رمان
#بغض_محیا
قسمت صدویکم
از پله ها بالا میرفتم که دیدم او پایین می آید...
با دیدنم مسیرش را به سمت بالا عوض کرد...
بی آنکه نگاهم کند گفت...
- تو اتاقمون منتظرتم...
و قدم تند کرد به سمت اتاق من...
اتاقی که همیشه اتاق من می ماند و هیچ وقت اتاقمون نمیشد...
شانه اي بالا انداختم...
چاره اي جز رفتن به اتاقم نداشتم...
می دانستم اعصابش کشمشی است و وقت لج کردن با او نیست...
تقه اي به در زدم و داخل شدم...
روي تخت نشسته بود و عکسم را داخل دستانش گرفته بود...
و خیره اش شده بود...
اهمیتی هم به بودنم نداد...
چند دقیقه منتظرشدماندم و او هم تغییري در وضعیتش نداد...
اخمی کردم...
- منتظر شمام پسر عمه...
زودتر کارتون رو بگید من کار دارم...
نگاهی به سمتم انداخت...
قاب عکس را با وسواس خاصی سر جایش گذاشت...
همانطور که به سمتم می آمد گفت...
- چکاري مهم تر از شوهرت داري...
پوزخندي زدم به حرفش،که به نظرم مسخره ترین حرف عالم بود...
خیره در چشمانش شدم...
- دقیقااشاره کردید به بی اهمیت ترین موضوع زندگیم...
درست روبه رویم ایستاده بود...
که کمی معذبم کرده بود نگاه خیره اش...
سرم را پایین انداختم...
- از سر راهم برید کنار...
من بی کار نیستم وایسم اینجا با شما بحث کنم آقا...
و همین حین که راهم را کج کردم مچ دستم اسیر دستش شد...
با آرامشی که الان از او بعید بود،صورتش را نزدیک کرد...
- تند داري میري خانوم کوچولو...
به حرمت زن بودنته که با این همه بی احترامی الان سالم جلو روم وایسادي...
خیره ي چشمانش شدم...
میدانستم پایم را از گلیمم فراتر گذاشته بودم...
در مقابل کسی که نام شوهر را برایم یدك میکشید،حداقل در فرهنگ خانواده ي خودم...
تقلا کردم که مچم را آزاد کنم...
محکم تر فشار داد مچم را و لبم را گاز گرفتم تا صداي آخم در نیاید...
از کی تا حاال دایه ي مهربان تراز مادر شدي واسه هووت؟!...
چشمانم گرد شد از وقاحت تمامی که براي به کار بردن این کلمه پیش رویم داشت...
چهره ام خم شد از شدت خشم...
- حرفی ندارم براي شما که فکرنکنم درکی از انسانیت داشته باشید...
با این حرفم حلقه دستش که مچم را اسیر کرده بود شل شد...
دستم را با شتاب کشیدم...
- بفرمایید بیرون می خوام لباس عوض کنم...
چشمانش به سرخی میزد...
نمی دانم این سر جنگ داشتن با مردي که با تمام وجودش شکست خورده بود چند ساعت پیش...
انسانی بود براي منی که ازانسانیت دم میزدم...
یا نه...
نفس عمیقی گرفت...
انگار می خواست هر طور شده آرامشش را در مقابلم حفظ کند...
- ببین منو...
بدون اجازه ي من تو پاتو از در این اتاقم نمی تونی بیرون بزاري،چه برسه بري واسه انتخاب رشته...
میفهمی که...
چشم ریز کردم...
- تهدید می کنید منو؟!...
خندید وبه همان دستی که دستم را اسیر کرده بود خیره شد...
نه فقط دارم به اطالاعات عمومیت اضافه می کنم...
سري تکان دادم...
- به جاي بحث کردن با من،برید به همسر مریض حالتون برسید آقاي تازه داماد...
با حرفم چشمان رنگ خون شد انگار...
رگ گردنش هم حتی از فاصله ي چند متري مشخص بود...
- خوشحالی نه؟!...
- نه براي هدي،اما قطعا خوشحالم...
چشمانش سرخ بود...
عجیب سرخ بود...
انگار اشک همان دم پلکش بود...
- به من دم از انسانیت میزنی؟!...
خانم مهندس آینده؟...
و حس کردم این جمله اش را با تمسخر گفت...
- تویی که میدونی دیشب تا الان به من چی گذشته و این جوري زخم میزنی...
همان قاب عکس را برداشت و به دیوار کوبید...
- لعنتی من که به خواسته تو همه کار کردم...
تو که میدونستی همه چیو جلو اومدي...
تو که میدونستی و بازم زنم شدي...
دیگه چه مرگته؟!...
ادامه دارد...
💖 🧚♀●◐○❀