#زندگی_سخته_اما_من_سختترم
#پارت_آخر
با یه بچه ی کوچیک خیلی بابت گرفتن بیمه ی بیماریهای خاص دوندگی کردم ….برای داروهاش و غیره…..
خداروشکر بیمه و کد بیماریشو گرفتم و داروهاش و هزینه ی درمانش رایگان شد…..برای اینکار بعضی روزها ساعت سه ظهر میرفتم و یازده شب برمیگشتم….مشکلات زندگیم بیشتر و سخت تر شده بود اما من به خودم قول داده بودم سخت تر از زندگی باشم…..
نگهداری از یه بچه ی کوچیک و یه شوهر مریض و دو تا بچه ی نوجوون همه به گردن من بود…..نمیخواستم کم بیارم و همچنان با زندگی میدویدم…..
سال ۱۴۰۱بود که مامان خبر داد مادربزرگ بتول مثل ننه اقدس الزایمر گرفته و همه جا رو کثیف میکنه و حالش هم خوب نیست…..
مامان گفت:خانم (مادربزرگ بتول)میخواهد تورو ببینه و ازت حلالیت بطلبه….والا هیچ کسی رو یادش نیست الا تو….
گفتم:مامان وضعیت زندگی منو که میبینی ،،نه میتونم بیام و نه حلال میکنم…..
اینو گفتم و نرفتم…..چند ماه بعدش مادربزرگ بتول فوت شد…..با تمام گرفتاریهام برای مراسمش رفتم و شب سوم فوتش حلالش کردم تا خودم به آرامش برسم…..
رفته رفته وضعیت جسمی سالار بدتر شد و دکتر براش یه آمپول نوشت تا تزریق کنیم….
برای خرید اون آمپول رفتم دارو خونه…..انگار ،دکتر داروساز باید ازم میپرسید که چند بار از این آمپولها استفاده کرده،ولی این سوال رو نکرد و و قویترین آمپول رو داد….
وقتی روز اول آمپول رو تزریق کردیم حال سالار خوب بود ولی روز دوم و دومین آمپول باعث شد مثل یه جنازه روی دستم بمونه…..
من یه زن تنها با سه تا بچه و یه شوهر بی حس مونده بودم چیکار کنم..؟؟سالار ۹تا برادر و خواهر داشت اما هیچ کدوم به دادم نرسیدند….
هر بار عاجز میشدم به بابا یا برادرام زنگ میزدم و اونا به دادم میرسیدند…..خیلی معذب بودم آخه تا کی باید مزاحم خانواده ام میشدم…..؟
چند بار زنگ زدم به پدرشوهرم اما خانمش گفت:زمین بره آسمون و بالعکس ،نمیتونه بیاد………..
نه وسیله داشتم و نه پول…..نان اور خونه سالار بود که الان مریض شده بود….بقدری پیاده میرفتم و میومدم که پاهام ورم کرده بود….
بابام حاضر بود خونشو بفروشه تا سالار خوب بشه ولی پدرشوهرو مادرشوهرم فقط تماس میگرفت و تلفنی حرف میزدند….تازه اگه موقع تماس من گوشی رو جواب میدادم سریع قطع میکرد……………
برادردوقلو و برادر بزرگه هم به من لقب صفیه داده بودند….بقدری ازشون بدم میاد که اصلا دلم نمیخواهد راجع به اشو حرف بزنم……….
سه سال تمام با همین وضعیت زندگی کردیم،……..سالار با بیماری ام اس دست و پنجه نرم کرد و منم به پاش ایستادم…..کاش حداقل اونایی که توی زندگیم دخالت میکردند و اختلاف مینداختند اون موقع بودند و به سالار کمک میکردند….
این اواخر هم قلب سالار بنا به تشخیض دکتر نیاز به عمل داره و باید بستری بشه….
از نظر مالی فقط خانواده ی خودم کمک میکنند،،مخصوصا بابا و برادرام…..
۸سال تمام توی این خانواده عذاب کشیدم ولی سوختم و ساختم…..الان پسرم چهار ساله و تمام امیدم به زندگیه،….
خداروشکر الان وضعیت جسمی سالار بهتره و خودش بدون کمک راه و سرکار میره ،،… از نظر اخلاقی هم نسبت به اوایل زندگی خیلی بهتر شده، و منو بعداز خدا پشت و پناه خودش میدونه……..
مشکلات زندگی من زیاد بود و هست ولی سعی کردم خیلی خلاصه کنم تا شما عزیزان خسته نشید…..
هدفم از بازگویی سرگذشتم اینه که به همه بگم:زندگی سخته،اما من سختترم…
پایان