💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 ریز ریز خندید: _اولا که میخوام دستپخت تورو بچشم دوما از غذاهای اینجا خیلی خوشم نمیاد! سری تکون دادم: _بلدم میتونم تو‌دوساعت یه مرغ مجلسی خوشمزه واست درست کنم! ابرو بالا انداخت: _خوبه و‌ بعد سوار ماشین شدیم… خیلی طول نکشید که رسیدیم خونه امروز هم فرصت نشده بود همه جای این شهر و‌ببینم و‌قرار بود بعد از مرخص شدن مامان حسابی بگردیم و‌خوش بگذرونیم و حالا داشتم به غذایی که بار گذاشته بودم سرکشی میکردم… مرغم پخته بود و سس سفت و غلیظش همونی بود که میخواستم،برنجم هم دم کشیده بود و‌همه چیز برای خوردن یه شام دو نفره مهیا بود که زیر غذاهارو خاموش کردم. شروع کردم به چیدمان میز غذاخوری و‌ معین که داشت تلویزیون میدید و‌ خیلی هم مسلط بود به زبون آلمانی با خیال راحت فیلمش و‌تماشا میکرد که همزمان با اتمام چیدمان میز که با فاصله و‌پشت کاناپه ای بود که معین روش نشسته بود خواستم صداش بزنم اما فکری به سرم زد… پشتش به من بود و‌بی سر و‌صدا میز و‌ چیده بودم و‌ تاالان از غذای خوش رنگ و‌صددرصد خوش طعمی که براش درست کرده بودم خبر نداشت که رو پنجه پا به سمتش قدم برداشتم،