‍ رمان قسمت 145 منظورش فرهاد بود که سمتش اشاره کرد. خنده ام گرفت. سمت مبلی که قبلا نشسته بود رفت و کتش را برداشت. مریم هم مشغول بستن دکمه های مانتواش شد و گفت: دیروقته فردا باید برم بیمارستان صبح زود عمل دارم ما که غریبه نیستیم هر روزم که اینجا پلاسیم. راحت باشین. نگاهم را به فرهاد دادم سری تکان داد و رو به بچه ها گفت: شرمنده بچه ها‌. احمد با خنده در حالی که گوشی اش را داخل جیب کتش می‌گذاشت گفت: کم زر بزن برو آماده شو. فرهاد فقط لبخندی زد و مردانه دست دادند. بچه ها را بدرقه کردیم و سوار ماشین فرهاد شدیم. به تیشرت نازک تن فرهاد نگاه کردم. -سردت نیست؟ - نه خوبه. کتم پشت ماشینه سردم شد برمی دارم. سری تکان دادم و نگاهم را به تاریکی خیابان سپردم. با پخش شدن موزیک ملایم در فضای ماشین لبخندی روی لبم نشست و نگاهش کردم. - فرهاد؟ - جون دل فرهاد؟ عاشق جواب دادن هایش بودم همیشه عاشقانه جان و دلش را پیشکشم می‌کرد. لبخندم عمق گرفت -معتادی به موسیقی ها! لبخندی زد. - عادت کردم از سکوت بیزارم. به مسخره گفتم: چقدر با هم تفاهم داریم! نگاه خندانش را لحظه ای گذرا به صورتم داد. - همین تضاد بین مون قشنگه! با شیطنت خندیدم و گفتم: پس اینا که به خاطر عدم تفاهم طلاق می‌گیرند از هم، یه دروغ بزرگه دلیلشون! - زدی تو خال. خندید و چشمکی زد. هر کار می کردم از ذهنم نمی رفت. صابر را می‌گویم. لبی تر کردم. - موقع رفتن سراغم رو نگرفت؟ فهمید منظورم کیست: خواستم بیام صدات کنم که خداحافظی کنی ولی مانع شد گفت بزار راحت باشه اذیتش نکن. مرد بدی به نظر نمی‌اومد آدمیزاده دیگه جایزالخطاست. آهی کشیدم و گفتم: میدونم هر خطایی هم یه تاوان داره شاید تاوان اون هم این باشه که من نمی تونم قبولش کنم! نگاهم را به صورت دوختم و ادامه دادم: تو به من حق می دی فرهاد مگه نه؟ - معلومه که حق میدم دیوونه. این چه سوالیه! لبخند رضایت روی لب هایم نشست. - فرهاد؟ - چیه دردت به جونم؟ اینجوری صدام می کنی نمیگی پس می‌افتم. خنده ام گرفت. - خدا نکنه. -چرا نکنه؟! نگاه اش را سمتم تاب داد و دلبرانه ادامه داد: دل فدای یار، جان نیز هم... تمام خوشی های دنیا را عاشقانه هایش به جانم ریخت. - یه چیزی بگم فرهاد؟ - بگو عشق جانم. - با تو دنیا یه جور دیگه است. سرم را سمت پنجره دادم تا نگاهش معذبم نکند و ادامه دادم: تو که هستی دلم قرصه. صدای نا باورش دلم را حوایی تر کرد. -عسل! - همیشه باش فرهاد، تو نباشی می ترسم. با توقف ماشین کنار خیابان سرم سمتش چرخید. نگاه گرمش دلم را هوایی آغوش اش کرد، رنگ حاجت دل را از نگاهم تشخیص داد که لبخندی زد و آرام شانه هایم را گرفت و به سمت خود کشید. سرم را روی سینه اش گذاشت یک دستش پشت سرم و دست دیگرش دوره کمرم پیچ خورد. دلم آرام گرفت و قلبم گرم شد و خون در رگ هایم را هم هرم بخشید. با آرامش دستم را روی سینه اش گذاشتم و چشم هایم را بستم. دلم می‌خواست زمان همین جا بایستد و من تا ابد از آغوش فرهاد سیراب از عشق شوم. -تو تموم زندگیمی تا دنیا دنیاست کنارتم عزیز دلم، از هیچی نترس. با تمام شدن حرفش از آغوشش بیرون آمدم. شالم را مرتب کردم و معذب شده از وضعیت چند لحظه پیش مان به خیابان اشاره کردم. -برو فرهاد دیروقته. بی حرف سری تکان داد و ماشین را راه انداخت آرام شده بودم این مودب شدن ها و خجالت کشیدن هایم را باید کنار می‌گذاشتم تا ملاحظه ی فرهاد و پشت بندش سکوتش را در پی نداشته باشد. عقل و دلم یکی شده بودند گرچه هنوز برای ازدواج دلهره داشتم ولی عشق فرهاد را می خواستم حضورش را کنارم می خواستم از دوریش کلافه می شدم و از فکر نبودنش هراسی دلم را آشوب می کرد... نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ 💖 🧚‍♀●◐○❀ ─┅─═इई 🌺?🍃🌺ईइ═─┅─