eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.9هزار دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
4.2هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون زنعمو گفت حیف که نوه هام هم ازش کوچیکترند وگرنه همین امروز بساط عروسی رو راه مینداختم.بعد رو به مامان کرد و گفت:ببین تا اینجا هستید مطمئن باش رقیه رو شوهرش میدم.مامان گفت:آبجی نمیدونی چقدر روحیمون خرابه و همش با خودم فکر میکنم اگه دختر دسته گلمو عقد حمید در میاوردم معلوم نبود چی میشد اول جوونی دخترم بیوه میشد.زنعمو پاشو دراز کرد و یه بالشت هم زیرش گذاشت و گفت:ولش کن دیگه.تموم شد رفت…به امروز و فردا فکر کن..با این‌حرف بحث و صحبتها عوض شد..همون شب اول که خونه ی عمو اینا بودیم تازه چشمهام گرم خواب شده بود که با صدای لالایی خوندن کسی چشمهامو باز کردم و همون هاله و زن سفید پوش رو دیدم که بالا سرم نشسته و موهامو نوازش میکنه..صورتش مشخص نبود..ازترس نفسم توی سینه حبس شد مثل کسی که بختک روش افتاده باشه..اون خانم که بصورت هاله و سفید پوش بود موهامو نوازش میکرد…من هم از ترس نمیتونستم بلند شم. ادامه در پارت بعدی 👇
۵ خرداد ۱۴۰۳
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر هرچندنیماهمیشه میگفت تمام تلاشم رومیکنم که خوشبخت بشی امامن نمیخواستمش وخوب میدونستم ممکنه بخاطراون اتفاقااینده وابروی خانوادم به خطربیفته اماعشق حامدانقدرکورم کرده بوداین مسئله دیگه برام مهم نبودوهمون شب تصمیم گرفتم بانیماصحبت کنم وحلقه اش روپس بدم..شب نامزدی افسانه به خوبی خوشی تموم شداخرشب که همه رفتن من سریع رفتم تواتاقم فیلمهای که دزدکی ازحامدگرفته بودم رونگاه میکردم تودلم قربون صدقش میرفتم وبافکرخیال حامداون شب به خواب رفتم..فرداصبحش به زورازجام بلندشدم اصلادوستنداشتم برم شرکت ولی برای اینکه ازشرنیماخلاص بشم بایدمیرفتم باهاش حرف میزدم..موقع رفتن دیدم افسانه آماده رومبل نشسته میدونستم اون روزکلاس نداره باتعجب نگاهش کردم گفتم اول صبح اماده باشی کجا!؟خندیدگفت حامدقراره بیاددنبالم بریم جاده گفته صبح زودمیام دنبالت که توترافیک نمونیم..گفتم میذاشتیدحداقل یه روزازنامزدیتون بگذره بعدمیرفتیدگشت گذار.. ادامه در پارت بعدی 👎
۶ شهریور ۱۴۰۳
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور وقتی رفتم سمتشون تابچه هامنودیدن بهم نگاه میکردن میخندیدن توجهی نکردم. نگین صدازدم امدجلوبایه لحن بدی گفت بگو..توچمشماش نگاه کردم گفتم بااون همه ثروت پدرت مونده چندتااب میوه بودی که این همه خودت روبه زحمت انداختی میومدی میگفتی برات اب میوه نمیخرن،، چندتاباکس برات میفرستادم دیگه..چرامثل تیغ زنهاخودت انداختی جلوی ماشینم هرچندیه چکابم شدی البته شایدجسمت سالم باشه امامطمئنن ازلحاظ عقلی مشکل داری..نگین باورش نمیشداون پسرخجالتی یابه قول خودش روستایی اینجوری باصدای بلندتوروش وایسته باشه، ازحرصش رنگش قرمزشده بودهمین که توجمع جوابش داده بودم برام کافی بودپشتم کردم بهش میخواستم برم که داد،زداخه بدبخت دهاتی توبرای نون شب خودتم محتاجی فکرکردی کی هستی که این حرفهاروبهم میزنی بااون خانواده داغونت خط قرمزمن خانوادم بودنذاشتم دیگه ادامه بده برگشتم سمتش یکی محکم خوابندم توصورتش انقدرسیلیم محکم بودکه خوردزمین گوشه ی لبش خونی شدسعیدامدجلوگفت بیابریم الان انتظامات میاد... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
۸ مهر ۱۴۰۳
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه فرزندآخرخانواده هستم.. وقتی سیاوش گفت نمیتونم جواب بدم دیگه داشت گریه ام میگرفت باشه ای گفتم‌گوشی قطع کردم پول اژانس رودادم رفتم سمت مغازه،،قبل داخل شدنم شماره ی مغازه روگرفتم جالب بودامیرجواب دادگفتم سیامک هستش؟گفت بله ولی دستش بنده مشتری داره بهش میگم سرش خلوت شدباهاتون تماس بگیره..این درحالی بودکه من ازدورداشتم نگاه میکردم هیچ مشتری داخل مغازه نبود..نمیدونم چرادیگه دوست نداشتم..بیشترازاین خودم روجلوی فروشندش کوچیک کنم برگشتم خونه حالم اصلاخوب نبود..مادرسیامک که من مامان لطیفه صداش میکردم امدپیشم متوجه شدروبه راه نیستم گفت پریاجان اتفاقی افتاده گفتم ازدروغهای سیامک دیگه خسته شدم ومیدونم داره بهم خیانت میکنه..مامان لطیفه من روبوسیدازم خواست اروم باشم وبادرایت این مشکل روحل کنم گفت پریاتوبارفتارت کاری کن که سیامک شرمنده بشه خجالت بکشه توحرف راحت بودولی مگه میتونستم خیانتش رونادیده بگیرم اون وقتی میدونم بایه نفرنیست همزمان باچندنفر. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
۲۹ مهر ۱۴۰۳
اسمم مهساست متولد61 هستم درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم. مهدی اینقدر اصرار کرد که قبول کردم مدتی باهم آشنا بشیم وشماره ام روبهش دادم..دوسه ساعتی باهم بودیم ازهم جداشدیم..داشتیم برمیگشتیم خونه که پسرخاله ام رودیدیم میدونستم حدس زده آمده مچمون روبگیره..چندماهی رابطه ی من ومهدی ادامه داشت تا مهدی بعدازیه مدت گفت خانواده ام اصراردارن بایه دختری که اسمش سحرازدواج کنم..با این حرفش تودلم خالی شدیه لحظه احساس کردم تمام بدنم یخ کرده گفتم مبارکه..مهدی خندیدگفت چی مبارکه!من گفتم خانواده ام میگن ولی من میخوام باکسی که خودم پسندیدم ازدواج کنم..مهدی گفت کمک میکنی بهش برسم باحرفهاش تپش قلب گرفته بودم به زورگفتم اره..مهدی گفت شماره اش رومیدم بهش پیام بده...گفتم باشه شماره اش روبده تایاداشت کنم وقتی شماره رو داد دیدم که شماره خودمه،مهدی خندید و گفت عروس مامانم خودتی ..یدفعه صدای مادرش روشنیدم که گفت مهدی کیه عروس گلمونه..گفتم مگه مامانت میدونه گفت اره ومیخوادببینت گفتم بهم فرصت بده وخبرنداشتم دست زمونه قرارچی برام رقم بزنه... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
۱۲ آبان ۱۴۰۳
بعدازچندساعت امین سعیدازاتاق امدن بیرون ازنگاهای امین بدم میومدهمش میچسبیدم به مادرم وازش جدانمیشدم کلاحامی من اون زمان مادرم بود شب که شدکه ای کاش نمیشدکاش دنیاهمون لحظه برای من تموم میشدمیمردم بعداز۱۲سال هنوزم یادم میادحالم بدمیشه واولین باره میخوام داستان اون شب کذایی روبراتون تعریف کنم شهریوربودهواگرم بودمن دراتاق رونمیبستم که هواجریان داشته باشه من خوابم خیلی سبک بودحتی صدای اروم راه رفتن کسی هم من روبیدارمیکردساعت حدوددوشب بودکه چراغ اتاق پسراروشن شدویک دقیقه بعدش خاموش شدچون نوربه چشمم خورده بودخواب ازسرم پریدوخوابم نمیبردفکرکنم نیم ساعتی گذشت که احساس کردم کسی وارداتاقم شد...ودراروم بست..اول فکرکردم اشتباه میکنم ولی بعدازچنددقیقه سایه کسی روبالاسرم حس کردم دقت که کردم دیدم امین ازترسم سریع نشستم گفتم چی شده داداش کارداری؟؟امین با روحیات من کاملا اشنابودومیدونست یه دخترترسو ساده هستم که مشکل روحی زیاد دارم اروم نشست کنارم دم گوشم گفت اگه صدات دربیاد..بابابیدارمیشه درحدمرگ میزنتت... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
۲۶ آبان ۱۴۰۳
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران مادرم یه لیست خرید بهم دادباپدرم رفتیم شهر تاحالابرای هیچ مهمونی انقدرتدارک ندیده بودیم چندمدل غذا سالادژله ووو درست کردیم وقتی خانواده امیدامدن باخوشرویی ازشون استقبال کردیم برخلاف انتظاری که داشتم پدرومادرامیدخیلی خاکی ترازاون چیزی بودن که من فکرش رو مبکردم انقدرخون گرم بودن که خیلی زودباپدرومادرم صمیمی شدن هرکس نمیدونست فکرمیکردخانوادهامون سالهاست که همدیگرومیشناسن..اما پریناز خیلی اهل معاشرت نبودیه گوشه نشسته بودباکسی حرف نمیزدحتی چندبارخواهرم رفت کنارش نشست که سرصحبت روباهاش بازکنه اماپرینازبا اکراه جوابش رومیدادخودش روباگوشیش سرگرم میکرد..اون شب به اصرارپدرم خانواده امیدپیشمون موندن هرچندپرینازاخمش بهم بودخیلی راضی به موندن نبودهمش میگفت بریم..فرداش پدرم بساط کباب راه انداخت گفت بریم باغ وبااستقبال همه راهی خونه باغ شدیم..بعد ازخوردن ناهارباامیدرفتیم زیرسایه درخت نشستیم تایه کم باهم حرف بزنیم.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌ ‎‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
۹ آذر ۱۴۰۳
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم….. وقتی رسیدیم ،بابا روی صندلی بیمارستان چرت زده بود برای اینکه بیدار نشه ، بی سر و صدا نشستیم کنارش..حوالی ساعت نه بود که توی بلندگو اسم و فامیلی ساناز رو صدا کردند و گفتند:همراه بیمار ساناز(….)به بخش مراقبتهای ویژه…منو مامان بخیال اینکه بهوش اومد و همراه میخواهند،هول هولکی بابا رو بیدار کردیم و رفتیم طبقه ی بالا..تا رسیدیم اونجا اقای دکتر به بابا گفت:شما پدر ساناز(…)هستید؟بابا با عجله و پراز آشوب و کمی خوشحال گفت:ارررره..دخترم بهوش اومده؟دکتر با من من گفت:نه متاسفانه…..دختر شما مرگ مغزی شده…یه لحظه قلبم از کار ایستاد که ای کاش میایستاد.بقیه ی حرفهای دکتر رو نشنیدم..منو مامان غوغایی به پا کردیم..گریه و زاری و جیغ جیغ حیغ جیغ..کشیدیم..همش من مقصر بودم..بقدری عذاب وجدان داشتم که دلم میخواست اینقدر جیغ و هوار کنم تا بمیرم..دکتر و چند تا پرستار برای اروم کردن منو مامان اومدند سمتمون اما مگه اروم میشدیم…اصلا نمیخواستم، اروم بشم.میخواستم بمیرم.اون لحظه دلم میخواست خودکشی کنم و خودم از پنجره ایی یا جایی پرت کنم پایین. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
۲۲ آذر ۱۴۰۳
اسمم رعناست ازاستان همدان نمیدونستم باید چکار کنم انگار مغزم از کار افتاده بود..دوباره گوشیم زنگ خورد ناخوداگاه جواب دادم..میلاد گفت معلومه کجای..من ده دقیقه است اینجا منتظرم ازکار زندگیم بخاطر خانم زدم صداشم اذیتم میکرد...گفتم دو دقیقه دیگه پیشتم..وقتی سوارشدم باخوشرویی بهم سلام کرد گفت به به خوشگل خانم حوصله اش سررفته بود..ما در خدمتیم کجا ببرمت.. از اعصبانیت دستام رومشت کرده بودم..ولی سعی میکردم خونسردیه خودم روحفظ کنم..میلادجلوی یه سفره خونه نگهداشت رفتیم تو..سرویس چای قلیون سفارش داد.. امد نزدیکم نشست ولی سریع خودم روکشیدم کنار.. دست خودم نبود ازش متنفر شده بودم...دنبال فرصت بودم دلیل اینکارش روبپرسم..میلاد که متوجه تغییر رفتارم شده بود..گفت چت شده رعنا..جزام ندارم ها، گفتم توامروزازصبح کجابودی...خندیدگفت کجارودارم برم مغازه بودم توکه اس دادی امدم دنبال حالت خوش نیستا...مجبوربودم ظاهرسازی کنم گفتم مال چندروز دوریه... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
۷ دی ۱۴۰۳
اسمم مونسه دختری از ایران پسرطلعت خانم خبراورده مرجان چند سالیه با یه مرد ارتشی ازدواج کرده واوضاع زندگیش خوبه اون..دیریا زود از طریق قانون وعدله اقدام میکنه پس بهتر اگر امدشیرین روراضی کنی باهاش بره..شیرین تمام حرفهای بی بی روشنیده بود داد زد من نمیرم..بی بی گفت شیرین جان اون مادرته وتوبایداین روقبول کنی..باحرفهای بی بی چاره ای جزکوتاه امدن نداشتم ویک هفته بعدمرجان باشوهرش که درجه داربودامد دنبال شیرین ومیونه گریه من بچه هاکه خیلی بهش عادت کرده بودن شیرین ازماجداشدرفت..وروزها میگذشت و بعد از مدتی بی بی خبراوردکه شیرین رو شوهردادن وتهران زندگی خوبی داره تودلم برای اخر عاقبت بخیریش خوشحال بودم چون رفتنش خیلی بهترازکنارماموندن بود..سرکله خانم واحدی باز تودزندگی مادپیدا شد ووبرای پروانه شوهرپیداکرده بود..مامانم با خوشحالی پرسید داماد کیه خانم واحدی گفت کارگرخونه برادرم پسرخوبیه.. اون زمان پروانه ۱۳ سالش بوددوست نداشت شوهرکنه ولی هردفعه اعتراض میکرد..مامانم میگفت دیر یا زود باید شوهر کنی من همسن توبودم دوتاهم بچه داشتم..... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
۲۸ دی
سلام اسم هوراست مامانم توراه گفت یه وقت نبینم راجع به این موضوع باکسی حرفی بزنی حتی خاله ات..‌چندروزی هم خونه بمون تاکبودی صورتت خوب بشه،من خودم بابات روراضی میکنم دوباره بری مدرسه.‌.طول مسیرسکوت کرده بودم هیچی نمیگفتم نگران حسین بودم میدونستم بابام بهش حتمازنگ زده..وقتی رسیدیم نزدیک خونه متوجه پرایدمشکی حسین شدم،تامارودیدازماشین پیاده شد..اصلادوست نداشتم بااون سروضع داغون ببینم ولی اون لحظه کاری هم نمیتونستم بکنم..اروم بهش سلام کردم،وقتی جوابی ازش نشنیدم سرم بالااوردم نگاهش کردم،،دیدم اشک توچشماش حلقه بسته داره نگاهم میکنه..مامانم که باتعجب نگاهمون میکردگفت حورااین اقاکیه گفتم حسین اقادوست شوهرخاله رویاهستن..مامانم یه کم توصورتش زول زدانگارچیزی یادش امده باشه گفت بله شناختم چیزی شده،ایندفعه خودحسین جواب مامانم دادگفت امیدوارم من رویادتون امده باشه بایدبگم من حورا رو دوست دارم وشب نامزدی خواهرتون وقتی دیدمش عاشقش شدم ومیخوام باهاش ازدواج کنم.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
۲۸ بهمن
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم... خلاصه من اون روز عروسی نرفتم،نزدیکهای غروب هواسردبودپیت نفت روبرداشتم که توحیاط اتیشی روشن کنم..ولی یه مقدارنفت ریخت روشلوارم وهمینکه کبریت روزدم اتیش کشیده شدبه شلوارم ولباسهام،،از صدای فریاد من دوسه تاازهمسایه هاامدن کمکم اتیش خاموش کردن..از زانو تاروی شکمم سوخته بود،منم از درد جیغ میزدم همسایه ها سیب زمینی رنده کردن گذاشتن روسوختگیم وخبر فرستادن برای پدرم که من سوختم ولی هیچ کس نیومدومونده بودن مراسم تموم بشه بعدبیان..از شدت سوزش ناله میکردم اخرشب که بابام امدیه کم بیشترناله کردم شایددلش بسوزه ومن روببره شهر،،ولی اصلا نگاهمم نکردچه برسه بخوادببرم دکتر..همسایه هاازروی دلسوزی پمادمیاوردن برام میمالیدم روسوختگیم وبه لطف همسایه هاکم کم خوب شدم..باتمام اینهابازم نگران خودم نبودم دلم برای هانیه میسوخت،زمستون گذشت بهارامدتابستانهاچندروزی میرفتیم خونه تابستانی که پدرم بیرون ازشهرداشت.‌.خونه بالای تپه بودپایینش رودخونه بودمن بایدهرروزچندبارمیرفتم تاپایین تپه دبه روپراب میکردم برای بانومیاوردم.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
۱۰ اسفند