#سرگذشت_خدیجه
#عبرت
#پارت_چهل_سه
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد…
مشغول بحث و صحبت با مامان بودم که زنگ خونه رو زدند…..خواهر بزرگتر از خودم بود که هنوز مجرد مونده بود….خواهرم زهرا وارد شد و سلام کرد و گفت:چه خبرتونه؟؟صداتون تا کوچه میاد…من که اشکم دم مشکم بود با گریه گفتم:خوش به حالت که ازدواج نکردی و این دردسرهارو هم نداری زهرا گفت:اما قراره ازدواج کنم.با یکی آشنا شدم که میخواهد بیاد خواستگاری گفتم:بسلامتی…انشاالله که خوشبخت بشی نه مثل من که با یه بچه اواره و بی پول موندم..زهرامتعحب گفت:مگه داری طلاق میگیری؟تورو خدا این کار رو نکن….بزار من ازدواج کنم بعد…گفتم:نه طلاق که نمیگیرم..اما خسته شدم از این همه بحث و دعوا.خسته شدم از بی پولی..زهرا گفت:درآمدت که خوبه…اصلا نیازی به پول جعفر نداری…گفتم:جعفر کارمو هم ازم گرفت و بیکار شدم(براشون همه چی رو توضیح دادم)…زهرا گفت:بزار ببینم میتونم از دوست و آشنا برات کار پیدا کنم.خدا خیرش بده ،،بعد از چند روز زهرا برام ، کار در خانه پیدا کرد….
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir