رمان قسمت صدوسیوسوم حرف زدن را نمی خواستم... یعنی جراتش را نداشتم... تنها در سکوت شالم را مرتب کردم و همینطور چادرم را... و از ماشین پیاده شدم... میان راه دستم اسیر دستش شد... و دوباره به سمتش کشیده شدم... - عذابمو تقسیم نکردم باهات... عذابتو تقسیم نکن باهام... تقریبا دوباره داخل ماشین نشسته بودم... که نزدیک تر شد... و خم شد روي صورتم... چشمانش مصحورم میکند... " - جان منی... از آن منی... جانان منی... جانان بیا"... هر نفس نزدیک میشد... و من مصحور صداي زیبایش که برایم شعر خواند... بی هیچ دفاعی... امیرعباس مرا خلع صلاح می کرد... یک نفس مانده بود تا دوباره مال او شوم... مکث کرد... - جنگیدن واسه لمس نکردنت به اندازه کافی برام ریاضت هست... انگشت اشاره اش را روي گونه ام کشید... - باور اینکه دیگه مال من نیستی داره میکشتم... هر لحظه میخوام تموم کنم این بازي تلخ مسخره رو... کمی دور شد... - از من دوري کن محیا... من خطرناکم... براي تو و زندگیت خطرناکم... جنونم به تو همه رو به آتیش میکشه... انگار مسخ باشد... ادامه داد... - بدجور میخوامت... و من پشت لبهاي قفل شده ام... قلبم فریاد خواستنش را میزد... بی مکث اینبار از ماشین بیرون آمدم... نه از ترس امیرعباس بلکه از ترس احساست بی پروا ي خودم... به سمت در رفتم... منتظرش شدم کمی بعد آمد... کلید را داخل قفل انداخت و داخل شدم... و با ضرب و بی مقدمه به دیوار کنار در حیاط کوباندم... وبا دستانش محصورم کرد... و خیره ي چشمانم شد... بی دفاع خیره اش شدم... مشتی به کنار سرم زدو سرعت زیاد کرد به سمت در... و من نگاهم قفل هدایی ماند که کنار پنجره شاهد بود همه چیز را...لب گزیدم... " لعنت به من و عشق سیاهم"... از کنار امیرعباس... تند تند پله ها را تا بالا طی کردم... درست روبه رویم... جایی حد فاصله اتاق هایمان با هم ایستاده بود... موهاي بلند و فر زیبایش اطرافش پخش بودند... و با آن لباس سرتاسري بلند خانگی که اندام موزونش را به خوبی نشان می داد... چشم هر بیننده اي را خیره میکرد... و در دل حق دادم که امیرعباس روزي شیدا و واله ي این دختر لوند شود... و به من ترجیح دهد... هدي واقعا هوس انگیز و زیبا بود... نی نی چشم هایش در اشک میلغزید... صداي قدم هاي امیرعباس از پشت سرم می آمد... برنگشتم نگاهش کنم... در عوض جلو رفتم جایی نزیکتر به هدي... هیچ حرفی نداشتم که بگویم... چیزي که دیده بود شرم آور بود... انگار پشت سریم هم چیزي براي گفتن نداشت... باالخره لب باز کرد... و همزمان با کلامش اشکش چکید... - خیلی اضافیم نه؟!... و انگار اشک هایش مسابقه گرفتند... امیرعباس جلو آمد وبازویش را گرفت... - بریم تو هدي... میان حرفش پرید... و بازویش را با ضرب از دست امیرعباس خارج کرد... و رو به او گفت... - حالم از ترحم بهم میخوره امیرعباس... بس کن... ادامه دارد... 💖 🧚‍♀●◐○❀