#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_چهارده
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
داشتم جواب رضا سیاه رو میدادم که زود گفت:حالا با همه میپری جز بچه محلت!!شانس مارو ببین.از حرفش خنده ام گرفت.با خنده ی من رضا زودگفت:خندیدی ،خندیدی پس دلت با ماست و روت نمیشه…با همین چند کلمه رابطه ی منو رضا شکل گرفت و تبدیل شد به یه رابطه ی کاملا احساسی و عاشقانه…از اون روز به بعد رضا دنبال من بود و همیشه جوری رفتار میکرد که من ببینمش…..رضا اینقدر از علاقش به من گفت و گفت که جذبش شدم ..یه روز قبل از ظهر داشتم کنار خیابون راه میرفتم که یه ماشین رنو ی قرمز رنگ جلوی پام ترمز کرد…یه پسر جوون و خوش قیافه پشت فرمون بود که گفت:خانم!!!برسونمت….؟؟؟از لحنش متوجه شدم که منظورش دوستی و دوردوره…..زود صندلی جلو نشستم و سلام کردم…همین حرکتم بهش جرأت داد که شروع به صحبت کنه …… حدود نیم ساعتی توی خیابون گشتیم و از هر دری حرف زدیم…..اون اقا گفت که مجرده و قراره برای کار بره ژاپن…..اون سالها بین جوونا مد بود که میرفتند ژاپن و خیلی زود با کلی پول برمیگشتند…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir