رمان قسمت هشتادوهشتم هولم داد... - بله پیتزا داره صدامون میزنه... هولش دادم... - بریم تا به تو نهار ندم ولم نمی کنی میدونم... اخمی کرد... - پس چی دو ساعت تو این گرما علاف خانوم بودما... خندیدم و به شوخی گفتم... - وظیفت بود... چپکی نگاهم کرد و هولم داد... - یالا نهار،برو گشنمه... و رفتیم نهار زوري را به مینا دادم والحق که چسبید و خوشمزه بود... سوار ماشین شدیم و به سمت خانه رفتیم... و جعبه اي شیرینی گرفتم سر راه براي خانواده ام... به خانه که رسیدم دیگر شب شده بود و هوا تاریک بود... - مینا بیا بریم خونه... - نه عشقم برم دیگه... وگونه ام را بوسید... - میبینمت... راستی پس فردا اعلام نتایجه حواست باشه... ونمی دانست با همین جمله ساده دلم را زیرو رو کرد... سري تکان دادم و پیاده شدم... همه داخل پذیرایی بودند و به استثنا همیشه امیر عباس و زنش هم بودند... سلام بلندي کردم و جواب گرفتم... و همان دم شیرینی را باز کردم و گل لبخندم را بیشتر شکفتم... میخواستم صداي قهقه ي خنده ام جلویشان تا آسمان برسد... شیرینی تعارف کردم اول به آقا جون و پیشانیم را بوسید... - زنده باشی دخترم،مثل اینکه قبول شدي،ایشالا همیشه موفق باشی... عمه و مادر هم لبخند زدند و شیرینی خوردند و آرزوي موفقیت کردند... عمو وزن عمو ها هم و لبخندم هر لحظه عمیق تر میشد... به امیر عباس رسیدم و تعارفش کرد... ابرویی بالا انداخت و لبخندي زد... - مبارك باشه خانوم... لبخند زورکی به رویش زدم... - ممنون پسر عمه... و اخمش بطور محسوسی در هم رفت... و حتی جلوي زنش هم رعایت نمیکرد... از کنارش گذشته و به هدي تعارف کردم... همیشه به شادي محیا جون... گرچه من جاي تو بودم الان گوشه ي اتاق خون گریه میکردم... اما ماشالا خوب روحیه اي داري والا... لبخندم را قطع نکردم و همانطور با آرامش گفتم... - خب خدارو شکر که لباي شما میخنده و جاي من نیستی... ابرویی بالا داد و غلیظ گفت... - خدارو شکر جو اینقدر سنگین بود که نفس کشیدن هم سخت بود درش... و میدانستم تنها خودم میتوانم این جو را از بین ببرم... و خوش شانسیم این بود که نفر بعدي نعیم بود... لبخند عمیقی زدم و رو به نعیم کردم... - خوب آقا نعیم اسباب مسخره کردن شما هم فراهم شد... خندید... - این حرفها چیه شما شوماخر خاندانی... اصلا من غلط بکنم... و دستش را لرزان کرد و با اداي ترس ولرز شیرینی برداشت... و خنده همه را بلند کرده بود... واین نشان میداد موفق بودم در تغییرات جو سنگین... و به این فکر کردم که من خیلی پوست کلفت نبودم؟!... به آخرین نفر هم تعارف کردم و خودم را داخل آشپزخانه پرت کردم... تا بغضم جلوي همه نشکند... جعبه ي شیرینی را روي میز گذاشتم و دستانم را ستون تنم کردم... وتند تند نفس عمیق کشیدم... تا این چشمهاي لعنتی که پرآب شده بود بارانی نشود... دستی پشتم قرار گرفت... برگشتم... ساحل بود... نتوانستم طاقت بیارم و خودم را در آغوشش پرت کردم... ارام در گوشش لب زدم... - ساحل من کی اینقدر خوار و خفیف شدم... - ششش این حرف و نزن دختر... خودت میدونی با این حرفها فقط خودشو کوچیک میکنه... نفس عمیقی کشیدم... و چقدر دلم میخواست نفسی که پایین رفت باالا نیایید دیگر... اما متاسفانه سگ جون بودم و نمی مردم... به قول مینا فقط قوي تر میشدم... از آغوش ساحل بیرون آمدم و از آشپزخانه هم... قصد رفتن به اتاقم را داشتم که صداي آ قا جون متوقفم کرد... - دخترم بیا بشن کنارم کارت دارم بابا... ادامه دارد.... 💖 🧚‍♀●◐○❀