🚩
#مدرسه_دخترونه
#قسمت_هفتم
مریم با لگد به در میکوبید و داد و بیداد میکرد. معلمان و دانش آموزان از همهی پنجرهها سرشان را بیرون آورده بودند و دعوای مریم و خانم پورجوادی را نگاه میکردند. خانم رحیمی، دبیر مبانی رایانه، به حیاط آمد و کمی با مریم صحبت کرد. کسی نمیدانست چه میگوید. مریم آرام شد. خانم رحیمی با خانم پورجوادی به دفتر رفت.
– شما مدیر خوبی هستید خانم، دلتان برای بچهها میسوزد، از جیب خودتان خرج میکنید، همهی اینها قابل احترام است، اما تازه کارید و بی تجربه. هر دانش آموزی یک طبیعتی دارد. یکی خوش خیم است و یکی بد خیم. اینها را در دانشگاه یاد نمیدهند. خودتان میآموزید. این دختر هزار و یک مشکل دارد. باید…
– ممنون از راهنماییتان. اما اینها به من مربوط است. من خیلی چیزها را نمیدانم اما با این حال از شما بیشتر میدانم. پروندهاش را مطالعه کردهام. نه بیقراری دارد و نه افسردگی، نه آسیبدیده است و نه کسی به او تجاوز کرده است. هیچ! فقط گستاخ است. کسی که در این محیطها زندگی کند، بهتر از این نمیشود. من این خراب شده را درست میکنم. کاری میکنم که سالی نود درصد قبولی در کنکور داشته باشیم. بفرمایید سر کلاس خانم. کلاس را بی معلم رها نکنید لطفا!
مریم تا پایان وقت مدرسه کنار در نشست. آبدارچی آمد بی آن که حرفی بزند، کلید را در قفل چرخاند و مریم شتابان و شاید هم پشیمان، از مدرسه بیرون زد.
کیفش را روی شانهاش گذاشت و از کنار بستنی فروشی اکبر مشدی گذشت. به نگاههای سرگردان جوانان سیگار به لبی که سرشان را از درِ تعمیرگاههای زیر پل ری بیرون آورده بودند و خوش خُلقی میکردند، اهمیت نداد. وارد بازارچهی نایب السلطنه شد و از راستهی علامت سازان و سقاخانهی کنار حمام قبله عبور کرد و به چهار راه سیروس رسید.
اگر دوست یا آشنایی او را از نزدیک میدید، نمیدانست چه در سر دارد. کنار باجهی تلفن همگانی ایستاد. کارت تلفنش را درآورد و دقایقی با آن سوی خط صحبت کرد. از طرز نگاهش به خیابان و رهگذران و کندی گامهایش میشد حدس زد که دوست دارد برگردد و از خانم پورجوادی پوزش بخواهد. اما در این سه سال به گونهای در مدرسه رفتار کرده بود و چنان بیا و برویی به هم زده بود که هر گونه عذر خواهی برای او ننگینتر از عهدنامهی ترکمنچای بود.
به محلهی عودلاجان که رسید، حرفهای مدیر تازه وارد، نغمه و دیگران در گوشش پیچید. وارد کوچه شد و جلوی ورودی حیاط بزرگ، کیوسک نگهبانی سربازان را دید که حالا خالی و سوت و کور بود. وارد حیاط شد و با ترس و نا امیدی از پلههای خانهی خودشان بالا رفت.
شاید حق با مریم بود و شاید هم خانم پورجوادی درست میگفت و شاید هم هر دو و شاید هیچ کدام! من نمیدانم و درکش برایم دشوار است. اما همین اندازه آگاهم که انسانها به صِرف بودن، محقاند. مگر این همه میل و کِشش ناهمسان، در گوهر کدام یک از آفریدگان زمین جمع شده است؟ آدمهای هر عصری، هدف اصلی آفرینش اند. به آیندگان بخت بودن و به گذشتگان ارزشِ شناخت میدهند. والا تبار و بدگُهر و خاله قزی، حتی بچه های جوادیهی تهران نیز که برای مرده سوزی و چند خرده خلافِ یاکوزایی و البته لقمهای نان حلال به ژاپن میرفتند، همه به یک اندازه عکس رخ یار دیدهاند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما
#حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻
@Dastanvpand 👈🏻💓