💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_437
_بفرمایید حالا میتونی سوار شی و هرچقدر دلت خواست بری تو فکر و خیال!
مرموز نگاهش کردم:
_الانم مثل همون شب که اعتراف کردی بهم علاقه مندی نگران سرما خوردنمی؟
ابرو بالا انداخت:
_صدات ضعیفه،بشین تو ماشین!
و من میدونستم که صدام ضعیف نبود و معین خان خودش و به نشنیدن زده بود که سری تکون دادم و سوار ماشین شدم و طولی نکشید که راه افتادیم:
_شمال که نمیتونم ببرمت،
کجای تهران و دوست داری ؟
بریم همونجا!
شونه بالا انداختم:
_تو یکی دوساعت که نمیشه جایی رفت،
شب باید برگردم خونه دیدی که مامانم با آژانس و تنهایی رفت،نمیخوام خیلی تنها بمونه!
سری به نشونه تایید تکون داد:
_پس یه چرخی تو شهر میزنیم بعدش هم میریم باهم شام میخورم و میرسونمت خونه
و برنامه همین شد...
نگاهی به دسته گل رز سفید رنگ همرنگ مانتو و شال سفیدم انداختم،حتی این دسته گل هم ساده بود درست مثل عقد امروز،
مثل لباس هام،مثل آرایش صورتم که کار خودم بودو اما همه چیز برام خوب و قشنگ بود،دیگه برام اهمیتی نداشت اگه اون مراسم که تدارک دیده بودیم خراب شده بود،
دروغهای رویاهم مهم نبود و دلم خوش بود به اوضاع روبه راه الان...