. [ ۰۴ ] 📌 آغاز مبارزه؛ ❁ شاید بیراه نباشد اگر بگویم اصل مبارزه‌اش از موقعی شروع شد که صحبت تقسیم اراضی پیش آمد. ❁ آن وقت‌ها بچه دار هم شده بودیم، یک پسر که اسمش را گذاشته بود حسن. بعضی‌ها از تقسیم ملک و املاک خیلی خوشحال بودند. او ولی ناراحتی‌اش از همان روزها شروع شد. حتی خنده به لبش نمی‌آمد. خودش، خودش را میخورد. من پاک گیج شده بودم. پیش خودم میگفتم: اگه بخوان به روستایی‌ها زمین بِدن که ناراحتی نداره! ❁ کنجکاوی‌ام وقتی بیشتر میشد که میدیدم دیگران شاد هستند. یکبار که خیلی دمغ بود، بهش گفتم: چرا بعضی‌ها خوشحال هستن و شما ناراحت؟ اخم‌هاش را کشید به هم. جواب واضحی نداد. فقط گفت: همه چی خراب میشه، همه چی رو میخوان نجس کنن! بالأخره صحبت تقسیم ملکها قطعی شد. یک روز چند نفر از طرف دولت آمدند روستا. گفتند: همه اهالی بیان تو مسجد آبادی. ❁ خانه‌ها را یک به یک میرفتند و مردها را میخواستند. نه اینکه به زور ببرند، دعوت میکردند بروند مسجد. توی همان وضع و اوضاع یکدفعه سر و کله عبدالحسین پیدا شد. نگاهش هیجان زده بود. سریع رفت تو صندوقخانه. دنبالش رفتم. تازه فهمیدم میخواهد قایم شود. جا خوردم! رفت توی یک پستو و گفت: اگه اینا اومدن، بگو من نیستم! ❁ چشمهام گرد شده بود. گفتم: بگم نیستی؟! گفت: آره، بگو نیستم. اگرم پرسیدن کجاست؟ بگو نمیدونم! این چند روزه، بفهمی - نفهمی ناراحت بودم. آنجا دیگر درست و حسابی جوش آوردم. به پرخاش گفتم: آخه این چه بساطیه؟! همه میخوان ملک بگیرن، آب و زمین بگیرن، شما قایم میشی؟! ❁ جوابم را نداد. تو تاریکی پستو چهره‌اش را نمیدیدم. ولی میدانستم ناراحت است. آمدم بیرون. چند لحظه‌ای نگذشته بود در زدند. زود رفتم دم در. آمده بودند پی او. گفتم: نیست. رفتند. چند دقیقه بعد، بزرگترهای ده آمدند دنبالش. آنها را هم رد کردم. آن روز راحتمان نگذاشتند. سه، چهار بار دیگر هم از مسجد آمدند، گفتم نیست. هرچه میپرسیدند کجاست، میگفتم نمیدونم. ❁ تا کار آنها تمام نشد، عبدالحسین خودش را توی روستا آفتابی نکرد. بالآخره هم تمام ملکها را تقسیم کردند. خوب یادم هست حتی پدر و برادرش آمدند پیش او، بزرگترهای روستا هم آمدند که: دو ساعت ملک به اسمت در اومده، بیا برو بگیر. گفت: نمیخوام. گفتند: اگه نگیری، تا عمر داری باید رعیت باشی‌ها. گفت: هیچ عیبی نداره! هرچی دلیل و استدلال آوردند، راضی نشد که نشد. حتی آنها را تشویق میکرد که از زمینها نگیرند. میگفتند: شما چه کار داری به ما؟ شما اختیار خودت رو داری. ❁ آخرین نفری که آمد پیش عبدالحسین، صاحب زمین بود؛ همان زمینی که میخواستند بدهند به ما. گفت: عبدالحسین برو زمین رو بگیر، حالا که از ما به زور گرفتن، من راضی‌ام که مال شما باشه، از شیر مادر برات حلال‌تر. تو جوابش گفت: شما خودت خبر داری که چقدر از اون آب و ملکها مال چند تا بچه یتیم بی سرپرست بوده، اینا همه رو با هم قاطی کردن، اگه شما هم راضی باشی، حق یتیم رو نمیشه کاری کرد. ❁ کم‌کم میفهمیدم چرا زمین را قبول نکرده. بالأخره هم یک روز آب پاکی ریخت به دست همه و گفت: چیزی رو که طاغوت بده، نجس در نجسه، من هم همچین چیزی نمیخوام، اونا یک سر سوزن هم توی فکر خیر و صلاح ما نیستن. وقتی تنها میشدیم، با غیظ میگفت: خدا [شاه رو] لعنتش کنه، با این کارهاش چه بلایی سر مردم در میاره! آبها که از آسیاب افتاد، خیلی‌ها به قول خودشان زمین‌دار شده بودند. عبدالحسین باز آستین‌ها را زد بالا و رفت کشاورزی برای این و آن. ❁ حسن، فرزند اولم، هفت ماهش بود. اولین محصول گندم را که اهالی برداشت کردند، آمد گفت: از امروز باید خیلی مواظب باشی! گفتم: مواظب چی؟! گفت: اولا که خودت خونه بابام چیزی نخوری، دوماً بیشتر از خودت، مواظب حسن باشی که حتی یک ذره نون بهش ندن. با صدای تعجب زده‌ام گفتم: مگر میشه؟! ❁ به حسن اشاره کردم و ادامه دادم: ناسلامتی بچه شونه. گفت: نه اصلاً من راضی نیستم، شما حواست جمع باشه. لحنش محکم بود و قاطع. همان وقت هم رفت خانه پدرش به اتمام حجتی. چیزهایی را که به من گفت، به آنها هم گفت. خودش هم از آن به بعد خانه پدرش چیزی نخورد! 📚 کتاب «خاک‌های نرم کوشک» صص ۲۲ تا ۲۴. | راوی: همسر 📱 طرح استوری: ● https://eitaa.com/Doc_d_moghadas/1309 🌷 اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس خراسان رضوی / دانشنامه و مرکز اسناد: 📱 @Doc_d_moghadas .