رمان
#بغض_محیا
قسمت دویست ویازدهم
پس اومدی ایمان منو بسنجی....
با قدم هاي سست به سمت اتاقم رفتم و خودم را به خواب سپردم...
اما چه خوابی که هر دقیقه از خواب می پریدم از شدت استرس...
روز قبل از عروسی دیگر خانه ام چیده شده بود...
و عمه و مادر مرا بردند تا به قول خودشان ببینم خانه ام را...
خانه اي که قرار بود آشیانه ي خوشبختی من و او باشد،اما با این رفتارهایش...
نمی دانم...
به خانه نگاه کردم قشنگ شده بود...
دکوراسیون سرمه اي رنگ پذیرایی جلوه زیبایی داده بود به خانه...
یکی یکی اتاق ها را هم نگاه کردم...
هر سه اتاق را هم قشنگ چیده بودند...
با دیدن اتاق خوابمان نمیدونم چرا اشکم جاري شد...
و چه خوب که مادر و عمه اشک هاي سیل آسایم را به حساب شوق گذاشتند...
زنگ موبایل عمه مرا از فکرو خیال بیرون آورد...
- الو،سلام پسرم...
با شنیدن پسرم گوش هایم تیز شد...
" - بله، اومدیم اینور...
نمیدونی خانومت چه اشک شوقی میریزه با دیدن خونه ...
آهان ...
میاي اینجا...
بیا پسرم، بیا"...
دلم ریخت ...
اینجا می آمد...
دقیقا از آن شب بود که خودم را بیشتر از همیشه از دیدش پنهان میکردم...
تحمل اخم هایش را نداشتم...
بی محلی هایش را هم...
مادر دستم را کشید و داخل آشپزخانه برد...
و یکی یکی کابینت ها و کشو ها را برایم باز میکرد...
و نشانم میداد داخلش را و من تنها تمام حواسم به در بود...
تا امیرعباس بیاید دلتنگش بودم...
شوهرم بودم و محرم ترین برایم...
اما با دل سنگی اش چه میکردم...
صداي مادر از جا پراندم...
- محیا...
کجایی اصلا نگاه میکنی؟!...
لبخند مصنوعی زدم...
- آره مادر خیلی قشنگه دستتون درد نکنه...
عالی چیدید همه چیز خیلی شیکه...
تا مادر آمد حرفی برند صداي زنگ دهانش را بست...
در را باز کردم و غیر ارادي در دل قربان صدقه ي قامتش رفتم...
بالا آمد و سلامی داد به مادرش و مادرم...
ادامه دارد...
💖 🧚♀●◐○❀