#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_پنجاه_پنج
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
حامدبودتماس رووصل کردم اماحرفی نزدم میترسیدم گوشیش دست خودش نباشه اماچندثانیه ای که گذشت گفت افسون باگریه گفتم حامدچی شد؟گفت کجای؟گفتم فرارکردم دارم میرم مشهد،گفت رسیدی بروفلان مسافرخونه مدیرتش رومیشناسم زنگ میزنم هماهنگ میکنم..گفتم توپس چی؟گفت منم وسایلم روجمع کردم ازخونه زدم بیرون یکی دوروزی دزدکی کارهام روانجام بدم میام پیشت گفتم افسانه چی؟گفت امشب وقتی همه چی روفهمیدبهش گفتم عاشق توام میخوام ازش جدابشم اونم تمام وسایل خونه روشکست ازخونه زدبیرون داشتم باحامدحرف میزدم که پشت خطم افسانه امدبهش گفتم افسانه پشت خطه چکارکنم..گفت گوشیت روخاموش کن دیگه این خطتت روشن نکن فردا یه خط جدیدبخر تاخواستم قطع کنم گفت نه جوابش روبده توام بهش بگومن رودوستداری ازش بخواه به خانوادتم بگه که دنبالت نگردن بدونن بامنی.واینجوری خیالش از همه چی راحت ترمیشه...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir