.
#برشی_از_کتاب [ ۱۱ ]
📌 سخنرانی اجباری؛
❁ هفتهای یکی، دو بار توی صبحگاه سخنرانی میکرد. یکبار قبل از صبحگاه مرا خواست. رفتم پهلوش. گفت: اخوان امروز بیا صحبت کن برای بچهها. لحنش مثل نگاهش جدی بود. یک آن دست و پام را گم کردم. تا حالا سابقه این جور کارها را نداشتم. متواضعانه گفتم: حاج آقا شما سخنران هستی، ما که اهلش نیستیم. لحنش جدیتر شد. گفت: بری صحبت کنی، بلد میشی.
❁ شروع کردم به اصرار که نروم. آخرش ناراحت شد. گفت: من که یک پیرمرد بیسواد و روستایی هستم صحبت میکنم؛ شماها که محصل هستین و درس خونده از پسش بر نمی آین؟ واقعاً خجالت داره! سرم را انداختم پایین. حاجی راه افتاد. در حال رفتن گفت: برو، برو خودت رو آماده کن که بیای صحبت کنی.
❁ نه تنها من، همه کادر تیپ را وادار به این کار میکرد. یکی سخنرانی اجباری بود؛ یکی هم غذا خوردن توی چادر بسیجیها. وقت صبحانه که میشد میگفت: وحیدی و اخوان و مسئول عملیات برن تو گردان جندالله. خودش و یکی دو نفر دیگر میرفتند تو گردان بعدی و بقیه کادر را هم تقسیم میکرد بین گردانهای دیگر؛ آنوقت صبحانه را مهمان بسیجیها میشدیم. همیشه کار خودش از همه مشکلتر بود: یکی، دو لقمه توی این چادر میخورد؛ یکی دو لقمه توی چادر بعدی و اینجوری به همه چادرها سر میزد.
📚 کتاب «خاکهای نرم کوشک» صفحه ۸۹. | راوی: مجید اخوان | #شهید_برونسی
📱 @Doc_d_moghadas
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۰۹ ]
📌 دعای شهادت حاج قاسم؛ 🤲
🔹 به یاد همه شهدا (گریه حضار)، به یاد «علی حاجبی» کنار این نهرها، به یاد «حسین یوسف اللهی»، به یاد «محمدرضا کاظمی» که وقتی آن تعقیبات را میخواند، «الهى هذهِ صَلاتی صَلِّيتُها لا لِحاجَةٍ مِنکَ إِليها»، به یاد شهید «نصراللهی»، به یاد شهید «امینی»، به یاد «حاج علی محمدی» ... به یاد کی بگویم؟ (بغض و گریه حاج قاسم) به یاد «مشایخی» با آن حرفهایی که در شب وداع کربلای ۵ زد، به یاد «طیاری»، طیاری! به یاد «میرحسینی» (گریه حاجی)، به یاد آن قلبهای پاکی که کنار این نهرها (گریه شدید حاجی) به عشق امام حسین و برای خدا می تپیدند ...
● خدایا! به آن تپش قلبها قسمت میدهیم!
● خدایا! به آن رد پاها قسمت میدهیم!
● خدایا! به آن نمازهایی که در کنار این نهرها خوانده شد!
● خدایا! به آن جوانهای عاشقی که توی این سنگرها و کنار این نهرها شهید شدند!
● خدایا! به آن جنازههایی که از «اروند» برنگشتند!
● خدایا! به اضطراب قلب ما و به اشتیاق قلب آنها قسمت میدهیم!
● خدایا! آخرت ما را ختم به شهادت کن! (گریه حضار و حاجی)
● خدایا! به این آبی که بچهها در آن حرکت کردند قسمت میدهیم!
● جز شهادت برای ما نخواه ...
📚 کتاب «یاران ناب ۱۷» صفحه ۱۵۷. | #حاج_قاسم
📱 @Doc_d_moghadas
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۱۰ ]
📌 آیتالله العظمی خامنهای سرآمد همه روحانیت؛
🔹 بزرگترین ارمغانی که امام خمینی (ره) به این ملت هدیه کرد که بعضیها حماقت میکنند و نمیدانند چه میگویند «ولایت فقیه» است. ایران، بدون اسلام، منهای تشیع، بدون فاطمه اطهر (س) بدون امیرالمؤمنین (ع) بدون امام حسین و امام حسن علیهم السلام ۷۰۰ سال تاریخ این ملت گم بوده است. تا دوره صفویه، هر دورهای یک کسی آمد بر این ملت حکومت و تار و مار و تاراج کرد. ما بگوییم ما دنبال حکومت ایرانی در مقابل حکومت جمهوری اسلامی هستیم؟! این پندار غلطی است، تفکر غلطی است. قوام ایران اسلامی و بقای آن به رهبریت آن است.
🔹 مردم! از من قبول کنید، من عضو هیچ حزب و جناحی نیستم و به هیچ طرفی جز کسی که خدمت میکند به اسلام و انقلاب تمایل ندارم. اما اینرا بدانید؛ والله! علمای شیعه را تماماً و از نزدیک میشناسم. الان ۱۴ سال شغل من همین است. علمای لبنان را، علمای پاکستان را، علمای حوزه خلیج فارس را میشناسم. چه شیعه و چه سنی، والله! اشهد بالله! سرآمد همه این روحانیت، این علما از مراجع ایران و مراجع غیر ایران، این مرد بزرگ تاریخ یعنی «آیت الله العظمی خامنهای» است.
🔹 من با خیلی از علمای شیعه مکاتبه و از نزدیک مراوده دارم و میشناسم آنها را ارادت داریم. دنبال تبعیت مردم از آنها هستیم. اما اینجا کجا، آنجا کجا؟ بین ارض و سماء فاصله داریم. در حکمت این مرد، در اخلاق این مرد، در دین این مرد، در سیاست شناسی این مرد، در اداره حکومت این مرد، دقت کنیم و در بازیهای سیاسی، مرزهای خودمان را تفکیک کنیم. آدمها میآیند و میروند. آن چیزی که مهم است اتصال ما به ولایت است. آنچه که مهم است، حمایت ما از این نظام است.
📚 کتاب «یاران ناب ۱۷» صفحه ۱۵۵. | #حاج_قاسم
📷 طرح استوری:
● https://eitaa.com/Doc_d_moghadas/1702
📱 @Doc_d_moghadas
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۱۲ ]
📌 هزینه سفر حج؛
❁ رفته بود مکه. وقتی برگشت، با همسرم رفتیم دیدنش. خانه شان آن موقع در کوی طلاب بود. قبل از اینکه وارد اتاق بشویم توی راهرو چشمم افتاد به یک تلویزیون رنگی با کارتن و بند و بساط دیگرش. بعد از احوالپرسی و چاق سلامتی صحبت کشید به سفر حج او و اینکه چه کارهایی کرده و چه آورده و چه نیاورده. میخواستم از تلویزیون رنگی سؤال کنم، اتفاقاً خودش گفت: از وسایلی که حق خریدنش رو داشتم فقط یک تلویزیون رنگی آوردم.
❁ گفتم انشاءالله که مبارک باشه و سالهای سال براتون عمر کنه. خنده معنی داری کرد و گفت: اون رو برای استفاده شخصی نیاوردم. گفتم: پس برای چی آوردین؟ گفت: آوردم که بفروشم و فکر میکنم شما هم مشتری خوبی باشی آقا صادق. با تعجب پرسیدم: چرا بفروشینش حاج آقا؟ گفت: راستش من برای این زیارت حجی که رفتم یک حساب دقیقی کردم دیدم کل خرجی که سپاه برای من کرده شونزده هزار تومن شده.
❁ مکثی کرد و ادامه داد: حالا هم میخوام این تلویزیون رو درست به همون قیمت بفروشم که پولش رو بدم به سپاه تا خدای نکرده مدیون بیت المال نباشم. ساکت شد انگار به چیزی فکر کرد که باز خودش به حرف آمد و گفت: حقیقتش از بازار هم خبر ندارم که قیمت این تلویزیونها چنده. مانده بودم چه بگویم. بعد از کمی بالا و پایین کردن مطلب گفتم: امتحانش کردین حاج آقا؟ گفت: صحیح و سالمه. گفتم: من تلویزیون رو میخوام ولی توی بازار اگر قیمتش بیشتر باشه چی؟ گفت: اگر بیشتر بود که نوش جان تو اگر هم کمتر بود که دیگه از ما راضی باش.
❁ تلویزیون را با هم معامله کردیم به همان قیمت شانزده هزار تومان. پولش را هم دو دستی تقدیم کرد به #سپاه بابت خرج و مخارج سفر حجش. الآن سالها از آن جریان میگذرد. هنوز که هنوز است، گاهی همسرم از آن خاطره یاد میکند و از حساسیت زیاد #شهید_برونسی نسبت به بیت المال میگوید.
📚 کتاب «خاکهای نرم کوشک» صفحه ۱۲۸. | راوی: صادق جلالی.
📷 طرح استوری:
● https://eitaa.com/Doc_d_moghadas/1709
📱 @Doc_d_moghadas
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۰۱ ]
● یک روز یک زن و مرد آمریکایی با سگشان آمدند داخل مغازه تا سیگار بخرند. سر و وضع ناجوری داشتند. محمود نگاه پُر تنفرش را دوخت به چهرهی کریه آن مرد؛ شکسته بسته حالیش کرد ما سیگار نداریم، بعد هم با عصبانیت آنها را از مغازه بیرون کرد. زن و مرد آمریکایی نگاهی به همدیگر کردند و حیرت زده از مغازه بیرون رفتند. آخر آن روزها کسی جرأت نداشت به آنها بگوید بالای چشمشان ابروست.
● محمود رو کرد به من و گفت: « برو شلنگ بیار، باید اینجا رو آب بکشیم.» گفتم: «برای چی؟» گفت: «چون اینا مثل سگشون نجساند.»
📚 ستارههای دنبالهدار ۱؛ کتاب محمود کاوه نوشته: حمیدرضا صدوقی صفحه ۱۴. راوی: طاهره کاوه
📱 @Doc_d_moghadas
#شهید_محمود_کاوه #تیپ_ویژه_شهدا
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۰۲ ]
● گفتم: اصلا چرا باید این قدر خودمون رو زجر بدیم و پسته بشکنیم، پاشین بریم بخوابیم با وجود اینکه او هم مثل من تا نیمه شب کار میکرد و خسته بود گفت: «نه، اول اینا رو تموم میکنیم بعد میریم میخوابیم هرچی باشه ما هم باید به اندازه خودمون به بابا کمک بدیم.»
● یادم هست محمود مدام یادآوری میکرد: «نکنه از این پستهها بخوری اگه صاحبش راضی نباشه جواب دادنش توی اون دنیا خیلی سخته.» گاهی پستهای اگر از زیر چکش در میرفت و این طرف و آن طرف میافتاد تا پیداش نمیکرد و نمیریخت روی بقیهی پستهها خاطرش جمع نمیشد.
● موقع حساب کتاب که میشد صاحب پستهها پول کمتری به ما میداد. محمود هم مثل من دل خوشی از او نداشت، ولی هر بار، ازش رضایت میگرفت و میگفت آقا راضی باشین اگه کم و زیادی شده.
📚 ستارههای دنبالهدار ۱؛ کتاب محمود کاوه نوشته: حمیدرضا صدوقی صفحه ۱۳. راوی: طاهره کاوه
📱 @Doc_d_moghadas
#شهید_محمود_کاوه #تیپ_ویژه_شهدا
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۱۳ ]
📌 میوه، برای همه؛
❁ گاهی جلسات گردان خیلی طول میکشید. یکبار که بنا شد چند دقیقهای استراحت کنیم، یکی از بچهها گفت: آقا تدارکات بره یک چیزی بیاره تا بخوریم، ما که خیلی ضعف کردیم. بعد از اینکه به توافق رسیدند، قرار شد یکی از بچههای تدارکات ترتیب کار را بدهد. رفت و زود برگشت. درست یادم نیست هندوانه آورد یا میوه دیگری. قبل از اینکه بچهها بخواهند مشغول خوردن بشوند، حاجی به حرف آمد و گفت: برای تمام نیروها اینرو گرفتی یا نه؟
❁ او که میوه آورده بود، با چشمهای گرد شدهاش جواب داد: نه حاج آقا، این جوری که خرجمون خیلی زیاد میشه. عبدالحسین اخمهاش را کشید به هم و گفت: مگه فرق ما با بقیه چیه؟ ما اینجا نشستیم و داریم رو نقشه و کاغذ کار تئوری میکنیم؛ اونا هستن که فردا باید انرژی رو مصرف کنن و برن تو دل دشمن. تا آن میوه را برای همه کادر گردان نگرفتند، لب بهاش نزد.
📚 کتاب «خاکهای نرم کوشک» صفحه ۹۹. | راوی: سید کاظم حسینی. #شهید_برونسی
📱 @Doc_d_moghadas
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۰۳ ]
● علاوه بر مربی گری، مسئول کمیته تاکتیک هم بود. از آموزش ایست و بازرسی گرفته تا آموزش جنگ شهری و کوهستان را باید درس میداد. همه هم به صورت عملی. یک روز بهش گفتم: «تو که این قدر زحمت میکشی، کی وقت میکنی به خودت و خانوادهات برسی؟» گفت: «حالا وقت رسیدن به خانه و خانواده نیست.» مکثی کرد و ادامه داد: «مگه نمیبینی دشمن تو کردستان و جاهای دیگه دارن چیکار میکنن؟»
● گفتم: «این که میگی درسته، اما بالاخره خانواده هم حقى داره؛ حداقل هر از گاهی باید یک خبر از خانوادهات هم بگیری.» گفت: «به نظر من تو این دوره و زمونه، انسان همه.ی هست و نیستش رو هم فدای اسلام و انقلاب بکنه، باز هم کمه. الآن اگه لحظهای غفلت کنیم؛ فردا، مشکل بتونیم جواب بدیم. نه محمد، فعلاً وقت استراحت کردن و سر زدن به خانوادهات نیست.» بدجور به او غبطه میخوردم.
📚 ستارههای دنبالهدار ۱؛ کتاب محمود کاوه نوشته: حمیدرضا صدوقی صفحه ۱۶. راوی: محمد یزدی
📱 @Doc_d_moghadas
#شهید_محمود_کاوه #تیپ_ویژه_شهدا
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۱۴ ]
📌 شهردار؛
❁ آن شب کار شستن ظرفها به عهده حاجی بود. هر چند شب یکبار نوبتش میشد. یکسره این طرف و آن طرف میدوید؛ شناسایی، تحویل گرفتن نیرو، ترخیصشان؛ دایم توی خط میرفت و هزار کار و گرفتاری داشت، ولی یکدفعه نشد شهرداریاش در جبهه را بدهد به دیگری. غذا که خوردیم، ظرفها را جمع کردیم. حاجی شروع کرد به تمیز کردن سفره. ظرفها کنارش بود. یکی از بچهها خواست به حساب خودش تیز بازی در بیاورد. آهسته بلند شد. روی سرپنجه پاهاش آمد پشت حاجی. با احتیاط خم شد. ظرفها را برداشت و بی سر و صدا زد بیرون. فکر کرد حاجی ندیدش. دید ولی خودش را زد به آن راه. حاجی سفره را جمع کرد و سریع رفت بیرون.
❁ کسی که ظرفها را برده بود نشسته بود پای شیر آب خواست شروع کند به شستن، حاجی از پشتِ سر شانههاش را گرفت بلندش کرد. صورتش را بوسید و گفت: تا همینجا که کمک کردی و ظرفها رو آوردی دستت درد نکنه بقیهاش با خودم. گفت: حاج آقا دیگه تو حالمون نزن، حالا که آستینها رو زدیم بالا. حاجی آستینهای او را کشید پایین گفت: نه آقاجان شما برو، برو دنبال کارهای خودت. او با اصرار گفت: حالا این دفعه رو نزن تو پرمون.
❁ اصرارش فایدهای نداشت. کوتاه هم نمیآمد از او پیلهتر حاجی بود. آخرش گفت: شما میخوای اجر این کارو از من بگیری؟ این کار اجرش از اون شناسایی من بیشتره، درسته که من فرمانده گردان هستم، ولی اگه برم دنبال کارها، اون وقت ظرفم رو یکی بشوره و لباسم رو یکی دیگه این که نشد فرماندهی که! بالأخره برگشت. وقتی آمد گفت: بیخود نیست که این حاجی اگه شب عملیات به نیروها بگه بمیر، میمیرن.
📚 کتاب «خاکهای نرم کوشک» صفحه ۹۶. | راوی: سید کاظم حسینی. #شهید_برونسی
📷 طرح استوری:
● https://eitaa.com/Doc_d_moghadas/1827
📱 @Doc_d_moghadas
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۰۴ ]
● یکی از پاسدارها که اسلحه یوزی داشت، سرکوچه ایستاده بود و داد میزد: «اگه مردی بیا بیرون، چرا رفتی قایم شدی بیا بیرون دیگه.» او که قصد بیرون آمدن نداشت، ضامن نارنجک را کشیده بود و مدام تهدید میکرد که اگر به سمتش برود، نارنجک را پرت میکند بین مردم!
● چند دقیقهای به همین نحو گذشت، ناگهان آن منافق از پشت پلهها پرید بیرون تا آمد نارنجک را پرتاب کند همان پاسدار پاهایش را به رگبار بست؛ آن قدر با مهارت این کار را کرد که انگار عمری تیرانداز بوده است.
● دو سه سال بعد رفتم تیپ ویژه شهدا یک شب همین خاطره را برای کاوه تعریف میکردم، گفت: «این قدرها هم که میگوئی کارش تعریفی نبود.» پرسیدم مگر شما هم آنجا بودی؟ خندید و گفت: «اون کسی که تو میگی خود من بودم.»
📚 ستارههای دنبالهدار ۱؛ کتاب محمود کاوه نوشته: حمیدرضا صدوقی صفحه ۱۷. راوی: علی آل سیدان
📱@Doc_d_moghadas
#شهید_محمود_کاوه #تیپ_ویژه_شهدا
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۱۵ ]
📌 گلایه؛
❁ توی خانه که بود، اصلاً و ابداً نمیشد مثلاً بگوییم: امروز این همسایه رفت خانه آن همسایه. تا میخواستیم حرف کسی را بزنیم، زود میگفت: این صحبتها به ما مربوط نیست، ما برای خودمون کار و زندگی داریم، چه کار داریم به این حرفها؟ خودش حتی از حرفهای بیهوده عجیب پرهیز داشت، تا چه برسد به غیبت و دروغ و این قبیل گناهان.
❁ یکبار با هم رفته بودیم روستا. چند وقتِ پیش ظاهراً به مادرش آب و ملکی رسیده بود. آمد کنار عبدالحسین نشست. با لحن گله آمیزی گفت: نمیدونم تو دیگه چطور پسری هستی مادرجان! عبدالحسین لبخندی زد و پرسید: برای چی؟ گفت: هی میآی روستا خبر میگیری و میری، ولی یکدفعه نشد که به من بگی: ننه این آب و ملکِ تو کجاست؟
❁ تا این را گفت، عبدالحسین اخمهاش را کشید به هم. ناراحت جواب داد: منو با ملک و املاک شما کاری نیست! مادرش جا خورد، درست مثل من. عبدالحسین ادامه داد: فکر کردم کنار من نشستی که بگی: چقدر نماز قضا خوندم، یا چقدر نماز شب خوندم؛ حرف ملک و املاک چیه که شما میزنی؟ انتظار این طور برخوردها را همیشه از او داشتم، ولی نه دیگر با مادرش.
❁ نتوانستم ساکت بمانم، معترض گفتم: یعنی همین جوری درسته؟ ایشون ناسلامتی مادر شماست! زود در جوابم گفت: یعنی همین درسته که مادر من با این سن و سالِ بالا، بیاد بشینه صحبت دنیارو بکنه؟ لحنش آرام شده بود. مکثی کرد و ادامه داد: رزق و و روزی رو که خدا میرسونه، مادر ما حالا دیگه باید بیشتر از هر وقتی، فکر آخرتش باشه.
📚 کتاب «خاکهای نرم کوشک» صفحه ۱۵۱. | راوی: همسر #شهید_برونسی
📱@Doc_d_moghadas
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۰۵ ]
● از سر شب حالتی داشت که احساس میکردم میخواهد چیزی به من بگوید، بالاخره سر صحبت را باز کرد و گفت: «بابا! خبرداری که ضد انقلاب تو کردستان خیلی شلوغ کرده؟ اگه بخوام برم اونجا، شما اجازه میدی؟» گفتم: «بله. اجازه میدم، چرا که نه، فرمان امامه همه باید بریم دفاع کنیم.»
● پرسید: «میدونین اونجا چه وضعیتی داره؟ جنگ، جنگ نامردیه؛ احتمال برگشت خیلی ضعیفه.» با خنده گفتم: «میدونم»، برای اینکه خیالش را راحت کنم، ادامه دادم: «از همان روز اولی که به دنیا آمدی، با خدا عهد کردم که تو را وقف راه دین و حق کنم. اصلا آرزوی من این بود که تو توی این راه باشی؛ برو به امان خدا پسرم.» گل از گلش شگفت، خندید و صورتم را بوسید. بعدها به یکی از خواهرانش گفته بود: «آن شب آقاجان، امتحان الهیاش را خوب پس داد.»
📚 ستارههای دنبالهدار ۱؛ کتاب محمود کاوه نوشته: حمیدرضا صدوقی صفحه ۲۰. راوی: پدر شهید.
📱@Doc_d_moghadas
#شهید_محمود_کاوه #تیپ_ویژه_شهدا
.