💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _بفرمایید حالا میتونی سوار شی و هرچقدر دلت خواست بری تو فکر و خیال! مرموز نگاهش کردم: _الانم مثل همون شب که اعتراف کردی بهم علاقه مندی نگران سرما خوردنمی؟ ابرو بالا انداخت: _صدات ضعیفه،بشین تو ماشین! و من میدونستم که صدام ضعیف نبود و معین خان خودش و به نشنیدن زده بود که سری تکون دادم و سوار ماشین شدم و طولی نکشید که راه افتادیم: _شمال که نمیتونم ببرمت، کجای تهران و دوست داری ؟ بریم همونجا! شونه بالا انداختم: _تو یکی دوساعت که نمیشه جایی رفت، شب باید برگردم خونه دیدی که مامانم با آژانس و تنهایی رفت،نمیخوام خیلی تنها بمونه! سری به نشونه تایید تکون داد: _پس یه چرخی تو شهر میزنیم بعدش هم میریم باهم شام میخورم و میرسونمت خونه و برنامه همین شد... نگاهی به دسته گل رز سفید رنگ همرنگ مانتو و شال سفیدم انداختم،حتی این دسته گل هم ساده بود درست مثل عقد امروز، مثل لباس هام،مثل آرایش صورتم که کار خودم بودو اما همه چیز برام خوب و قشنگ بود،دیگه برام اهمیتی نداشت اگه اون مراسم که تدارک دیده بودیم خراب شده بود، دروغهای رویاهم مهم نبود و دلم خوش بود به اوضاع روبه راه الان...