رمان قسمت چهلودوم پسر امروز نهارو از مسلم بگیر دخترم اینجاست ... و سراغ مشتري اش رفت ... لبخندي روي لبم امد از اینهمه احترامی که برایم قائل بود ... ازاین همه عشقی که به من داشت ... و چقدر به این عشق پشتم گرم بود ... اما اخمم درهم شد از نگاه خیره ي مرد جوانی که مشتري بود ... ، -سلام آقاجون ... با شنیدن صدایش مثل همیشه ضربان قلبم باالا رفت ... سرم را پایین انداختم تا نگاه بی حیاي مردك را نبینم ... .. آقاجون جواب امیر عباس را داد و نیم نگاهی به من کرد و به صحبتش ادامه داد رد نگاه آقاجون را گرفت و به من رسید ... - با دیدنم به سمتم آمد ... و اخمش بدجور درهم بود ... از جا بلند شدم و سلام کردم ... . سرش را تکان داد... و کمی دلم گرفت از این سلام دادنش ... زیر لب پرسیداینجا چیکار میکنی ؟؟؟ -اومدم به آقاجون سر بزنم... کمی نزدیک تر شد ... - نمیتونستی بگی به من ؟؟؟؟ آقاجون شب میمومد میدیدش الزام نبود راه بیوفتی اینجا ... بغض گلویم را فشار داد... چیزي نگفتم ... به سمت آقاجون رفت ... نگاه تیزي به مرد جوان انداخت ... - آقاجون با اجازتون ما میریم ... - کجا؟؟؟ دخترم نهار مهمونمه ... - سري تکان داد ... نه دیگه میرسونمش خونه ... حجره رو میسپرم به محسن... دستش را به طور محسوسی پشتم گذاشت ... - راه بیفت ... اون لامصبم بکش جلو ... روسري را جلو کشیدم ... و به دنبالش راه افتادم دونفره روزهاو سالهاست که دلم درسینه من است ولی مالکش من نیستم چرا که باختمش به تو و تو حتی ندانستی چه برنده پر قدرتی هستی در خیال من دیرگاهیست که عشقت را در نگاهم ریختم و حتی در اقا بستن به اسمت و گاهی هم در سلامی ارام .به این امید که شاید بخوانی حرف نگاهم را وبشنوي راز سلامم ولی افسوس که هیچگاه رمز یاب ذهنت را حتی به اندیشیدن به من وا نداشتی واینک در چند قدمی از دست دادنت امده ام تا تنها داشته باقیمانده از خودم را هم به پایت بریزم چرا که ازمن دیگر چیزي با من نیست جز دخترانگیهایم پس خودم پیشقدم میشوم براي پیشکش کردنش به تو که تمام منی واز ان دیگري درست است که پسم میزنی و گره میزنی ابروانت را و اخمهایت را تحویلم میدهی اما باز هم اصرار میکنم تا روزي شرمنده دلم نباشم که براي داشنت تنها داشته اش را فدا نکرد واینک منم دختري بدون دخترانگی و تویی که براي داشتن عشقی دیگر پیش قدم میشوي و باز هم مرا رها نمیکنی اخر بی انصاف حاالا که من به هزار زحمت دل بریدن میخواهم چرا پیوند را پیشنهاد میدهی وقتی دلت با دیگري است و وجدانت در عذاب با من بودن ... و من دوباره در برابرت کم میاورم وتسلیم میشوم که نفر دوم باشم در زندگیت و تو عشق یکطرفه من را تاوان دهی و پرم ار این سوأل که ایا میشود قلب را نصف کرد میان معشوق و مسئولیت ان هم مسئولیت کاري که در ان بی تقصیري وحاالا دلم بیشتر براي تو میسوزدکه چطور میخواهی کنار بیایی با معشوقت بخاطر من چرا که تکلیف,من مشخص است دلباخته ام و تو را میخواهم داشته باشم در عین نداشتن کمی پیاده روي داشت تا به ماشین برسیم و کنار او راه رفتن برایم عالمی داشت ... غبطه خوردم به این همه احمق بودنم ... سوار ماشین شدیم ... دلم گرفته بود ... خانه را نمیخواستم اصلا دستهایم را درهم گره کردم ... و خیره شدم به مردمی که بی دغدغه و شاد خرید میکردند ... لحظه اي دلم بی دغدغگی خواست ... و امروز دلم عجیب هوایی شده بود ... نگاهی انداخت ... لحنش مهربان بود ... و دلم راقلقک میداد ... - با یه نهار خوشمزه چطوري ... با لبخندي که عمیق روي لبم نشست جواب سوالش را گرفت... لبخندي زد و به رو به رو خیره شد ... - جلوي هیچ کس به جز من اینجوري نخند ... دهان باز کردم تا جوابش را بدهم که با زنگ تلفنش دهانم را بستم و تکیه دادم ... جواب داد ... جواب داد و تمام حال خوشم را تباه کرد ... - جانم عزیزم ؟؟؟؟ بیرونم خانمی ... چشم ... دستت درد نکنه ... مراقب خودت باش ... و من نفسم بند آمد از لحنی که تابه حال ندیده بودم صحبت کند ... ادامه دارد. 💖 🧚‍♀●◐○❀