💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_433
یه چند وقت دیگه یه عروسی حسابی میگیریم!
شونه بالا انداختم:
_البته اگه از پس بابام بر بیای،
خیلی از دستت ناراحته!
سرش و کمی به جلو و روبه من متمایل کرد:
_مطمئنم آقای علیزاده هم با شنیدن حقیقت قبول میکنه،مطمئنم...
و انگار که چیزی یادش افتاده باشه ادامه داد:
_راستی…
نگاه منتظرم وکه دید ادامه داد:
_یه تماس از آلمان داشتم،
باید یه سفر بریم آلمان وجوانه خانم یه سری آزمایش وباید انجام بده فکر میکنم عمل پیوندش به زودی انجام میشه!
با شنیدن این خبر از معین صدای نفس کشیدنم بالا رفت:
_جدی؟
جدی میگی؟
و اون با لبخند سر تکون داد:
_بعد از عقد میریم آلمان!
…
راضی کردن بابا سخت تر از اونی بود که فکر میکردم ،با یه بار گفتوگو نه،با چند بار گفتوگو و بالاخره اصرار من به اینکه میخوام با معین ازدواج کنم راضی شد اما این بار شرایط فرق میکرد!
این بار معین حدس زده بود رویا یا رضا به تنهایی این همه آتیش نسوزوندن،