رمان
#بغض_محیا
قسمت دویستم
رو به محسن گفت هر کمکی خواست بگوید...
و در جواب عمه براي تعیین روز عقدمان گفت...
- والا مادرم من نظرم اینه که عقد و عروسی رو با هم بگیریم...
البته با اجازه ي آقاجون...
متعجب نگاهش کردم...
عروسی میخواست براي من؟!...
منی که یکبار زیر یک سقف رفته بودم همراهش...
انگار مادرو بقیه هم شکه شده بودند...
که نعیم مثل همیشه بی قید گفت...
- خوب عروسی جفتشونو با هم میگیریم...
آخ چه حالی میده...
امیرعباس چینی به پیشانی اش انداخت...
- نه عروسی ما یکی دو ماه دیرتر از ساحل و محسن باشه بهتره...
البته بازم آقاجون هرچی بگه...
آقاجون تسبیحش را در دست چرخاند...
نگاهی میان من و امیرعباس گرداند...
- نمی دونم باباجون...
هر دو مطمئنید می خواید عروسی بگیرید؟!...
امیرعباس سرش را پایین انداخت و گفت...
والا آقاجون سري پیش محیا اونطور که لایقش تو خونم نیومد...
می خوام اینبار جبران شه براش"...
لبخند مادر و عمه زیادي آرام جانم بود...
و دلم ضعف رفت براي اینهمه مهربانی اش...
عمه گفت...
" - اگه بیست روز دیگه بخوایم عروسی این دوتا رو بگیریم...
..."
کلی کار داریم باید بجنبیم
تا خواست از جا بلند شود،صداي امیرعباس متوقفش کرد...
" - مادر راستی یه چیز دیگم هست...
می خواستم بگم با اجازه ي آقاجون و زن دایی...
میخوام بعد عقد محیا رو ببرم خونه ي خودم"...
عمه میان حرف امیرعباس آمد...
- پسرم خوب اینجام خونه ي خودته...
نگاهی به مادرش کرد...
" - نه مادر منظورم اینکه میخوام جدا زندگی کنم...
البته با اجازه ي شما"...
آقاجون برخلاف بار قبل که خروشید آرام بود...
امیرعباس منتظر نگاهی به آقاجون کرد...
آقاجون دست به ریشش کشید...
نمی دونم من حرفی ندارم باباجان...
رضایت خود محیا و مادر و برادرش شرطه...
محسن که شرمنده ي تواضع امیرعباس بود چیزي نگفت...
ولی مادر گفت...
- بابا جان فکر میکردم قانون این خونه دور هم زندگی کردنه...
آقاجون خنده اي کرد...
" - دخترم ما داریم دختر شوهر میدیم...
و شوهر این حق و داره که ببرش خونه ي خودش...
هیچ وقت اجبار نبوده براي این قانون"...
مادر سرش را پایین انداخت انگار شرمش شد...
از مهربانی آقاجون و سو استفاده اش از قانون هاي خانواده...
براي نگه داشتن دخترش کنارش...
درکش میکردیم همه و سرزنش بار نگاهش نکرد هیچکس...
نم اشکی در چشمانش برق زد...
- ایشالا که خوشبخت شن...
دست زده همه و قرهاي مسخره نعیم ...
خنده هاي از ته دل رو لب همه میکاشت...
بعد از آن تمام بیست روز دیگر در گیر عروسی ساحل و محسن بودیم...
که از بعضی جهات به نفع ما شد...
مثال لباس عروس و کارت و تالار و خیلی چیزهاي دیگر را با هم سفارش دادیم...
و تقریبا به جز جهیزیه خریدن براي خانه ي مشترکمان کار دیگه اي نداشتیم...
روز عروسی محسن بالاخره رسید...
و من خوشحال تر ومضطرب تر از همیشه همراه ساحل شدم...
داخل آرایشگاه دلم کمی به خود رسیدن میخواست...
به شرط کم بودن و ملایم بودن آرایشم اجازه صادر کرده بودم...
ساحل را به اتاق عروس بردند...
و آرایشگر دستی روي شانه ام گذاشت...
و با لبخند گفت...
- خب خوشگل خانوم چی مد نظر داري ...
از آینه نگاهی انداختم و گفتم...
- راستش یه مدل ساده می خوام...
یه جورایی گریم باشه بهتر...
سري تکان دادو گفت...
- اوکی،لباست چیه؟!...
لباسم پیراهن ساده و زرشکی رنگی تا روي زانو بود...
که آستین هاي سه ربعش با آن یقه قایقی زیباي گیپورش همخوانی جالبی پیدا کرده بود...
لباس را نشانش دادم چهره اش کمی جمع شد...
انگار انتظار لباس مجلل تري را براي خواهر داماد داشت...
ادامه دارد...
💖 🧚♀●◐○❀