🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🍃🌷🍃 🍃🌷🍃خيلي نترس بود. عمليات والفجر هشت در كنارش بودم. از داخل سنگر فرماندهي، بچه ها را هدايت مي كرد، ولي مي دانستم خليل از اين اخلاق ها ندارد كه از داخل سنگر، عمليات را هدايت كند. بالاخره پيش بيني من درست از آب درآمد. چند لحظه بعد گفت: «پاشو موتور را روشن كن تا راه بيفتيم و برويم خط.» گفتم: الان آتش عراقي ها خيلي سنگين است و نمي شود با موتور به خط رفت. خلاصه هر كاري كردم، نشد. نشست عقب موتور و من هم چراغ موتور را خاموش كردم و حركت كرديم. چند كيلومتري كه رفتيم، ديدم نمي شود جلوتر رفت. به خليل گفتم: «خليل، ديگر نمي شود جلوتر برويم، مي ترسم اتفاقي برايت بيفتد.» خليل به جاي اينكه بگويد برگرديم، گفت: «خب، چراغ موتور را روشن كن تا راحت تر ببيني.» گفتم: «شما فرمانده ما هستي، مي داني كه اگر الان، آن هم اينجا چراغ موتور را روشن كنم، شناسايي مي شويم و گِراي ما را مي زنند، بعدش هم فاتحه.» گفت: «مي دانم، كاري كه مي گويم، بكن.» فقط كاري كه كرد، چفيه دور گردنش را انداخت روي چراغ موتور تا نور كمتر شود. بعد هم حركت كرديم و الحمدالله، سالم رساندمش خط. وقتي هم رسيديم، رفت سراغ سنگرهاي كمين؛ يعني نزديك ترين نقطه به عراقي ها. ديدم رو به عراقي ها ايستاده و دارد سنگر كمين را ترميم مي كند. ديگر دلم طاقت نياورد و گفتم: «قربانت بروم، شما فرمانده طرح و عمليات لشكري، احتياط كن.» يك لبخندي زد و گفت: «نترس، سنگر بچه ها دارد خراب مي شود، الان تمام مي شود.» آن شب فهميدم شهيد خليل، شجاعت و مردانگي را [به صورت عملي] به بچه ها ياد مي دهد». 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺