eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.9هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.3هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون مادر کمال کلی برام خرید کرده بود و یه خانم هم اورده بود که صورتمو اصلاح کنه،خونه شور و شوقی بود که بیا و ببین..آرایشگر وقتی شروع به کار کردن،صدای هلهله و کل کشیدن فضای خونه رو پر کرد.همه فامیلهای ما بودند که کمک دست مامان اومده بودند.بزن و برقصی بود که صدای اه ناله های من بابت درد اصلاح توش گم شده بود..وقتی کار آرایشگر تموم شد همه حیرون و با تعجب میگفتند:وای که چقدرنازشدی صورت پراز مو و دخترونه ی من،، جاشو داد به ابروهای باریک و پوستی مثل پنبه،خیلی تغییر کرده و قشنگتر شده بودم.همونجا پارچه ی چادری که مادر کمال اورده بود رو روی سرم با سلام و صلوات و بزن و برقص بریدند و کوک زدند و در نهایت سرم کردند.شکلات روی سرم میریختند و کل میکشیدند.مامان اون روز بقدری خوشحال بود که هیچ وقت اونطوری ندیده بودمش.دائم میرقصید.بعداز اصلاح مادر کمال اومد جلو و بوسم کرد و گفت:چقدررررر خوشگل شدی!بعد دو‌تا النگو توی دستم کرد و یه گردنبند هم گردنم انداخت و گفت:خوشبخت بشید.. ادامه در پارت بعدی 👇
۱۲ خرداد ۱۴۰۳
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر حامدبودتماس رووصل کردم اماحرفی نزدم میترسیدم گوشیش دست خودش نباشه اماچندثانیه ای که گذشت گفت افسون باگریه گفتم حامدچی شد؟گفت کجای؟گفتم فرارکردم دارم میرم مشهد،گفت رسیدی بروفلان مسافرخونه مدیرتش رومیشناسم زنگ میزنم هماهنگ میکنم..گفتم توپس چی؟گفت منم وسایلم روجمع کردم ازخونه زدم بیرون یکی دوروزی دزدکی کارهام روانجام بدم میام پیشت گفتم افسانه چی؟گفت امشب وقتی همه چی روفهمیدبهش گفتم عاشق توام میخوام ازش جدابشم اونم تمام وسایل خونه روشکست ازخونه زدبیرون داشتم باحامدحرف میزدم که پشت خطم افسانه امدبهش گفتم افسانه پشت خطه چکارکنم..گفت گوشیت روخاموش کن دیگه این خطتت روشن نکن فردا یه خط جدیدبخر تاخواستم قطع کنم گفت نه جوابش روبده توام بهش بگومن رودوستداری ازش بخواه به خانوادتم بگه که دنبالت نگردن بدونن بامنی.واینجوری خیالش از همه چی راحت ترمیشه... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
۱۶ شهریور ۱۴۰۳
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور ده روزی ازاین ماجراگذشته بودچیزمشکوکی ازنگین ندیده بودم..یادمه یه روزسه شنبه مادرم بهم زنگزدگفت عموم فوت کرده به نگین خبردادم گفتم بایدبریم روستا،،اولش مخالفت کردامادقتی دیدمن خیلی جدی جلوش وایستادم ومیگم بایدبریم قبول کرداماگفت من پنج شنبه عروس دارم وبیامم بایدبرگردم.. مراسم خاکسپاری عموم چهارشنبه بودپنج شنبه ام مسجدگرفته بودن..صبح چهارشنبه بانگین راهی روستاشدیم موقع خاکسپاری متوجه شدم نگین میره یه گوشه باگوشیش حرف میزنه اماچون شلوغ بودهمه فامیل بودن نمیتونستم ازش بپرسم باکی داری حرف میرنی هرچندمیپرسیدم میگفت به مشتری وقت میدم..خلاصه اخرشب طبق قولی که به نگین داده بودم برگشتیم خونمون وقرارشدمن فرداصبح خودم تنهابرم روستا..صبح زودصبحانه ام روخوردم ازخونه زدم بیرون نگین فکرمیکرددارم میرم‌ روستاامامن چون به حرفش شک کرده بودم نزدیک خونه توماشین منتظرش نشستم..نزدیک ساعت ۱۰صبح نگارامددنبال نگین باهم رفتن خرید... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
۱۵ مهر ۱۴۰۳
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه فرزندآخرخانواده هستم.. پدرومادرم واردمطب شدن بادیدنم هردوتاشون زدن زیرگریه بغلم کردن امامن بخاطربی توجهی عدم حمایتی که بایدازانجام میدادن ولی کوتاهی کرده بودن اصلادلم براشون تنگ نشده بود. مامانم مدام بوسم میکردقربون صدقه ام میرفت..یکسال بودندیده بودمشون بابام گله میکردچرابهشون نگفتم کجازندگی میکنم چراخطم خاموش کردم..گفتم شمااون زمانی که من احتیاج به محبت داشتم دشمنم شدیدچطورتوقع داشتیدبهتون بگم کجاهستم..مادرم گفت سیامک خیلی میاد درخونمون سراغت رومیگیره گفتم برای همیشه اززندگیم خطش زدم لطفاهیچ وقت ادرس من روبهش ندید..خلاصه ازاون روزرفت امدخانواده ام بامن شروع شدخیلی اصرارداشتن برگردم پیششون امامن به تنهای زندگی کردن عادت کرده بودم۲سال ازجداییم میگذشت من تواین مدت وام گرفته بودم بهترین وسایل خونه روخریده بودم خیلی توزندگیم پیشرفت کرده بودم هیچ کمبودی نداشتم ..بیشتراوقات بااژانس رفت امدمیکردم تواژانش اشتراک داشتم واکثرراننده هارومیشناختم امایه مدت بود... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
۶ آبان ۱۴۰۳
اسمم مهساست متولد61 هستم درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم. خاله مجیدازدرامدبیرون گفت بالاچکارمیکردی گفتم به شماچه ربطی داره امدم خونم نگاه دستام کردگفت:ببین غیرخودت کسی اینجارفت امدنداره فردانیای بگی وسایلم نیست گم شده گفتم کسی نمیادازخونه ی خودش دزدی کنه بعدازاین ماجرا بابام گفت برووسایلت جمع کن بیارحق نداری دیگه بری اونجابعدازچندروزسمساری بردم وسایل چوبی روفروختیم والباقی وسایلمم وانت گرفتم اوردم ریختم تویه خواب خونه ی بابام واینجوری من بازندگی گذشته ام خداحافظی کردم..تنها چیزی که اون دوران خیلی اذیتم میکردسختگیری بابام وداداشام بودن که خیلی محدودم کرده بودن..هرجا میخواستم برم بایدکلی دلیل میاوردم تااجازه بدن برم بارهامتوجه میشدم تعقیبم میکنن که مبدا خلافی کنم..انقدراون زمان دلتنگ زندگی گذشته ام شده بودم دلم مجیدرومیخواست که یه روزصبح زودوقتی همه خواب بودن ازخونه زدم بیرون رفتم سرخاک مجیدکلی گریه کردم زندگی انگارنمیخواست روی خوشش روبهم نشون بده وهیچ کس سرسازگاری بادل من رونداشت... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
۱۹ آبان ۱۴۰۳
میخواستم تمام غلطهای که این چندسال درحقم کردن روهم بهش بگم ولی جلوی جمع روم نمیشدمیدونستم به صلاح هم نیست فعلاحرفی بزنم بحث ابرو خودم مادرم بود..بابام‌گفت یکتا توداری میگی من این همه سال دروغ گفتم..بهش نزدیکتر شدم گفتم تو بدبینی شکاکی افتاده به جونت که باعث میشه توهم بزنی قران بیاردست میذارم روش مادرمن ازگل پاکتره با این حرفهام بابام خیلی اروم شد تو فکر رفته بود‌...گفتم شرط من برای برگشت به اون خونه اینکه دیگه ازاین حرفهانشنوم واینکه پسرات توکارماحق دخالت نکنن..اونا دیگه بزرگ شدن میتونن خودشون یه خونه رواداره کنن اگرباشرایط ماکنارمیان بمونن نمیان منومامانم ازاون خونه میریم..بابام درکمال ناباوری من گفت باشه بخاطرتوقبول میکنم..رفتار بابام عجیب بودکه چه زودقانع شدبامامانم حرفزدم گفتم ایندفعه ام برمیگردیم ولی اگرتکراربشه ودست روت بلندکنه بخداقسم خودم کارهای طلاقت انجام میدم..خلاصه بامامانم بابام برگشتیم خونه... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ 😍😊 @Energyplus_ir
۳ آذر ۱۴۰۳
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران وقتی صفحه گوشیش رونگاه کردم دیدم یه شماره افتاده سریع شماره روحفظ کردم توگوشیم خودم ذخیرش کردم.ثمین برای جواب دادن به تلفنش رفت.روبالکن ،وقتی برگشت از رفتارش متوجه شدم خیلی عصبیه ولی سعی میکردریلکس باشه..توبرنامه های مجازی دنبال به پروفایل ازاون شماره میگشتم ولی پروفایلی که عکس خودش باشه نداشت بهتربگم کلاعکس نداشت.فرداش به همون شماره زنگ زدولی خاموش بود.دیگه نتونستم طاقت بیارم به ثمین پیام دادم به بهانه خرید بیا بیرون کارت دارم..پاتوق منو ثمین یه کافه نزدیک محل کارسابقش بودوقتی امدبدون مقدمه چینی گفتم منوچقدرقبول داری گفت خیلی زیاد،گفتم پس ازت میخوام بهم دروغ نگی چون اولین دروغت باعث میشه ازچشمم برای همیشه بیفتی گفت قول میدم هرچی بپرسی راستش رو بگم،شماره روبهش نشون دادم گفتم اینکه بهت زنگ میزنم..بادیدن شماره گفت بابامه...من ازگذشته ثمین هیچی نمیدونستم وهمیشه فکرمیکردم کسی رونداره وقتی گفت بابام خیلی جاخوردم... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
۱۶ آذر ۱۴۰۳
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم….. چشمهامو مالیدم و به گوشی نگاه کردم تا ببینم ساعت چنده؟؟فرصتی مونده برای انجام دادن تصمیمم یا نه،؟؟ساعت دو نیمه شب رو نشون میداد.سریع نشستم و قرصهارو از زیر بالشت برداشتم و یکی یکی باز کردم و ریختم توی لیوان…با انگشتم سعی کردم قرصهای توی اب رو هم بزنم تا حل بشه..در حال انجام این کار گوشی رو برداشتم تا ببینم پیامی که برام اومده از کیه...اسم پروفایلشو نشناختم چون نوشته بود پیام.با خودم گفتم:حتما اسمش پیامه و از گروههایی که عضو هستم اومده پی ویم..ولش کن..میخواستم گوشی رو بزارم زمین که پیام دوم هم اومد..بالافاصله پیام سوم و چهارم و الی آخر برام ارسال شد..متعجب توی دلم گفتم:حتما این آشناست چون غریبه ها فقط سلام خوبی مینویسند…بهتره جوابشو بدم..شاید وحدته،،یا آرش…پیام رو باز کردم و‌ دیدم نوشته:(سلام خوبی؟؟چرا جواب نمیدی؟سحر با توام؟توروخدا من اسمم پیامه..خب جواب بده بعد بلاک کن)عین همین جملات که براتون نوشتم ،نوشته بود.شوکه شدم،آخه اسم منو از کجا میدونست؟؟؟ ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
۲۹ آذر ۱۴۰۳
اسمم رعناست ازاستان همدان تقریبایک ساعت نیمی بودراه افتاده بودیم جاده تاریک بودنمیشدتشخیص دادکجاداریم میریم..خیلی گرسنه بودم اون خانم که اسمش نوریه بود..یه نایلون دراورد که چندتاکیک وساندیس توش بود..به من تعارف کرد..گرسنگی امانم روبریده بود..بدون تعارف یه کیک وساندیس برداشتم..به راننده وهمسرشم تعارف کردکه اوناگفتن سیریم ونخوردن..خودشم یه کیک برداشت مشغول خوردنش شد..منم دیدم اون داره میخوره ساندیس روبازکردم وشروع کردم به خوردن..وازش تشکرکردم..گفتم شما همدان چکار دارید..نوریه گفت خونه خواهرم همدان وزایمان کرده میخوایم بریم بهش سربزنیم...بعد از نیم ساعت احساس میکردم هرکاری میکنم نمیتونم چشمهام روبازنگه دارم وسنگین شده بودم نفهمیدم کی خوابم برد...شاید بزرگترین اشتباه زندگیم سوارشدن به اون ماشین بود..و اعتمادبه اون زن ومردمیانسال که اصلا قیافه هاشون شک برانگیز نبود و یک درصدهم فکرنمیکردم چه خوابی برام دیدن...نمیدونم چندساعت خوابم برده بود.ولی وقتی چشام روبازکردم تویه جای تاریک بودم که دست پام ودهنم روبسته بودن... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
۱۴ دی
اسمم مونسه دختری از ایران خلاصه روزموعدرسیدومن صبح زودباعباس راهی‌کارخونه شدم..یه بلوز شلوار طوسی وسفیدکه طناز بهم داده بود پوشیدم وموهای بلندمم بافتم..میخواستم توبرخورداول مرتب باشم..وقتی رسیدیم کارخونه عباس من روبردپیش سرپرستشون..توی اتاق متوجه شدم سرپرستشون ازفامیلهای دورلیلا،یه پسرجوان بودباموهای مشکی وقدبلندکه کت شلوارسرمه ای تنش بود..سلام کردم ومثل ادم ندیده هاخیره شده بودم به چشمای قهویه ایش..یه لحظه به خودم امدازخجالت سرم روانداختم پایین تودلم گفتم،حالا چرا اینقدربه پسرمردم زول زدی اگرلیلا اینجابودحالت روجامیاورد...عباس اون اقاشروع کردن کلی باهم ترکی حرف زدن که من متوجه حرفاشون نمیشدم..ساکت نشسته بودم بعدازتمام شدن حرفهاشون اقابه من گفت مونس خانم خوش امدی به ارومی جوابش رودادم..بعد گفت عباس به من گفته شما سواد داری ولی مدرک نداری بخاطرهمین نمیتونم بهت کاردفتری بدم بایدبری توخط سر دستگاه کارکنی تاانشالله تلاش کنی و یه مدرک تحصیلی بگیری تابتونم بهت رتبه بهتری بدم وجات روعوض کنم...... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
۵ بهمن
سلام اسم هوراست... بعدازچندروزمرخص شدم،،مامانم نذاشت برم خونه ی خودم وتو این چند روز هر بار میپرسید کی این بلاروسرت اورده جواب درست حسابی بهش نمیدادم..یک هفته ای گذشت کم کم روبه راه شدم،،میخواستم برم سرکارمامانم گفت تاحقیقت رونگی نمیذارم ازخونه پات روبیرون بذاری..گفتم مگه نمیخوای بدونی قضیه چیه بذاربرم سرکاروکسی که این بلاروسرم اورده بیارمش..با هر ترفندی بود از خونه امدم بیرون..وقتی رسیدم شرکت‌رضاتواتاقش بودتامن رو دید امد سمتم گفت خوبی..حالم ازش بهم میخوردیه موجودترسوپست بودکه خودش روخوب بهم نشون داده بود..گفتم باید باهات حرف بزنم،رضاکه میدونست ازش دلخورم شروع کردبه صغری کبری چیدن برای ماست مالی کارش..اما دیگه نمیتونست گولم بزنه..من بخاطرحماقتم تاوان سنگینی پس داده بودم تاخواست دستم روبگیره ازش فاصله گرفتم گفتم ببین زندگی اینده من روباحرفهات کارت نابودکردی توجرات اینکه بیای دیدنم روهم نداشتی ثابت کردی چقدربی وجودی..من هم درحق خودم بدکردم هم درحق خاله ام... ادامه در پارت بعدی👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
۵ اسفند
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم وقتی حال روزآرزو رودیدم دلم گواهی بدمیداد نمیتونستم خودم روقانع کنم که مشکلی نداره..بردمش بیمارستان دکترباتوجه به شرایطش براش چندنوع ازمایش نوشتن انجام دادیم وباید منتظرجواب میموندیم..انتظار خیلی سخت بود و تا جواب آزمایش آرزو بیاد عصبی بودم دلشوره داشتم..روزی که جواب ازمایش روگرفتم وبه دکتر نشون دادم..یه نگاهی به برگه ازمایش کرد چند دقیقه ای درسکوت گذشت که دکتر سرش رو اورد بالا گفت همسرتون بیماریه مغزاستخوان داره..میدونستم منظورش چیه..انگار دنیا رو سرم خراب شد آروم قرار نداشتم نمیدونستم بایدچکارمیکردم..به ارزوگفتم بایدبرای ادامه درمانت بریم تهران..نگران حال بچه هابود..گفتم میسپاریمشون به داداشم وزنداداشم خیالت راحت مراقبشون هستن..عمه بخاطر کهولت سن نمیتونستم ازش برایه نگهداریه بچه هاکمک بگیرم..وبه عمه از بیماریه ارزو چیزی نگفتم..به بهانه کارامدیم تهران،خونه یکی ازدوستام تهران بود چند روزی مهمون اون بودیم تاکارهای آرزو ردیف بشه..کار هر روز من رفتن به بیمارستان ‌ومطب دکتربود..... ادامه در پارت بعدی👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
۱۷ اسفند