°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_420 دستام و تند تند تو موهام کشیدم: _من چیزی بیشت
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_421
اگه تو راست میگی اگه مااونشب باهم بودیم چرا جلوم و نگرفتی؟
چرا؟
برق اشکش و تو چشماش دیدم،با صدای آرومی لب زد:
_چون عاشقت بودم...
چون هنوزهم عاشقتم و میخوام...
نزاشتم ادامه بده:
_من نیستم...
من عاشقت نیستم،
از همون اولش هم نبودم،
از همون اولش که حرف ازدواجمون پیش اومد بهت گفتم که من همچین قصدی ندارم،
گفتم هیچوقت بهت حس عشق و دوستداشتن نداشتم و تودورانی که باهم اونور بودیم هم حسی بهت پیدا نکردم وتوهم با پسرای دیگه مشغول بودی،بیشتر از این چیزی بین ما نبود که تو بخوای عاشق من شی!
سرش و به نشونه تایید به بالا و پایین تکون داد:
_ولی حالا واسه این حرفها دیره...
تو چه بخوای و چه نخوای باید با من ازدواج کنی البته اگه بازهم موافق نیستی من میتونم همه چیز و به پدرم بگم،همه اتفاقی که دوسال پیش افتاد و بعید میدونم با فهمیدنش پدرم مثل همه این سالها به همکاری با تو و پدرت ادامه بده و حتما کاری یه کاری میکنه،
حتما تو و پدرت و از عرش به فرش میاره،
میدونی که دستش بازه و میتونه این کار و کنه!
دستم و رو گلوش گذاشتم:
_تو همچین کاری نمیکنی!
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_421 اگه تو راست میگی اگه مااونشب باهم بودیم چرا جل
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_422
انقدر فشار دستم روی گلوش زیاد بود که به سرفه افتاد و تو همون حال ادامه داد:
_داری...
داری خفم میکنی...
نگاهم تو چشم هاش چرخید، لعنت به من که با وجود شناختن ذات کثیف رویا،بااینکه همه اون سالهای دانشجویی شاهد کثافت کاری ها و برو بیاهاش با آلفرد و چند نفر دیگه بودم،تو عالم مستی و تو اون مهمونی لعنتی بوسیده بودمش و اون حالا ادعا میکرد که فقط یه بوسه نبوده،ادعا میکرد همه چیشو بخاطر من از دست داده...
چشماش داشت از حدقه بیرون میزد و شروع کرده بود به دست و پا زدن که ولش کردم...
به سرفه افتاده بود،بلند بلند سرفه میکرد و من که اصلا منتظر اتفاقات امشب نبودم من که اصلا نمیدونستم رویا قراره بااین ادعا که قبلا یکبار ازش شنیده بودم و هیچوقت باورش نکرده بودم به مراسم عقدم با جانا بیاد و همچین افتضاحی به بار بیاره و هیچ کنترلی رو اعصاب داغونم نداشتم که انگشت اشاره ام و تهدید وار تو هوا تکون دادم:
_پا رو دم من نزار که بد میبینی!
گفتم و از ماشین پیاده شدم اما اون با وجود حال بدش بازهم ساکت نموند:
_نمیخواستم کسی چیزی بفهمه،میخواستم این راز بین خودمون بمونه و بی سر وصدا باهم ازدواج کنیم ولی حالا دیگه نه...
من همین امشب همه چیز و به بابام میگم...
میگم و به صبح نکشیده همه چیز به گوش خانوادت میرسه معین خان!
حرفهاش و زد و بی هیچ وقت تلف کردنی و در حالی که درِ ماشینش باز بود،به سرعت ماشین و به حرکت درآورد و رفت...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_423
با به صدا دراومدن صدای پیامک گوشیم سرم و از رو فرمون برداشتم،یه پیام از رویا بود
"من هنوز حرفی به بابام نزدم،
بهتر نیست بی دردسر باهم ازدواج کنیم؟"
صفحه گوشی و خاموش کردم و بعد هم انداختمش رو صندلی کناریم،برام اهمیتی نداشت اینکه میخواست به خانوادش چیزی بگه یا نه و برام مهم نبود
اگه میخواست اینجوری آبروریزی راه بندازه،
من مطمئن بودم حتی اگه اونشب و تو اون مهمونی با رویا بودم بازهم آدمی که میگفت همه چیشو من ازش گرفته ام من نبودم،
اصلا ممکن نبود با وجود اون همه سال که خودم شاهد برو بیاهاش بودم،ادعاش کاملا مزخرف بود!
نفس عمیقی کشیدم از دیشب تا حالا منتظر بودم،منتظر روشن شدن گوشی جانا اما انتظارم بی فایده بود،اون قصد نداشت گوشیش و روشن کنه و حالا از صبح با فاصله نظاره گر ساختمانی بودم که تو یکی از طبقاتش ساکن بود،
منتظر بودم از خونه بیاد بیرون و باهاش حرف بزنم اما تا الان این انتظار هم بی فایده نشون داده بود و حالا با باز شدن در ساختمون،جانارو ندیدم اما خانواده اش و چرا!
دایی و مادر بزرگش انگار داشتن میرفتن و جوانه خانم درحال بدرقه مهمونهاش بود که فکری به سرم زد،میتونستم بعد از رفتن مهمونهاشون برم و با جانا حرف بزنم!
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_423 با به صدا دراومدن صدای پیامک گوشیم سرم و از رو
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_424
بعد از مدت ها آشنایی با خانم رضایی،اون حتما این اجازه رو بهم میداد و من باید با جانا حرف میزدم،هم راجع به خودم و هم راجع به خبری که بهم رسیده بود!
چند دقیقه ای که گذشت مهمونها راهی شدن و جوانه خانم هم رفت تو ساختمون،کمی وقت تلف کردم و بعد از اینکه تو آینه ماشین نگاهی به خودم انداختم، پیاده شدم...
به ساختمون که رسیدم مصمم شدم،
تا با جانا حرف نمیزدم از اینجا نمیرفتم اون نمیتونست یه نفره به جای من هم تصمیم بگیره،
نمیتونست بخاطر گذشته ای که ازش پنهون کرده بودم که هیچوقت فکر نمیکردم نیازی به برملا کردنش باشه پشت پا بزنه به همه چیز و من باید باهاش حرف میزدم!
#جانا
با رفتن مامان جون اینها ،حالا با خیال راحت میتونستم تو اتاقم بشینم و با فکر به دیشب خودم و داغون کنم که رفتم تو اتاق و در و هم
پشت سر خودم بستم،نگاهم که به لباسم افتاد داغ دلم تازه شد هنوز باورم نمیشد همه چیز خراب شده باورم نمیشد رویا به مراسم اومده بود و اون معرکه رو راه انداخته بود،
باورم نمیشد اما معین بااین پنهون کاریش همه چیز و خراب کرده بود!
به سمت لباسم رفتم میخواستم از جلوی چشم هام دورش کنم اما هنوز به جالباسی نرسیده بودم که صدای زنگ آیفون به گوشم رسید،
هرکس کانال وی ای پی رو که ۴۰۰پارت جلو تره میخواد میتونه به آیدی زیر مراجعه کنه با تخفیف این کانال و خریداری کنه❤️👇
@setaraaaam
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_425
دایی اینا که تازه رفته بودن،باباهم اینجا کاری نداشت که بخواد بیاد و نیم ساعت پیش باهم تلفنی حرف زده بودیم و نمیدونستم ک پشت دره و حالا با شنیدن صدای مامان فهمیدم:
_آقای شریف حال جانا به اندازه کافی ناخوش هست،لطفا برید...
پوزخندی زدم،پس معین بود!
نمیدونم با چه رویی اما اومده بود اینجا که عصبی از اتاق بیرون زدم،مامان همچنان
محترمانه باهاش حرف میزد و میخواست از اینجا بره و انگار اون هیچ جوره قصد پا پس کشیدن نداشت که گوشی آیفون و از دست مامان گرفتم و با صدای آروم اما خشمگینی گفتم:
_بیا بالا!
بعد هم گوشی رو گذاشتم...
مامان که از این حرکتم جا خورده بود با چشم های گرد شده نگاهم کرد:
_میخوای باهاش حرف بزنی؟
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_میخوام ببینم چه حرفی برای گفتن داره،
میخوام ببینم با چه رویی تا اینجا اومده
و تو این فاصله لباسم وعوض کردم ویه روسری هم برای مامان آوردم،مامانی که از دیشب چهرش غمگین و گرفته بود و حالا نگاهش و بهم دوخت:
_اون که کف دستش و بو نکرده بود و نمیدونست که اون دختره بی آبرو و بی حیا میخواد بیاد و ...
نزاشتم مامان ادامه بده:
_همه این مدت به من گفته بود خانوادش اصرار دارن با رویا ازدواج کنه نه هیچ چیز بیشتری و این درحالی بود که میدونست رویا بیخیالش نشده که میدونست رویا دختری نیست که به این راحتیا پا پس بکشه!
قبل از اینکه مامان چیزی بگه معین رسید،
حالا پشت در بود که مامان در و باز کرد و معین با کمی تاخیر وارد خونه شد،
نگاه گذرایی بهش انداختم،ازش دلگیر بودم و این دلگیری بیش از حد بود ،انقدر بود که اینجا بودنش جو و برام سنگین کرده بود!
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_425 دایی اینا که تازه رفته بودن،باباهم اینجا کاری
هرکس کانال وی ای پی رو که ۴۰۰پارت جلو تره میخواد میتونه به آیدی زیر مراجعه کنه با تخفیف این کانال و خریداری کنه❤️👇
@setaraaaam
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_426
با مامان سلام و علیک مختصری کرد و به سمت من اومد:
_میخوام باهات حرف بزنم
دیگه نگاهش نکردم:
_اگه حرفی هست بگو
و سری تکون دادم:
_هرچند من هرچیزی که لازم بود و تو اون معرکه ای که رویا راه انداخته بود و آبروی من و خانواده ام و جلوی اون همه مهمون برد شنیدم!
نفسش و فوت کرد تو صورتم:
_ما نباید عقد و بهم میزدیم!
با حرص خندیدم:
_نباید اینکار و میکردم؟
باید بعد از اینکه اون حرفهارو شنیدم،
بعد از اینکه فهمیدم همه این مدت ازم پنهون کاری کردی بعد از اینکه صدای پچ پچ مهمونها بلند شد، بهت بله میگفتم؟
حالا زل زده بودم بهش،طلبکار زل زده بودم بهش که با صدای گرفته اما عصبی ای گفت:
_میخوام باهات تنها حرف بزنم!
نگاهی به مامان که با نگرانی و درحالی که قفسه سینش از اضطراب و نگرانی بالا میشد و نظاره گر ما بود انداختم و گفتم:
_مامان...
قبل از اینکه بخوام جمله ام و کامل کنم خودش گفت:
_من میرم پایین،
شماهم حرفهاتون و بزنید
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_426 با مامان سلام و علیک مختصری کرد و به سمت من او
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_427
گفت و بعد از پوشیدن مانتوش از خونه بیرون رفت،حالا با معین تنها بودم که منتظر نگاهش کردم و اون خودش و بهم نزدیک تر کرد:
_جانا من ازت توقع نداشتم...
توقع نداشتم انقدر راحت همه چی و ول کنی و بری...
توقع نداشتم دشمن شاد کن بشی و یه کاری کنی رویا به جفتمون بخنده!
نگاهش تو چشم هام میچرخید که پوزخند زدم:
_یه چیزی هم بدهکار شدم؟
و با کمی مکث ادامه دادم:
_اونی که دشمن شاد کن شد تو بودی نه من!
اگه از همون اول بهم میگفتی یه تایمی با رویا بودی اگه میگفتی...
نفسی گرفتم و مشتی به سینش کوبیدم:
_اگه میگفتی باهاش رابطه داشتی و با قول ازدواج به این رابطه ها راضیش کردی...
بین حرفم پرید:
_تو این حرفهارو باور کردی؟
بازهم مشت به سینش کوبیدم:
_خودم دیدمت،من اون عکسهارو دیدم!
دستم و رو سینش گرفت و لب زد:
_من هیچوقت به رویا قول ازدواج ندادم،
من تو اون 8 سال که باهم اونور دانشجو بودیم حتی یه بار هم بهش دست نزدم تا اینکه تو اون مهمونی که از بدشانسیم رویاهم دعوت بود ،
تو نوشیدن زیاده روی کردم و بعد فهمیدم بوسیدمش و واسه اولین و آخرین بار بهش دست زدم هرچند هنوز مطمئن نیستم،
من هیچی از اون شب یه یاد ندارم!
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_427 گفت و بعد از پوشیدن مانتوش از خونه بیرون رفت،ح
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_428
سرم و به بالا و پایین تکون دادم:
_تو همیشه وقتی مستی کاری که دلت میخواد و میکنی و بعد تظاهر به فراموشی میکنی؟
داشتم بهش کنایه میزدم ،حالم از بابت دیشب بد بود و به خودم حق میدادم باهاش اینطوری حرف بزنم و معین که انگار اصلا طاقت شنیدن این سوالم و نداشت دستم و سفت تر از قبل گرفت:
_بچه بازی و بس کن،به جای اینکه متلک بارم کنی شرایط و درک کن،رویا داره همه تلاشش و میکنه که خودش و بندازه به من و من نمیخوام این اتفاق بیفته،
نباید این اتفاق بیفته!
قیافم از شدت درد دستم گرفته شد:
_من باید چیکار کنم؟
اصلا به من چه که...
بازهم نزاشت حرفم ادامه پیدا کنه:
_ما باهم ازدواج میکنیم،
همونطور که قرار بود و من به هیچ وجه از تو دست نمیکشم!
لحنش جدی بود،چشم هاش دروغ نمیگفت و اون مصمم بود واسه این ازدواج هرچند همه چیز از نظر من تموم شده بود!
به سختی دستم و از تو دستش بیرون کشیدم و جواب دادم:
_من نمیتونم...
من نمیتونم با پنهون کاریت کنار بیام،
نمیتونم با آبروریزی دیشب جلوی غریبه و آشنا کنار بیام من دیگه خسته شدم...
خسته شدم از اینکه هیچی خوب پیش نمیره،
خسته شدم از غصه خوردن از زانوی غم بغل کردن...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👨⚕️توصيه پزشكان برتر ایران 🇮🇷براي درمان ریشه ای سفیدی مو 🤚🏼
نكته جالبشم اينه که ما براي اثبات حرفامون اول خودمون رو مورد آزمايش 🧪قرار دادیم و بعد نتيجه رو داخل صدا و سيما عنوان كردیم 📰
👨⚕️ميتونيد مشاوره رايگان تلفني 🤳 هم ازمون بگيريد با ارسال عدد 3 به سامانه 10008443
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_428 سرم و به بالا و پایین تکون دادم: _تو همیشه وق
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_429
چشم بست و دوباره باز کرد:
_میدونم من همه اینارو میدونم ولی یه کاری میکنم همه چیز و فراموش کنی،
فقط بهم یه فرصت بده و بخاطر مزخرفات رویا همه چی و خراب نکن
تکیه دادم به دیوار و روی زمین فرود اومدم:
_با حرف مردم چیکار کنم؟
با دلی که ازت گرفته چیکار کنم؟
با بابام که بعید میدونم دیگه فرصتی بهت بده چیکار کنم؟
روبه روم روی زمین نشست:
_مردم کین جانا؟
بخاطر اونا میخوای از همه چی بگذری؟
از عشقی که بینمونه و برای من مهم تر از هرچیزیه؟
نفسم و تو صورتش فوت کردم،
تموم دیشب ازش بیزار بودم،
تموم دیشب تصمیمم برای تموم شدن همه چی بود اما چرا؟
چرا حالا با دیدنش با شنیدن صداش دلم داشت میلرزید؟
چرا نمیتونستم بگم میخوام از خیر این عشق بگذرم؟
چرا نمیتونستم پسش بزنم؟
من که دلیلم و داشتم من که ازش دلگیر بودم پس چرا؟
چرا لال شده بودم و چیزی نمیگفتم؟
با دوباره شنیدن صداش از فکر بیرون اومدم:
_با توئم؟
اگه هنوز عشقی نسبت به من داری پس میتونی من و ببخشی، میتونی درک کنی که هرکسی گذشته ای داره و اگه اشتباهی کرده نمیتونه به عقب برگرده و درستش کنه!
بازهم چیزی نگفتم اما معین هنوز حرف برای گفتن داشت:
_در مورد بابات هم نگران نباش،
خودم باهاش حرف میزنم حتی اگه لازم باشه بهش میگم غلط کردم،
میگم اشتباه کردم
تو فقط پای من و علاقه ای که بینمونه بمون باقیش با من!
پارت جذاب بعدی رو فوری بیا اینجا بخون از دستش نده بالای تبلیغاته😍😍👇🔥
http://eitaa.com/joinchat/1944649754C4486e88833
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_430
بغضم گرفته بود،گیج و سردرگم بودم و بااین وجود میدونستم هنوز میخوامش،
میدونستم طاقت نرسیدن بهش و ندارم،
طاقت ازدواجش بااون رویای عوضی و ندارم و اگه این اتفاق میفتاد حتما دیوونه میشدم:
_اگه رویا ادعا کنه تو ...
کمی خجالت میکشیدم از گفتن این حرفها باید ادامه میدادم:
_تو فریبش دادی و اون تن به رابطه باهات داده چی؟
اگه ادعا کنه تو اونو...
وقتی معذب شدنم و دید نزاشت ادامه بدم:
_من حتی از بابت رابطه با رویا مطمئن نیستم اونوقت چطور میتونم اون کسی باشم که فریبش داده؟
و سری به اطراف تکون داد:
_رویا هفت خط تر از اونیه که فکرش و کنی،
هرچیزی که ازش شنیدی و از حافظت پاک کن،
گریه و زاریشم باور نکن،اون عوضی فقط میخواست مراسم و بهم بزنه و موفق هم شد!
بغضم و قورت دادم، بااینکه پنهون کاری کرده بود اما هنوز ته دلم حرفهاش و باور میکردم،
خیلی بیشتر از حرفهای رویا و نمیدونستم دیدنش باعث شده تا احمقانه باورش کنم یا واقعا داشت حقیقت و میگفت هرچی که بود از بابت یک چیز مطمئن بودم و اونهم این بود که معین دوستم داشت...
دوستم داشت بخاطرم خطر کرده بود،
بخاطرم از بابا کتک خورده بود،
بخاطرم از خانوادش گذشته بود و اما پا پس نکشیده بود،اما به پای من مونده بود و این اوضاع باعث بهم ریختگیش شده بود،
این اوضاع باعث شده بود تا همون معین اتو کشیده همیشگی نباشه و بعید میدونستم حتی دیشب لحظه ای خوابیده باشه،
بعید میدونستم قبل از اومدن به اینجا حتی شونه ای به موهای مشکی بهم ریختش زده باشه و آشفتگیش گویای همه چیز بود.
بینیم و بالا کشیدم و گفتم:
_کاش دیشب اینجوری نمیشد،
کاش سر و کله رویا پیدا نمیشد!
گفتم و عین بچه ها شروع کردم به گریه کردن،
اونهم نه بی سر و صدا!
گوله گوله اشک میریختم و نگاهم به معین بود،معینی که بااینجوری دیدنم انگار خنده اش گرفته بود،بااین وجود خودش و کنترل کرد تا خنده از بین لبهاش بیرون نپاشه و گفت:
_همه چی درست میشه،باور کن…
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_430 بغضم گرفته بود،گیج و سردرگم بودم و بااین وجود
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_431
همچنان به گریه زاریم ادامه میدادم که یهو من و به سمت خودش کشید،سرم و روی شونه ش گذاشت و درحالی که دستش و نوازشوار روی سرم میکشید ادامه داد:
_گریه نکن
من که بهت گفتم دوست ندارم بدحالیت و ببینم،حتی بااینکه موقع گریه کردن انقدر خوشگل میشی ولی بازم نمیخوام تو این حال ببینمت!
دماغم و محکم بالا کشیدم و با صدای گرفته ای گفتم:
_نمیخواد واسه دلخوشی من دروغ...
دروغ بگی...
آخه کی...
کی موقع گریه کردن خوشگل میشه؟
نمیدونستم الان چه وقت گفتن این حرفهاست اما زبون به دهن نگرفتم و معین بالاخره خندید،قهقهه ای زد و سرم و از روی شونش جدا کرد:
_دروغ نمیگم؛خوشگل میشی البته نه به اندازه وقتایی که میخندی!
بی اختیار لبخندی زدم،دلم کاملا خر شده بود و وسط گریه داشتم لبخند تحویل معین میدادم که بلند شد؛دستم و گرفت و کمک کرد تا من هم بلند شم و گفت:
_جواب دوستدارمم و که ندادی،حداقل بگو این دفعه که عاقد خبر کنم جواب بله بهم میدی؟
برای چندمین بار دماغم و بالا کشیدم:
_جواب دوستدارمت و بدم راحت ترم!
آروم خندید:
_پس جواب بده،از جوابت میتونم بفهمم که بهم بله میگی یا...
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_431 همچنان به گریه زاریم ادامه میدادم که یهو من و
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_432
حرفش و برید و زل زد تو چشمام،چشمای هنوز خیسم ودوختم بهش و جوابش و دادم:
_نمیدونم بگم متاسفانه یا خوشبختانه ولی انگار ته دلم هنوز دوستدارم،حتی بااینکه ازم پنهون کاری کردی و باعث شدی شبی که براش ذوق داشتم خراب بشه و ...
هردو دستش و بالا آورد:
_من تسلیمم، حق با توئه، فقط حالا که دوستم داری و میخوای بهم فرصت درست کردن همه چیز و بدی انقدر غر نزن!
تا چند ثانیه ساکت شدم و بعد پرسیدم:
_حرفهای رویا دروغ بود؟
تو به جز اون مهمونی اصلا باهاش نبودی؟
تو دوستش نداشتی؟
اطمینان بخش جواب داد:
_من تا قبل از دیدن تو فقط مامانم و دوست داشتم و پگاه که مثل خواهرمه،گفتم که رویا میخواست زهرش و بریزه و ریخت...
تو فکر فرو رفتم:
_اگه ما باهم ازدواج کنیم چه حالی میشه!
و از تصور گرفتن حالش دلم داشت خنک میشد که معین گفت:
_پس هم دوستم داری و هم جوابت مثبته!
نگاهش که کردم چشم هاش میدرخشید و به چیزی که میخواست رسیده بود...
دلم و به دست آورده بود و با خاطر آسوده ای ادامه داد:
_همین فردا عقد میکنیم،
دیگه مراسم نمیگیریم،
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_433
یه چند وقت دیگه یه عروسی حسابی میگیریم!
شونه بالا انداختم:
_البته اگه از پس بابام بر بیای،
خیلی از دستت ناراحته!
سرش و کمی به جلو و روبه من متمایل کرد:
_مطمئنم آقای علیزاده هم با شنیدن حقیقت قبول میکنه،مطمئنم...
و انگار که چیزی یادش افتاده باشه ادامه داد:
_راستی…
نگاه منتظرم وکه دید ادامه داد:
_یه تماس از آلمان داشتم،
باید یه سفر بریم آلمان وجوانه خانم یه سری آزمایش وباید انجام بده فکر میکنم عمل پیوندش به زودی انجام میشه!
با شنیدن این خبر از معین صدای نفس کشیدنم بالا رفت:
_جدی؟
جدی میگی؟
و اون با لبخند سر تکون داد:
_بعد از عقد میریم آلمان!
…
راضی کردن بابا سخت تر از اونی بود که فکر میکردم ،با یه بار گفتوگو نه،با چند بار گفتوگو و بالاخره اصرار من به اینکه میخوام با معین ازدواج کنم راضی شد اما این بار شرایط فرق میکرد!
این بار معین حدس زده بود رویا یا رضا به تنهایی این همه آتیش نسوزوندن،
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_434
حدس میزد دارن باهم همکاری میکنن وگرنه رضا از کجا ماجرای دبی و فهمیده بود و چرا تو مراسم حضور نداشت و چرا اصلا اونقدر آروم بود و بهم تبریک گفت؟
یا رویا...
آدرس تالار و از کجا پیدا کرده بود؟
همه این ها باعث شک معین شده بود و به همین خاطر از بابا خواسته بودیم که از عقد چیزی به کسی نگه،حتی به راضیه!
این عقد قرار بود بی سر و صدا باشه و جز مامان و بابا کسی ازش باخبر نبود و معین محض احتیاط حتی به پگاه هم چیزی نگفته بود و قصد هم نداشت بگه!
میخواست از همه چیز سر دربیاره،از همه اتفاقات عجیبی که برامون افتاده بود و من هم موافقش بودم،بعدا میتونستیم همه چیز و
علنی کنیم و حالا تنها چیزی که مهم بود این بود که بعد از عقد جمع و جور کنیم و بریم آلمان و این سفر هم قرار بود محرمانه باشه!
با شنیدن صدای معین به خودم اومدم:
_همین بار اولی که عاقد ازت جواب خواست بله رو بگو!
نگاهم به سمتش چرخید،کنارم نشسته بود و عاقد هنوز خطبه رو نخونده بود ،مهمونهای مختصرمون که بابا و مامان و عمران و البته
آقای رسولی بودن هم همگی مثل ما منتظر بودن و عاقد بالاخره بعد از بررسی کردن همه مدارک شروع کرد به جاری کردن خطبه عقد و در ادامه گفت:
_...بنده وکیلم شمارا با مهریه معین شده،
به عقد دائمی و همیشگی جناب آقای معین شریف درآورم؟
بنده وکیلم؟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_435
نگاهی به مامان و بابا انداختم،بااینکه باورم نمیشد اما انگار همه چیز داشت ختم به خیر میشد،بالاخره این عقد و ازدواج داشت سر میگرفت و من قرار بود خلاص شم،
از همه نگرانی هام راجع به مامان و راجع به این رابطه خلاص شم و با شنیدن صدای عاقد اونهم برای سومین بار بیشتر از این نتونستم سکوت کنم و دیگه باید جواب میدادم ،
نگاهم بین مامان و بابا و معین چرخید،
از ته دل آرزو کردم...
آرزو کردم همه چیز خوب و خوش رقم بخوره آرزو کردم سرنوشتمون پر شه از روزهای قشنگ و جواب عاقد و دادم:
_با اجازه پدر و مادرم بله...
صدای دست زدن ها بلند شد،
لبخند روی لبهامون عمیق تر شد،
معین هم حسابی سرحال بود و حالا نوبت به اون رسیده بود و با بله ای که تحویل عاقد داد ما بهم محرم شدیم،با مهریه ای که روش اصراری نداشتم اما بابا معین کرده بود.
یه جلد قرآن و صدتا سکه و شاخه و نبات و باقی چیزهایی که برای مهریه مرسوم بود،
شد مهرم و ما باهم ازدواج کردیم...
مامان که حسابی خوشحال بود تبریک مفصلی به جفتمون گفت،دست معین و به گرمی فشرد و من و محکم بغل کرد،
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_435 نگاهی به مامان و بابا انداختم،بااینکه باورم نم
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_436
باباهم همینطور و تبریک اون دوتا مهمون دیگه مختصر بود و حالا بعد از تموم شدن عقد جمع و جور و تقریبا مخفیانمون از محضر خارج شدیم.
هوا پاییزی و خنک بود که نفس عمیقی سر دادم و همزمان صدای معین و پشت سرم شنیدم:
_بریم ، بریم که امروز قراره حسابی بهت خوش بگذره!
سرم به سمتش چرخید:
_چقدر دلم میخواست عین تو فیلما بعد از عقد یه راست بریم شمال!
قهقهه ای سر داد:
_الانم میتونیم بریم فقط این همه تلاش برای اینکه کسی نفهمه باهم ازدواج کردیم به باد میره!
محو خنده هاش شدم،هیچوقت فکر نمیکردم با رئیسم به اینجایی که الان هستم برسم،
با رئیس برج زهرمار و مغرورم اما حالا مردی که به شاید کارمندهاش سالی یکبار لبخندش و میدیدن داشت اینطور قهقهه میزد و از چشم هاش میخوندم،
شادی این وصال از چشم هاش پیدا بود!
قبل از اینکه چیزی بگم دستم و تو دستش گرفت و من و پشت سر خودش راه انداخت که صدام دراومد:
_این دیگه چه طرزشه؟
کی عروسش و اینجوری دنبال خودش راه میندازه؟
همچنان میخندید:
_دیدم عروس بدجوری غرقه تو فکر و خیال،
هواهم داره سرد میشه این شد که مجبور شدم اینجوری به ماشین برسونمت!
و همزمان با رسیدن به ماشین دستم و رها کرد:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_437
_بفرمایید حالا میتونی سوار شی و هرچقدر دلت خواست بری تو فکر و خیال!
مرموز نگاهش کردم:
_الانم مثل همون شب که اعتراف کردی بهم علاقه مندی نگران سرما خوردنمی؟
ابرو بالا انداخت:
_صدات ضعیفه،بشین تو ماشین!
و من میدونستم که صدام ضعیف نبود و معین خان خودش و به نشنیدن زده بود که سری تکون دادم و سوار ماشین شدم و طولی نکشید که راه افتادیم:
_شمال که نمیتونم ببرمت،
کجای تهران و دوست داری ؟
بریم همونجا!
شونه بالا انداختم:
_تو یکی دوساعت که نمیشه جایی رفت،
شب باید برگردم خونه دیدی که مامانم با آژانس و تنهایی رفت،نمیخوام خیلی تنها بمونه!
سری به نشونه تایید تکون داد:
_پس یه چرخی تو شهر میزنیم بعدش هم میریم باهم شام میخورم و میرسونمت خونه
و برنامه همین شد...
نگاهی به دسته گل رز سفید رنگ همرنگ مانتو و شال سفیدم انداختم،حتی این دسته گل هم ساده بود درست مثل عقد امروز،
مثل لباس هام،مثل آرایش صورتم که کار خودم بودو اما همه چیز برام خوب و قشنگ بود،دیگه برام اهمیتی نداشت اگه اون مراسم که تدارک دیده بودیم خراب شده بود،
دروغهای رویاهم مهم نبود و دلم خوش بود به اوضاع روبه راه الان...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_438
نگاهی به چمدون جمع و جور معین انداختم،
برخلاف من که دوتا چمدون بزرگ پر کرده بودم از خرت و پرت،اون فقط یه چمدون کوچیک تو ماشین داشت که با تعجب گفتم:
_همین؟
برای یه هفته و شاید هم بیشتر همینقدر وسایل داری؟
بعد از مامان از در بیرون اومد و جواب داد:
_وسایل های شما یه کمی زیاده خانم!
مامان خندید و من جواب دادم:
_تقصیر خودته،تو این دو هفته کلی لباس خریدم چون دست روی هرچی گذاشتم گفتی بخریم لازمت میشه منم همه رو آوردم!
در و برای مامان باز کرد تا بشینه تو ماشین و جواب داد:
_یعنی واقعا از هر لباسی چندتا آوردی؟
سر تکون دادم:
_خودت گفتی لازم میشه!
ریز ریز خندید:
_من دوست داشتم از هرچیزی که خوشت اومده داشته باشی و با انگشت اشاره اش ضربه ای به پیشونیم زد:
_توی ساده هم باور کردی که همشون برای سفر لازمه انگار که اونور نمیشه لباس خرید!
دستش و پس زدم:
_اصلا دلم خواست،دوست داشتم همش و بیارم!
و نگاه چپ چپم و بهش دوختم که تسلیم شد:
_حرفی نیست،سوار شو که به پروازمون برسیم فردا باید جوانه خانم و بستری کنیم و خیلی کار داریم
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_438 نگاهی به چمدون جمع و جور معین انداختم، برخلا
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_439
مامان تو ماشین بود و صدامون و نمیشنید که گفتم:
_یه کمی نگرانم،نگران اینکه آزمایش هاش...
نزاشت حرفم تموم شه:
_نگرانیت بی مورده،تو آلمان با خیال راحت عمل پیوند و انجام میدن و دکتری هم که قراره این کار و بکنه از سرشناس ترینهای پزشکی آلمانه،نگران هیچی نباش،
فقط سوار شو که بریم!
با حال بهتری سوار شدم و خیلی طول نکشید که معین پشت فرمون نشست و راه افتادیم به سمت فرودگاه...
قرار بود با یه پرواز مستقیم به فرانکفورت و از اونجا به برلین بریم و دل تو دلم نبود،
هم ذوق داشتم برای این سفر و هم خدا خدا میکردم برای خوب پیش رفتن وضعیت مامان و این فکر مشغولی حتی تا بعد از رسیدن به فرودگاه و سوار هواپیما شدن هم همراهم بود،
مثل دفعه قبل و سفر به دوبی ذوق و شوق پرواز نداشتم و آروم کنار مامان نشسته بودم،
مامانی که کمی میترسید و البته سعی در کنترل خودش داشت و معین که اصلا عین خیالش هم نبود!
...
همینکه وارد خونه شدیم،از شدن خستگی حتی نای ایستادن روی پاهامم نداشتم،
بعد از اون دوتا پرواز طولانی از تهران به فرانکفورت واز اونجا به برلین حالا فقط با یه
خواب و استراحت درست و حسابی حال همگیمون جا میومد که بعد از یه استراحت کوتاه جا به جا شدیم،مامان تو یکی از اتاق خواب ها امشب و سر میکرد و این آپارتمان دوتا اتاق خواب دیگه هم داشت و منی که هنوز نمیدونستم قراره کجا بخوابم،
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_440
خمیازه کشون از اتاق مامان بیرون اومدم،
خبری از معین نبود که شروع کردم به خاروندن سرم و با صدای خسته ای گفتم:
_کجایی؟
من باید کجا بخوابم؟
سر و کله اش پیدا شد،با صدای آرومی که به گوش مامان نرسه جواب داد:
_کنار من،رو اون تخت!
و با دست به اتاقی که روبه رومون قرار داشت و درش هم باز بود اشاره کرد که کمی خواب از سرم پرید،تو این مدت که از عقدمون گذشته بود هیچ شبی و باهم نگذرونده بودیم و این حرفش باعث خجالتم شده بود و از چشم معین هم دور نموند:
_چیه؟
میخوای تنها بخوابی؟
و قبل از اینکه من چیزی بگم شونه ای بالا انداخت:
_هرچند من فکر میکنم کار درستی نیست وقتی من اینجام تنها بخوابی!
با تردید نگاهش کردم:
_فقط میخوام بخوابم و انقدر خوابم میاد که رو سرم و روی سنگ هم بزارم خوابم میبره!
و جلوتر از معین راه افتادم،خجالت و کنار گذاشتم و وارد اتاق شدم،یه اتاق بزرگ با وسایل کامل و این خونه خونه شخصی معین تو این کشور بود و چیزی هم کم نداشت،
یه آپارتمان لوکس و بزرگ!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_441
لباس هام و از قبل عوض کرده بودم که روی تخت دراز کشیدم و خطاب به معینی که هنوز به تخت نیومده بود گفتم:
_مثل قبل از اینکه تختت و با کسی شریک شی ناراحت نیستی؟
رو لبه تخت نشست،نگاهی بهم انداخت و جواب داد:
_ناراحت که هستم ولی چاره ای ندارم !
چشم گرد کردم:
_من که راضی بودم به تنها خوابیدنم تو اون اتاق!
سری به اطراف تکون داد:
_اشتباه نکن ،اون اتاق یه سری رمز و راز داره و خوابیدن تو اونجا یه کمی ترسناکه!
به خیال خودش داشت بچه گول میزد و من اصلا قرار نبود گول بخورم:
_قانع شدم!
زل زد تو چشمام:
_امیدوارم من هم کم کم قانع بشم و بااین موضوع کنار بیام،چرا یادم انداختی که تختم و باهات شریک شدم؟
با لب و لوچه آویزون نگاهش کردم،
خودش ازم خواسته بود تو این اتاق و کنارش بخوابم و خودش هم داشت سربه سرم میزاشت که نفس عمیقی کشیدم:
_شب بخیر!
گفتم و خواستم کمی لوس بازی درارم،
خواستم کمی ناز کنم و معین نازکشم باشه اما این چیزها اصلا با من سازگاری نداشت،
اصلا به گروه خونیم نمیخورد که همینکه محکم برگشتم و خواستم پشت بهش بخوابم و منتظر نازکشیدن هاش باشم از شانس گندم
و از جایی که نزدیک به لبه تخت خوابیده بودم،
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_442
با صدای جیغ ناهنجاری از روی تخت افتادم زمین و روبه شکم چسبیدم به کف اتاق و صدای جیغم قطع شد و همزمان حضور معین و بالا سرم حس کردم:
_جانا...
میخواستم بگم جانا بی جانا...
میخواستم بگم همه اینها تقصیر اونه و وقتی میدونه من آدم سربه سر گذاشتن و لوس بازی نیستم نباید بامن همچین بازی کثیفی رو راه بندازه اما قبل از اینکه من چیزی بگم یا معین بخواد حرفی بزنه صدای سرفه بلند مامان به گوش رسید،نه از اون سرفه های همیشگی!
از اون سرفه ساختگیا که داشت میگفت من بیدارم و پشت بندش صداش و هم شنیدیم:
_شب بخیر!
و این یعنی چه فکرهایی که نکرده...
این یعنی صدای جیغم و پای چه کارهایی که ننوشته و حالا دیگه دلم نمیخواست از رو زمین پاشم که صدای نفس عمیق معین به گوشم رسید،
از اون نفس های عمیق و پر معنی و پشت بندش صدای بسته شدن در و شنیدم،
در اتاق و بست و گفت:
_دیدی؟
دیدی چیکار کردی؟
حالا مامانت فکر میکنه من دارم تو این اتاق باهات...
نزاشتم حرفش و ادامه بده،نشستم و انگشت اشاره ام و تهدید وار به سمتش گرفتم:
_هیچی نگو که هرچی میکشم از تو میکشم!
و تو کسری از ثانیه قیافم زار شد:
_وای مامانم...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_443
و معین که حسابی حرف گوش کن شده بود بی هیچ حرفی و عین یه پسر بچه مودب روی تخت دراز کشید:
_بهش فکر نکن،بگیر بخواب!
سرم به سمتش چرخید،به پشت خوابیده بود و ساعدش روی چشم هاش بود که کمی اداش و درآوردم و تو دلم بهش چشم گفتم و انگار نه ادا درآوردنم و نه چشم گفتن الکیم از چشم های معینی که حتی با این شرایط هم حسابی بینا بودن دور نموند که دوباره صداش و شنیدم:
_ادای منم درنیار...
و من که گند زده بودم هم جلوی مامان و هم جلوی معین لب هام تو دهنم جمع شد و تا چند دقیقه همینجا روی زمین نشستم...
....
از صبح برای پیگیری کارهای مامان بیمارستان بودیم وحالا مامان باید بستری میشد…
باید تحت نظر دکترهای اینجا میموند و ما هنوز پیشش بودیم که با صدای آرومی صدام زد:
_جانا…
بهش نزدیکتر شدم،
کنار تخت ایستادم وجواب دادم:
_جانم؟
و مامان که حالش خوب بود و بااینطور دیدنش امیدم داشت بیشتر و بیشتر میشد که همه چیز واسه یه عمل پیوند موفقیت آمیز ،خوب پیش میره لبخندی زد:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_444
_شما دیگه برید خونه من هم میخوام بگیرم بخوابم سری به نشونه رد حرفش تکون دادم:
_میمونم و…
بین حرفم پرید:
_آقا معین که برام یه پرستار خصوصی گرفته وهمش اینجاست ومراقبمه،الانم که میخوام بگیرم بخوابم بمونی که چی؟
دوروز اومدی مسافرت برو خوش بگذرون،
منم که حالم خوبه و فردا مرخص میشم پس از اینجا بودنت لذت ببر!
دلم نمیومد برم ومامان اینجا بمونه که بازهم اصرار کردم واون انگار هیچ جوره نمیخواست قبول کنه،میخواست با همین پرستار خصوصی امشب وبه صبح برسونه وفردا دوباره همدیگه رو ببینیم و در آخر هم من تسلیمش شدم…
نزاشت بمونم وهمراه معین از بیمارستان بیرون زدیم.
تا رسیدن به ماشین معین،ماشینی که توپارکینگ همون خونه بود وفهمیده بودم متعلق به معینه کمی قدم زدیم وحالا همزمان با رسیدن به ماشین صدای معین وشنیدم:
_من هوس غذای ایرونی کردم اونم نه یه غذای معمولی،غذایی که دستپخت تو باشه،
آشپزی بلدی؟
میخواستم بگم حالا این موقع؟
الان که اومدیم مسافرت ومیخوام یه کمی ریلکس کنم؟
اما فقط لبخند زدم واون تکرار کرد:
_بلدی؟
جواب دادم:
_دیروز از ایران اومدیم اینجا به همین زودی هوس غذای ایرونی کردی؟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_445
ریز ریز خندید:
_اولا که میخوام دستپخت تورو بچشم دوما از غذاهای اینجا خیلی خوشم نمیاد!
سری تکون دادم:
_بلدم
میتونم تودوساعت یه مرغ مجلسی خوشمزه واست درست کنم!
ابرو بالا انداخت:
_خوبه و بعد سوار ماشین شدیم…
خیلی طول نکشید که رسیدیم خونه امروز هم فرصت نشده بود همه جای این شهر وببینم وقرار بود بعد از مرخص شدن مامان حسابی بگردیم وخوش بگذرونیم و حالا داشتم به غذایی که بار گذاشته بودم سرکشی میکردم…
مرغم پخته بود و سس سفت و غلیظش همونی بود که میخواستم،برنجم هم دم کشیده بود وهمه چیز برای خوردن یه شام دو نفره مهیا بود که زیر غذاهارو خاموش کردم.
شروع کردم به چیدمان میز غذاخوری و معین که داشت تلویزیون میدید و خیلی هم مسلط بود به زبون آلمانی با خیال راحت فیلمش وتماشا میکرد که همزمان با اتمام چیدمان میز که با فاصله وپشت کاناپه ای بود که معین روش نشسته بود خواستم صداش بزنم اما فکری به سرم زد…
پشتش به من بود وبی سر وصدا میز و چیده بودم و تاالان از غذای خوش رنگ وصددرصد خوش طعمی که براش درست کرده بودم خبر نداشت که رو پنجه پا به سمتش قدم برداشتم،
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_446
میخواستم سوپرایزش کنم که پشت کاناپه ای که روش نشسته بود ایستادم و سریع دستهام و روی چشم هاش گذاشتم و همین برای شوکه شدن و تکون خوردنش کافی بود که گفتم:
_منم،همینطوری با چشم بسته بلند شو!
صداش گوشم وپر کرد:
_چیکار میکنی جانا
هیس کشیده ای گفتم:
_چیزی نگو فقط بلند شو
طبق گفته هام عمل کرد وبلند شد،
حالا پشت سرش بودم و برای گرفتن چشم هاش کمی فشار روی پنجه پاهام بود که گفت:
_قول میدمم چشمام و باز نکنم،فقط دستت و بردار انگشتات تو تخم چشمامه!
نوچی گفتم:
_اینطوری خیالم راحت تره،حالا راه بیفت
آروم قدم بردار روبه جلو راه افتاد،
قدم برمیداشت ومن به سختی دنبالش میرفتم و تموم حواسم پی میزی بود که چیده بودم…
کلی زحمت کشیده بودم و دلم میخواست اینجوری باهاش روبه رو بشه وکرک و پرش بریزه و تو سرم هزار تا فکر بود داشتم تصور میکردم با دیدن غذایی که براش تدارک دیدم انگشت هاش رو هم میخورد و بعد بهم میگف حقا که توانتخاب زن هیچ اشتباهی نکرده ومن همون زن خوشگل آشپزباشی رویاهاشم
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_447
اما یه دفعه وبا گیر کردن پام به وسیله نامعلومی نه تنها نتونستم تصوراتم وسر وسامون بودم که حتی دستمم از رو چشم های معین کنده شد و زمین افتادم،این بار با جیغ ملایم تری ومعین سریع به سمتم چرخید:
_افتادی زمین؟
بازم؟
نفس عمیقی کشیدم ونگاهی به اطرافم انداختم، پام گیر کرده بود به یه لنگه دمپایی لعنتی که با حرص گفتم:
_این دمپایی وسط خونه چیکار میکنه؟
ریلکس وآسوده خندید:
_از خودت بپرس،
دمپایی خودته!
و از جایی که به میز غذاخوری نزدیک بود سر چرخوند وبا دیدن میز چیده شده ادامه داد:
_واسه شام داشتی سوپرایزم میکردی؟
سرم وبه بالا و پایین تکون دادم ومعین به سمتم اومد دستم وگرفت
وبلندم کرد،همچنان میخندید:
_من با چشم بسته تا رسیدن به سوپرایزت زمین نخوردم ولی تو…
وسط خنده سری هم به نشونه تاسف تکون داد ومن که خیلی ضایع شده بودم نگاه چپ چپی بهش انداختم:
_ولی من چی؟
چشم ریز کرد:
_ولی تو خانم دست وپا چلفتی با چشم باز هم نتونستی درست راهتو بری!