رمان
#بغض_محیا
قسمت پنجاهوچهارم
ساحل از پشت در آغوشم گرفت ...
- واااي محیا باورم نمیشه خودتی چقدر تغییر کرد دختر عالی شدي ...
دستی به لباسم که قبل از درست کردن موهایم تنم کرده بودم کشیدم ...
عجیب تنم را قالب گرفته بود ...
هنوز محو خودم بودم که با صداي موبایل ساحل از جا پریدم..، -اومدیم داداش ...
بله ...
بله تمومه ...
داریم میایم بیرون ...
چشم ...
ساحل شنل را روي سرم انداخت و چادر سفید اهدایی عمه هم رویش ...
از نهال خانم تشکر کردم و انعامی هم به شاگردش دادیم و از در بیرون آمدیم جلوي در ایستاده بود و
با ژست قشنگ با تلفن صحبت میکرد ...
لحظه اي از تصور اینکه شاید او پشت خط باشد تمام حال خوشم از بین رفت و با دیدن لبخندش
مطمئن شدم که اوست ...
حتی قطره اي اشک هم آمد تا پشت پلکم ...
نیشگون ساحل از جا پراندم ...
- گریه کنی نکردیا ...
ریملت میاد پایین ...
حاال واسه اون عفریته خانمم دارم ...
بچه پرو ...
رسیده بودیم کم کم به او ...
کوباندم به پهلویش تا سخن کوتاه کند ...
و او هنوز داشت با هدایش حرف میزد و اعتنایی به عروسش نکرده بود ...
بالاخره قطع کرد و ما را دید ...
هنوز چهره ام را ندیده بود و من به جاي هیجان ترس داشتم براي موهاي تازه رنگ کرده ام ...
بالاخره تلفنش تمام شد و سري برایمان تکان داد...
به دستور فیلم بردا در را برایم باز کرد تا سوار شوم ...
دامنم را بالا گرفتم تا زیر پایم نزند موقع سوار شدن ...
نگاهی نثارم کرد و زیر لب گفت ...
- انقد نده بالا اونو کل هیکلت معلوم شد ...
و من بازهم درونم شکستم ...
به جاي دیدنم تنها دستور میداد ...
سوار شد خودش هم...
و انگار اوهم کلافه بود و نمیدانم چرا ...
ساحل هم سوار شد...
..
نمیدانم انگار حالش خوش نبودو تمام حرصش را سر پدال گاز خالی میکرد از ترس به صندلی
چسبیده بودم ...
با آن چادر کذایی هم نمیتوانستم جلوي چشمم را بینم و کلافه شده بودم و مطمئن بودم که ساحل
هم ترسیده ...
بالاخره به خانه رسیدیم ...
و فیلم بردار هم معلوم بود که شاکی است.. ، .هلهله و بوي دود اسپند هم نتوانست حال مزخرفم را
خوب کند ...
و این تصمیم من بود و من کمر به قتل خودم بسته بودم ...
ساحل پیاده شد و به جاي او در را برایم بازکرد و من براي هزارمین بار شکستم ...
در گوشم آرام گفت...
- واي سکته کردم این دیوونست به خدا میگم محیا ول کن بهم بزن این تعادل روانی نداره و خودش
خندید به حرفش و من فقط ناخن فشار میدادم به کف دستم ...
انگار گلگی هاي فیلمبردار تاثیر گذاشت که به سمتم آمد و دستش را پشتم گذاشت و باهم به داخل
رفتیم...
کل کشیدن هاي دخترها عجیب روي مغزم خط مینداخت...
وارد شدیم و من با دیدن سفره عقد زیبایی که وسط پذیرایی چیده شده بود هم دوق نکردم ...
نشستیم ...
و من مطمئن بودم اطرافیانمان از ماخوشحالترند ...
و این غم بزرگ عجیب روي دلم سنگین بود ...
عاقد آمد و خطبه را خواند ...
بار سوم که خطبه را خواند و نوبت بله گفتن من شد عجیب هوس نه گفتن به سرم زده بود...
مکث کردم...
انقدر که فشار دستش را روي دستم حس میکرد...
بسم االهی گفتم و خودم را به خودش سپردم...
- با توکل به خدا و با اجازه ي آقاجون و مادرم ...
بله...
و صداي کل کشیدن ها انگار داشت گوشم را کر میکرد ...
به سمتش برگشتم تا چادر را از روي صورتم بردارد ...
کف دستم عرق کرده بود از خشم و استرس...
چادر را بالا زد ...
انگار مسخ شده باشد...
میخکوب صورتم شده بود...
نه اخم نه غم نه یا حتی لبخند نداشت نگاهش...
پیشانیم را بوسید و حلقه انداخت در انگشتم ...
منهم ...
عسل هم دهان هم گذاشتیم بی آن شیطنت هایی که مخصوص زوج ها ي عاشق بود ...
و این آرزوهم مثل بقیه در دلم دفن شد...
کم کم می آمدند تا هدیه بدهند...
دم گوشم گفت...
- چادرتو بکش پایین...
ادامه دارد...
💖 🧚♀●◐○❀