رمان
#بغض_محیا
قسمت صدوسیوهشتم
مادر هم ملامتگر نگاهم کرد...
- کجا بودي؟!...
انگار نه که گفتم داداشت میاد...
محسن لبخندي زد...
- اي بابا مادر ول کنید تو رو خدا...
الان که اومده خوب و خوشیم...
مادر لبخندي به محسن زد...
وارد هال شد...
بعد از مدت ها همه دور هم بودند...
ذوق کردم و به همه سالم کردم...
البته خدا می داند با چه حالی...
پرواز کردم به سوي هدي که روي ویلچر با لبخند نشسته بود و نظاره گر بود...
تقریبا خودم را پرت کردم روي صندلی کنارش...
سرش را به سمتم خم کرد...
- خوبی؟ !چرا اینقدر زردي؟!...
آب دهانم را که ترش شده بود قورت دادم...
و سري تکان دادم...
اما دوام نیاوردم...
و تمام محتویات معدم به حلقم هجوم آورد...
به سمت سرویس دویدم...
و انقدر حالم بهم خورد تا دیگر چیزي براي باالا آوردن نداشتم...
هر چه عق میزدم فقط زردآب بود...
از طرفی جیغ هاي ساحل و کوبانده شدن در روي اعصابم بود...
به سختی در را باز کردم...
همانجا روي زمین سرخوردم...
مادر روي صورتش کوبید...
- خاك بر سرم چرا اینجوري شدي...
محیا مادر خوبی؟!...
سري تکان دادم...
اما حال صحبت کردن هم نداشتم...
محسن زیر بغلم را گرفت و بلندم کرد...
شرمنده نگاهش کردم که بانگاه مهربونش دلم را گرم کرد...
- آبجی خوشگله ي ما چی شده،اي بابا؟!...
از کنار عمه که گذشتم انگار چشمانش برق میزد...
اما انقدر حالم وخیم بود که به برق چشماي عمه فکر نکنم...
که آقاجون محسن را صدا زد...
- محسن بابا بپوش بریم دکتر...
محسن سري تکان داد...
دستم را روي دست محسن گذاشتم...
نه داداش، یکم استراحت کنم بهتر میشم...
که عمه صدایش در آمد...
- نه مادر بهتره بري دکتر...
شاید...
شاید خبري باشه با این حال و روز تو...
چشمانم گرد شد از حرف عمه...
سریع نگاهم را به هدي کشاندم...
بی تفاوت فقط نگاه میکرد...
حالا دلیل برق چشمان عمه را میفهمیدم...
لب فشردم تا چیزي نگویم...
تا بی حیایی نباشد...
خودم را بیشتر تکیه دادم به محسن ...
و روبه عمه با بی حالی گفتم...
- چیزي نیست عمه جان ..استراحت کنم خوب میشم...
نگاهی انداختم به امیرعباس که بی خیال پشت هدي ایستاده بود...
حداقل او که می دانست خبري نیست چرا مادرش را متقاعد نمی کرد...
تا بیشتر خواسته یا نا خواسته دل این دختر را نشکند...
سرم بدجور گیج میرفت...
نگاهی به هدي انداختم...
و از تک تک خانواده گذراندم چشمانم را...
و به کمک محسن داخل اتاقم خوابیدم...
حال بدم بیشتر اجازه نداد فکر کنم...
به این که چقدر حامی به این محکمی داشتن خوب است...
محسن انگار یک دیوار محکم بود...
خدا کند ضعف لعنتی زود تمام شود...
صبح که ازجا پاشدم کمی رخوت داشتم...
اما آنقدر ذوق آمدن محسن را داشتم...
که بی تفاوت هر چه دم دستم آمد پوشیدم...
تا به سراغ برادرم بروم...
پایین رسیدم همه بیدار بودند...
مرد ها تلویزیون می دیدند...
و زن عمو ها هم کنار شوهرشان نشسته بودند...
مادر و عمه هم با هم صحبت می کردند...
نگاهی به لپ هاي اناري ساحل انداختم...
که رو به روي محسن نشسته بود...
و دزدکی برادرم مرا دید میزد...
خنده ام گرفته بود...
ادامه دارد...
💖 🧚♀●◐○❀