد از بررسی کردن همه مدارک شروع کرد به جاری کردن خطبه عقد و در ادامه گفت:
_...بنده وکیلم شمارا با مهریه معین شده،
به عقد دائمی و همیشگی جناب آقای معین شریف درآورم؟
بنده وکیلم؟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_435
نگاهی به مامان و بابا انداختم،بااینکه باورم نمیشد اما انگار همه چیز داشت ختم به خیر میشد،بالاخره این عقد و ازدواج داشت سر میگرفت و من قرار بود خلاص شم،
از همه نگرانی هام راجع به مامان و راجع به این رابطه خلاص شم و با شنیدن صدای عاقد اونهم برای سومین بار بیشتر از این نتونستم سکوت کنم و دیگه باید جواب میدادم ،
نگاهم بین مامان و بابا و معین چرخید،
از ته دل آرزو کردم...
آرزو کردم همه چیز خوب و خوش رقم بخوره آرزو کردم سرنوشتمون پر شه از روزهای قشنگ و جواب عاقد و دادم:
_با اجازه پدر و مادرم بله...
صدای دست زدن ها بلند شد،
لبخند روی لبهامون عمیق تر شد،
معین هم حسابی سرحال بود و حالا نوبت به اون رسیده بود و با بله ای که تحویل عاقد داد ما بهم محرم شدیم،با مهریه ای که روش اصراری نداشتم اما بابا معین کرده بود.
یه جلد قرآن و صدتا سکه و شاخه و نبات و باقی چیزهایی که برای مهریه مرسوم بود،
شد مهرم و ما باهم ازدواج کردیم...
مامان که حسابی خوشحال بود تبریک مفصلی به جفتمون گفت،دست معین و به گرمی فشرد و من و محکم بغل کرد،
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_435 نگاهی به مامان و بابا انداختم،بااینکه باورم نم
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_436
باباهم همینطور و تبریک اون دوتا مهمون دیگه مختصر بود و حالا بعد از تموم شدن عقد جمع و جور و تقریبا مخفیانمون از محضر خارج شدیم.
هوا پاییزی و خنک بود که نفس عمیقی سر دادم و همزمان صدای معین و پشت سرم شنیدم:
_بریم ، بریم که امروز قراره حسابی بهت خوش بگذره!
سرم به سمتش چرخید:
_چقدر دلم میخواست عین تو فیلما بعد از عقد یه راست بریم شمال!
قهقهه ای سر داد:
_الانم میتونیم بریم فقط این همه تلاش برای اینکه کسی نفهمه باهم ازدواج کردیم به باد میره!
محو خنده هاش شدم،هیچوقت فکر نمیکردم با رئیسم به اینجایی که الان هستم برسم،
با رئیس برج زهرمار و مغرورم اما حالا مردی که به شاید کارمندهاش سالی یکبار لبخندش و میدیدن داشت اینطور قهقهه میزد و از چشم هاش میخوندم،
شادی این وصال از چشم هاش پیدا بود!
قبل از اینکه چیزی بگم دستم و تو دستش گرفت و من و پشت سر خودش راه انداخت که صدام دراومد:
_این دیگه چه طرزشه؟
کی عروسش و اینجوری دنبال خودش راه میندازه؟
همچنان میخندید:
_دیدم عروس بدجوری غرقه تو فکر و خیال،
هواهم داره سرد میشه این شد که مجبور شدم اینجوری به ماشین برسونمت!
و همزمان با رسیدن به ماشین دستم و رها کرد:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_437
_بفرمایید حالا میتونی سوار شی و هرچقدر دلت خواست بری تو فکر و خیال!
مرموز نگاهش کردم:
_الانم مثل همون شب که اعتراف کردی بهم علاقه مندی نگران سرما خوردنمی؟
ابرو بالا انداخت:
_صدات ضعیفه،بشین تو ماشین!
و من میدونستم که صدام ضعیف نبود و معین خان خودش و به نشنیدن زده بود که سری تکون دادم و سوار ماشین شدم و طولی نکشید که راه افتادیم:
_شمال که نمیتونم ببرمت،
کجای تهران و دوست داری ؟
بریم همونجا!
شونه بالا انداختم:
_تو یکی دوساعت که نمیشه جایی رفت،
شب باید برگردم خونه دیدی که مامانم با آژانس و تنهایی رفت،نمیخوام خیلی تنها بمونه!
سری به نشونه تایید تکون داد:
_پس یه چرخی تو شهر میزنیم بعدش هم میریم باهم شام میخورم و میرسونمت خونه
و برنامه همین شد...
نگاهی به دسته گل رز سفید رنگ همرنگ مانتو و شال سفیدم انداختم،حتی این دسته گل هم ساده بود درست مثل عقد امروز،
مثل لباس هام،مثل آرایش صورتم که کار خودم بودو اما همه چیز برام خوب و قشنگ بود،دیگه برام اهمیتی نداشت اگه اون مراسم که تدارک دیده بودیم خراب شده بود،
دروغهای رویاهم مهم نبود و دلم خوش بود به اوضاع روبه راه الان...