🚩
#مدرسه_دخترونه
#قسمت_بیستوسه
مادر مریم، به امیدِ خبری دلخوش کننده، هر روز از خانه به خیابان و از خیابان به مدرسه میرفت. هنگام بازگشت هم سری به سقّاخانهی زیر بازارچه میزد و شمعی بر میافروخت و اشکی میریخت.
آن گونه که سپیده میگفت، مریم با جاوید خوشبخت بود. اگر چه بیماری ام اس، جاوید را از پا در آورده بود و مریم گاهی زیر بغلش را میگرفت و گاهی صندلی چرخدارش را تا پارک پردیسان هُل میداد، اما راحت بودند و با هم تخمهی بو داده میخوردند و آدامسهای تند میجویدند و فیلم میدیدند.
مریم همان روزی که از خانه اش فرار کرده بود آدرس خانه جاوید را یافت. شاید هنوز زنگ تفریحِ نخست مدارس نواخته نشده بود که او زنگ درِ خانهی جاوید را به صدا در آورد. چند تک زنگ زد. کسی جواب نداد. با اشک و خشم، انگشتش را روی زنگ نگه داشت. بیش از یک دقیقه طول کشید. در باز شد و مریم وارد شد. جاوید نشسته بر صندلی چرخدار به پیشوازش آمد. مریم با دیدن جاوید بر روی صندلی چرخدار یکّه خورد. گریه کرد.
– پاهات! پاهات کو؟ وای خدا!
– چیزی نیست. گذری است. دوباره خوب میشم.
مریم با عجله خودش را در آغوش جاوید انداخت و او را بوسید. چیزی نمانده بود که جاوید و صندلی چپه شوند. مریم گریه کرد.
– این جا رو چه جوری پیدا کردی؟
– تو بگو چی شده؟ چرا روی صندلی؟ خدایا چرا گیر دادهی به من؟ این همه آدم! آخه…
– گزگزها رو یادت میآد؟ شکر خدا ام اس گرفتم! گاهی حمله میکنه. اما همیشگی نیست. هنوز فلج نشدهم. خوب میشم. این جا رو چه جوری پیدا کردی؟
– به همان شمارهای که داده بودی زنگ زدم.
– پس از مامانم گرفتی! یه چیزهایی گفت اما من باور نکردم.
– تو چرا منو فراموش کردی؟ چرا دیگه نیامدی سراغم؟ من…
جاوید و پدرش با هم زندگی میکردند. مادرش طلاق گرفته بود. او چهار روز پس از فرار از سربازی و در یک بعد از ظهر درون پارک پردیسان، چشمانش تار شد و پایش لغزید و زمین خورد.
مریم دستها و صورتش را غرقه بوسه کرده بود و رهایش نمیکرد. به صندلی چرخدار جاوید چسبیده بود و پس و پیش میرفت. جاوید یک لیوان شراب برای خودش ریخت.
– وای جاوید! واقعا من پیش توام یا دارم خواب میبینم! بزن توی گوشم باشه؟ نه، نزن. نذار بیدار بشم. بذار توی این رویا بمونم.
– تو بیداری و داری با یک بیمار بی درمان خوش و بش میکنی.
– تو عشق منی. خودم ازت پرستاری میکنم. من دیگه به اون حیاط برنمیگردم. بکُشیم بر نمیگردم. تو قول دادی که با هم باشیم. من برنمیگردم.
– من قول ندادم مریم. اما تا هر وقت دلت خواست میتونی این جا بمونی. وقتی تو از مدرسه به حیاط بزرگ برمیگشتی، پیش خودم فکر می کردم اون لجنزار جای تو نیست. بهتره همین جا باشی.
پدر جاوید کاری به کار او نداشت. با هیچ کس کاری نداشت. صبحگاه بیرون میرفت و شامگاه برمیگشت. حتی با مریم صحبت نکرد. فقط جواب سلامش را داد. خانه را مادر جاوید برای او اجاره کرده بود و برای آن که تنها نباشد، اجازه داده بود پدرش هم پیشش زندگی کند. گاهی غذایی درست میکرد و گاهی خانه را تمیز میکرد، اما با آمدن مریم، او از انجام این کارها هم معاف شد.
شبها فیلم میدیدند و تا نیمه شب میخندیدند و هنگام خواب، به اصرار مریم در را از داخل قفل میکردند تا مبادا پدر جاوید سر زده وارد شود و آنها را در آن وضع ببیند. روزها با یک نایلون تخمه و چند بسته آدامس تند، به پارک پردیسان میرفتند. تا نزدیک غروب آفتاب مینشستند و میخندیدند و گاهی جاوید چیزی توی توتون سیگار خود میریخت و قهقه میزد و از خنده روده بر میشد. مریم را نگاه میکرد و هِر هِر میخندید. از سرخی میگذشت و کبود میشد اما همچنان میخندید. مریم این حالت را دوست نداشت و ساکت میشد. در چنین لحظههایی، جاوید برای او جوک و خاطره تعریف میکرد تا سکوتش را بشکند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما
#حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻
@Dastanvpand 👈🏻💓