رمان قسمت هفتم کلافه دستی به موهایش کشید... - عجیب شدي دختر دایی... چیزي نگفتم و اوهم دنباله ي حرف را نگرفت... مسیرش را عوض کرده بود و فهمیده بودم به سمت خانه اش میراند ... و این خوب بود ... خیلی خوب... منطقه را نمیشناختم اما معلوم بود اعیان نشین تر از پیروزي است ... همانجایی ما مینشستیم... داخل پارکینگ شدیم و پارك کرد ... و صداي آواز آسانسور بدجور روي اعصابم خط مینداخت... - طبقه ي چهارم - و در باز شد و هر لحظه کوبش قلبم بیشتر میشد ... کلید انداخت و رو به رویم ... آپارتمان نقلی و زیبایی دیدم ... بسم اللهی گفتم و کفش هایم را کندم از پایم... زودتر از من وارد شد و تعارفم کرد روي مبل راحتی لیمویی رنگ... نشستم... و دقیقا رو به رویم نشست و اي کاش اینهمه اخم نداشت ... انگشتانم را درهم گره زدم ... و سعی کردم نگاه نکنم به چشمان منتظر مردي که تمام عمر قلبم برایش میتپیدآقا امیر عباس... راستش گفتم بیایم اینجا تا... تا راجع به موضوعی باهاتون حرف بزنم ... چشم ریز کرد... - منتظرم ... و من دلم ضعف رفت براي سلطان قلبم که نیم نگاهی هم نمی انداخت به منی که میپرستیدمش... اعتماد به نفسم را از دست داده بودم ... چه میگفتم ... اصلا از کجا شروع میکردم... عشق گدایی میکردم ... ؟؟؟ براي یک روز و تباه میکردم همه ي عمرم را ... - را ... راستش من اومدم اینجا تا راجع به صیغه اي که بینمون ... میان حرفم پرید ... - آره میدونم حق داري دوسال گذشته هنوز اقدام نکردیم براي فسقش... . راستش به مامان میگفتم اما دائم پشت گوش مینداخت منم که انقدر درگیر کارم اصلا ب کل فراموش کرده بودم ... شرمنده شما حق داریداو چه میگفت از محرمیتی که براي من دنیایی بود و او فراموشش کرده بود صداي ترك خوردن غرورم در مغزم اکو میشد و من... خودم ضربه آخر را زدم تا بشکند و خورد شود... و چشمانم را بستم و گفتم ... مردم ... خورد شدم اما گفتم ... اما این زبان لعنتی چرخید... - من ... من ... میخوام.. حق ... این ... محرمیت و ادا کنی پسر عمه ... و نفسم رفت با جمله اي که گفتم اخمش درهم شده بود بیشتر ... رگ هاي پیشانی اش را میدیدم ... - نمیفهمم حرفتو محیا ... و چیزي در دلم تکان خورد با شنیدن نامم از دهانش... مصمم تر شدم ... شجاع تر هم ...سرم تا حد ممکن پایین آوردم ... بازهم همان حالت تهوع لعنتی گریبانم را گرفته بود و رمق از تنم میبرد ... تیره ي پشتم از شرم خیس شده بود ... - منظورم واضحه پسر عمه ... من این محرمیت و با تمام وجود میخواستم ... و شما دلت به این وصلت رضا نیست ... پس حقتو ادا کن و برو دنبال زندگیت... با شتاب از جا بلند شد ... اما به صورتم نگاه نمیکرد ... به زمین خیره شده بود ... بلند شو ... مثل اینکه واقعا حالت خوش نیست ... فریادش از جا پراندم ... - د بلند شو میگم بهت... وقیح شده بودم ... و نمیدانم از کجا اینقدر بی حیا شده بودم ... ایستادم و چادر از سرم لیز خورد... شال را از سرم کندم ... سرش را پایین انداخت ... ادامه دارد...