.
#برشی_از_کتاب [ ۱۸ ]
📌 فانوس؛
❁ عبدالحسین فرمانده گردان ما بود. توی چادر فرماندهی نشسته بودیم، مسئول تدارکات تیپ آمد سلام کرد و گفت: به هر چادر فرماندهی یکی از این چراغ توریها دادیم، این هم سهم شماست. آقای تُنی مسئول تدارکات گردان چراغ را گرفت؛ با زحمت زیاد یک آویز برای سقف درست کرد. حاجی گوشه چادر نشسته بود. داشت چفیهاش را بین دو تا دستش میچرخاند و همین طور میخ آقای تنی بود.
❁ پیر مرد، تور چراغ را باد کرد. جعبه کبریت را از جیبش بیرون آورد و چراغ را روشن کرد. خواست آویزانش کند که عبدالحسین به حرف آمد و گفت: نبند حاجی، به کنارش اشاره کرد و گفت بگذارش اینجا. حاجی تُنی زود رفت روی کرسی قضاوت. گفت تا اونجا که نورش میرسه حاج آقا، حتماً که نباید کنار دستتون باشه. حاجی لبخند زد و گفت نه بیار کارش دارم. چراغ را گذاشت کنار حاجی.
❁ صدای اذان مغرب بلند شد. چراغ را همان طور روشن برداشت و از چادر رفت بیرون، ما هم دنبالش. رفتیم تو چادری که برای نمازخانه گردان زده بودند. به آقای تُنی گفت: حالا فانوس اینجا رو باز کن و جاش این چراغ توری رو ببند. تازه فهمیدیم چی به چی است. تُنی سریع کار را ردیف کرد. حالا نمازخانه مثل روز روشن شده بود.
❁ حاجی مسئول چادر را صدا زد. صورتش را بوسید و گفت: این چراغ مال بیت الماله، خیلی باید مواظبش باشی، یکوقت کسی بهش دست نزنه که تورش میریزه. بعد از نماز، فانوس را برداشتیم و بردیم چادر فرماندهی. حالا به جای چراغ توری، فانوس داشتیم؛ مثل بقیه چادرهای گردان.
📚 کتاب «خاکهای نرم کوشک» صفحه ۱۱۹. | راوی: سید کاظم حسینی |
#شهید_برونسی
📱
@Doc_d_moghadas
.