رمان
#بغض_محیا
قسمت پنجاهوسوم
تعجب کردم ...
- بله؟ !!!!در را باز کرد و داخل شد...
هین کوتاهی کشیدم ...
- پ...
پسر عمو این ...
این چه کاریه ...
موهایی که روي شانه هاي افتاده بود را نوازش داد ...
- میخواستم ببینم از حموم میاي چه شکلی میشی ...
میگن میخواي زن بگیري اول وقتی از خواب پا میشه و از حموم درمیاد ببینش بعد بگیر ...
میگن زنا از حموم میان زشتن ...
حالت نگاهش انگار با همیشه فرق داشت ...
- پس این همه خوشگلیت براي چیه ؟؟؟؟
کمی عقب راندمش ...
- ظهر باید محضر باشیم ...
دستی به موهاي پرپشتش کشید ...
- زود حاضر شو ببرمت ...
و بیرون رفت ...
و من دوباره پر شدم از خواستنش ...
عشقش ...
چه خوب که آمد ...
حاال مصمم بودم براي زن زیادي بودنش...
حاضر شدم و بیرون آمدم ...
روي مبل نشسته بود و عجیب در فکر بود ...
با دیدنم ساحل را هم صدا زد ...
بی هیچ حرفی به سمت دررفت و ماهم به دنبالش...
ساحل با آرنج به پهلویم زد ...
-این چش شد دوباره اخلاقش چیز مرغیه ...
شانه اي بالا انداختم و قدم تند کردم به دنبال امیر عباس...
بی حرف جلوي آرایشگاه پیاده کرد مارا ...
ماهم چیزي نگفتیم و هردو مبهوت اخم هایش بودیم ...
ساحل هم مات مانده بود و به خط لاستیک ماشینش خیره شده بود...
- وا جدي جدي این چش بود ؟ !!!صبح که حالش خوب بود ...
شانه اي بالا انداختم و وارد آرایشگاه شدم اوهم به دنبالم...
بعداز احوال پرسی ساده رو صندلی نشستم ...
- خب خانوم خوشگله چه مدلی درستت کنم ...
؟؟ بالاخره شب عقدته باید خودت دوست داشته باشی...
روي موهایم دست کشیدم ...
- اگر میشه خیلی ساده باشه موهامم ساده جمع کنید بالاي سرم...
سري تکان داد...
- والا خودت خوشگلی همینجوري منم سعیم رو میکنم خوشگلتر شی ...
روي موهاي بلندم دست کشید ...
موهات که خیلی خوبه حیفه دکلره کنیم اما خیلیم دیگه مشکیه موهاتو ابروهاتو به نسکافه اي
خوشرنگ بزارم ...
- دو دل بودم براي رنگ کردن موهایم ...
نگاهی به ساحل که داشت لباسم را از کاور بیرون میاورد کردم ...
- عالی میشه محیا کلی تغییر میکنی ...
لبخندي زدم رو به شهلا خانم ...
- ممنونتون میشم ...
سري تکان داد و مشغول شد ...
چهار ساعتی همانطور همانجا نشسته بودم ...
موهایم رنگ شد ابروهایم را برداشت و رنگ کرد و خلاصه مشغول درست کردن موهاو صورتم بود و
هنوز اجازه نداشتم خودم را ببینم ...
کمی نگران بودم از تغییراتم ...
اما نگاه دوق زده ي ساحل دلگرمم میکرد ...
بالاخره شهلا خانم کارش را با رژي که روي لبانم میکشید تمام کرد..، کمی عقب رفت ...
- هزار ماشااالله عالی شدي دختر ...
و به شاگردش دستور داد پرده را از آینه بردارد ...
خودم را در آینه دیدم ...
اما مطمئن نبودم خودم هستم ...
این دختر زیبا با ابروهاي کمانی و موهایی عسلی رنگ و لب هاي سرخ من بودم ...
ادامه دارد...
💖 🧚♀●◐○❀