رمان
#بغض_محیا
قسمت صدونود
دلم لرزید از حرفش و سرم را پایین انداختم...
من که تا پاي جانم هم پاي خواستن امیرعباس رفته بودم...
اینبار پس باکی نبود...
ساحل شیرینی را جلویم گرفت و با لبخند تعارف کرد...
بفرما عروس خانوم دهنتو شیرین کن...
لبخندي زدم و شیرینی را برداشتم...
و داخل پیش دستی مقابلم گذاشتم...
که مادر دوباره زیر گوشم گفت...
- پاشو یه سینی چاي بیار...
همینجور مثل ماست نشین...
از جا بلند شدم و داخل آشپزخانه رفتم...
نفسم را به بیرون فوت کردم...
هزار بار دعا کردم کسی را که چاي را از قبل دم کرده بود...
استکان ها را روي سینی چیدم و چاي ریختم...
و داخل سالن بردم تا تعارف کنم...
از آقاجون شروع کردم...
لبخندش دلگرمم کردم مثل همیشه...
به عمه و عموها تعرف کردم و به امبر عباس رسیدم...
چاي راتعارف کردم،نگاهم کرد و لب زد...
اینبار واسم یه دونه مخصوصشو آماده نکردي؟!...
لب گزیدم و چشم اطراف گرداندم و سریع گذشتم...
این امیرعباس جدید کمی بی پروا نبود؟!...
سینی چاي را بعد از اینکه به همه تعارف کردم روي میز گذاشتم وسرجایم تشستم ...
که عمه اشکی که گوشه چشمش بود را سترد...
و انگشتر سنگین و قیمتی اش را که همیشه همراه خود داشت...
از انگشتش در آورد و به سمتم آمد...
سرم را بوسید و گفت...
- عمه سري قبل که نتونستم برات سنگ تموم بزارم...
ایشالا این سري جبران میکنم...
و انگشترش را داخل انگشتم کرد...
مال مادر بزرگمه...
به تو میرسه دخترم،خوشبخت باشید الهی...
لبخندي زدم و رویش را بوسیدم...
- ممنون عمه جان...
آقاجون گفت...
- انشالا فردا شب میگم حاج آقا بیاد...
و یه محرمیت بخونه تا ببینم چی میشه...
قند در دلم آب کردن با شنیدن اسم محرمیت...
یعنی دوباره میشد مال اوباشم...
مال همین مردي من روبه رویم نشسته بود و جلوي همه بی پروا از عشق صحبت کرد؟!...
صداي نعیم نگاهم را به طرفش کشاند...
" - اي بابا کار این دوتا که راه افتاد...
دیگه بریم شام بخوریم...
بابا دارم میمیرم از گشنگی...
حالا زن دایی بشینید از داداش امیرعباس تعهد نامه بگیرید"...
همه خندیدند جز مادر...
حتی محسن هم لبخندي زد...
ساحل رو به نگار کرد...
"- پاشو...
پاشو بریم شام بکشیم...
تا نعیم سر همه رو به خاطر شکمش به باد نداده"...
از جا بلند شدند و من هم همراهشان بلند شدم...
ساحل سالاد را از یخچال بیرون آورد و با شیطنت گفت...
- شما دیگه چرا عروس خانوم...
پاییـزِ بی باران خود تویی درست وقتی که نمی آیی ...
گمشویی نثارش کردم و خندیدم...
بشقاب ها را آماده کردم...
بالاخره با کمک نگار و ساحل ودریا سفره را انداختیم...
و همه دور سفره نشستیم و انگار نه که همین چند لحظه پیش...
حرف ازدواج در این خانه بود...
هر کس مشغول کار خودش بود...
و تنها بازمانده هاي گفتگوي لحظات پیش چهره ي درهم مادر و محسن بود...
شام را هم خوردیم و دیدم محسن از پله ها بالا می رود...
به دنبالش رفتم و دستش را گرفتم...
همانجا ایستاد...
همانطور پشت به من ایستاده بی آنکه برگردد...
- داداش...
جوابم را نداد...
دستش را رها کردم و با تمام وجود...
با تمام دلم از پشت در آغوشش گرفتم...
" - محسن جان داداش...
می دونم دلت راضی نیست...
اما رو برنگردون از خواهرت"...
میان حرف به سمتم برگشت و محکم در آغوشم گرفت...
" - ششش، محیا من هیچوقت ازت رو برنمی گردونم...
من خوبیه تو رو میخوام...
ادامه دارد....
💖 🧚♀●◐○❀