‍ رمان قسمت 156 احمد دیگه دیوونه شد. مطبش رو رها کرد، خانواده‌اش رو به کل ریخت به هم. یه مدت طولانی گذاشت رفت مشهد بس می نشست تو حرم تا خود شب، بعدم که تونست خودش رو جمع و جور کنه به کل قید طبابت رو زد. هنوزم با سی و پنج سال سن نتونسته با قضیه اونجور که باید کنار بیاد و ازدواج کنه. حاج خانم دیگه داشت باورش میشد که احمد مشکل جسمی داره. دو سال پیش قسمم داد بهش بگم احمد دقیقا چشه. منم طاقت ناراحتیش رو نیاوردم و گفتم بهش جریان رو. حالا گیر داده بهش هر روز یه دختر براش نشون می کنه. تحت تاثیر حال منقلب شده ام گفتم: وای باورم نمیشه فرهاد. لبخندی زد و پرسید: چی رو باورت نمیشه؟ - همه ی چیز هایی که امشب راجع به احمد شنیدم رو. خیلی سختی کشیده از همه بدتر مرگ عشقش حتی تصورش هم درد ناکه. نگاهش رنگ گله گرفت و به چشم هایم دوخته شد. - از دردم خبر داری و اینقدر اذیتم می کنی!؟ اخم هایم از حرفش درهم شد. قبول دارم که قبل تر ها با رفتار سردم اذیتش می کردم ولی اینکه متوجه تغییر چند وقته ام نشده بود دلخورم کرد. -چه اذیتی؟! چشم هایش را کمی تنگ کرد. - یعنی تو نمی دونی؟! در چشمهایش زل زدم و با قاطعیت گفتم: نه، نمیدونم. به حالت تمسخر در عین حال کلافه سری تکان داد. - باشه هرچی تو بگی من اشتباه کردم. پر حرص گفتم: چی میگی فرهاد؟! منو نگاه کن منظورت رو واضح بگو. سرش را سمتم چرخاند و در چشم هایم خیره شد. -هی آپارتمانم آپارتمانم! این اذیت کردن نیست؟! پس چیه؟! - وای فرهاد یعنی تو میگی بیخیال واحدم بشم؟ ماشینم رو همه ی پس اندازم رو برای خریدنش دادم. - نه خیر من نمیگم بیخیالش بشی. اینکه نقشه خرید آپارتمان توی تهران رو میکشی منو ناراحت میکنه. چه می گفتم؟! زن بودم و همه جای سرزمین من رسم بر این بود که مرد برای تقاضای ازدواج پیش قدم شود. نفسم را همانند آه بیرون دادم و در حالی که از این وضعیت خسته شده بودم گفتم: آخرش چی؟ ابروهایش را نمایشی بالا انداخت و پر حرص خندید. -هیچی آخرش من میمیرم تو راحت میشی از دستم. از جایش بلند شد. با عصبانیت ایستادم و سد راهش شدم. خواست راه کج کند که نزدیکش شدم اینقدر نزدیک که به وجبی راه یکی می شدیم. - چرا اینقدر بهونه میگیری فرهاد؟ نگاهش بین چشم ها و لب هایم به نوسان درآورد کلافه دستی لابه لای موهایش فرو کرد. - دارم کم میارم. دلم می خواست بگویم خوب کم بیار! کم بیار این فاصله را! کم بیار این گریز را! کم بیار این ملاحظه جانکاه را! ولی امان از قفلی که دختر بودنم به لب هایم زده بود. دستش را پیش آورد و تکه ای از موهایم را در دستش گرفت. از بالا تا نوک مو را نگاه کرد. -دیگه جلو من موهاتو شونه نکن. به حالت ایستادنم اشاره کرد و ادامه داد: اینجوری سد راهم نشو سینه به سینه من واینستا! به صورتم خیره شد -... دلبری هات رو کم کن، نذار کم بیارم جلوت و بیچاره بشم از نداشتنت! حرف‌هایش چون تیری به قلبم رها شدند. این دیگر چه گره کوری بود که به رابطه مان خورده بود؟! مویم را رها کرد چنگی به پیراهنش که روی دسته ی صندلی آویزان بود زد و برداشت و از اتاق بیرون زد و من را با تمام دردها و بی قراری هایم در بهت تنها گذاشت. با بسته شدن در اشک هایم فرو ریختند. در آینه نگاهی به تکه موی بلندی که لحظاتی قبل در دست فرهاد نوازش شده بود کردم و به گریه افتادم. کلیپسم را برداشتم و با دلگیری از حرف فرهاد بدون این که شانه کنم پیچیدم و در کلیپس جا دادم. هم غرورم شکسته بود هم دلم... دیگر سر در نمی آوردم از حرف ها و افکارش چه فکری در سرش بود که اینطور کناره‌گیری پیشه کرده و من را تا این حد دور می دید؟! نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ─┅─ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─