🌺 باید ثریارو پیدا میکردم و رو در رو یه تف توی صورتش مینداختم شاید اینطوری یه کم اروم میشدم…… بالاخره رسیدم به .یه ساختمون بزرگ….….زنگ یکیشونو شانسی زدم که یه خانم گفت:آپارتمان دکتر طبقه ی چهارمه…..در رو براتون میزنم برید بالا………. رفتم در زدم و زود با انگشتم چشمی رو پوشوندم….. ثریا در رو باز کرد….تا دیدمش با کینه یه تف تو صورتش انداختم و بعد بهش حمله کردم و چند ضربه بهش زدم….. امید تا منو دید با پررویی تمام منو گرفت و از خونه پرت کرد بیرون و سریع در رو بست…. من هم کم نیاوردم و با صدای بلند به هر دو بد و بیراه گفتم میخواستم همه بدونند که با من چیکار کردند….. همسایه ها همه ریختند بیرون………………. همه ی همسایه ها فهمیدند که موضوع چیه…..!!؟؟؟ با حقارت برگشتم خونه و به امید پیام دادم:فردا دادگاه میبینمت……مطب رو باید پس بدی بهمراه مهریه ام تمام و کمال….. بعداز پیام بچه هارو بغل کردم و شروع کردم به گریه…… مامان گفت:کجا بودی؟؟؟چرا گریه میکنی؟؟؟؟همونی که گفته بودم بهت ثابت شد؟؟؟؟ گفتم:نه مامان!!!فقط بخاطر بی محبتیهاش گریه میکنم….. مامان گفت:بی محبتی هم مثل خیانته فرقی نمیکنه……خب صبا !!کاری نداری من برم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ گفتم:دستت درد نکنه ،،،،چرا ناهار رو نمیمونی؟؟؟؟؟؟ گفت:حالت بهتر شد خودت بیا تا باهم بیشتر حرف بزنیم…… گفتم چشم و مامان رفت……. به دو ساعت نرسید که امید اومدخونه و زد زیر گریه و گفت:ثریا گولم زده….با مادرش برام دعا گرفتند و منو کشیدند اون سمت و چند سالی هست که ازم سوء استفاد میکنند….بخدا من عاشقتم و بدون تو نمیتونم بمونم…. جزئیاتش یادم نیست اما اشک تمساح ریخت و من هم یه زن درمانده و بدبخت که دوست داشتم حرفهاشو باور کنم………. امید گفت:منو ببخش…. بعد شماره ی ثریا رو گرفت و بهش بد وبیراه گفت و‌من هم باور کردم و بخشیدمش…. از اون روز امید شد همون عاشق قبل از ازدواج ،،.هر شب میومد خونه و کلی قربون صدقه ام میرفت و حتی پامو هم میبوسید….هر روز برام کادو میخرید و حسابی مهربون و با محبت شده بود… شبها دوتایی میرفتیم بیرون برای تفریح و رستوران غذا میخوردیم…. این‌کارای امید اصلا سابقه نداشت ،،حتی مامان و بابا هم وقتی بچه هارو میبردم بزارم اونجا تعجب میکردند…. روزهای خیلی خوبی بود ،،،روزهایی که حتی دوران دوستی هم نداشتیم اما امید داشت جبران میکرد………. یکماه گذشت …..یک شب که داخل اشپز خونه بودم دیدم امید گوشی بدست لبخند میزنه…………… متوجه شدم که کاسه ایی زیر نیم کاسه است…..به بهانه ایی از کنارش رد شدم و دیدم داره داخل تلگرام چت میکنه…….از عکس پروفایل طرف فهمیدم ثریاست….. همون لحظه مچشو گرفتم و با داد و هوار از خونه مثل خودش که جلوی چشمهای ثریا منو از خونشون پرت کرده بود،،،، پرتش کردم بیرون…………….. هر چی در رو کوبید بازش نکردم …… اومدم بشینم که دیدم بهم پیام داد…… امید نوشته بود:بخدامجبور شدم ،،،آخه ثریا حامله است …..مجبورشدم برم پیشش…..زودتر بهم نگفت وگرنه سقطش میکردم ……..الان سه ماهه است و نمیشه سقط کرد…….باور کن مجبورم بعنوان پدر هواشو داشته باشم….. بعداز خوندن پیام خوب فکر کردم و یادم افتاد که اون روز که به ثریا حمله کردم امید منو سریع ازش دور کرد تا از بچه اش مراقبت کنه….. وای…..داشتم دیوونه میشدم…..پس امید باز هم داره دروغ میگه و سقطی هم توی کارشون نبوده و مثل یه زن و شوهر باهم زندگی میکنند….. نتیجه گرفتم امید باز هم داره دروغ میگه….خیلی دلم میخواست بشینیم و مفصل باهم حرف بزنیم تا امید برگرده ….میخواستم قانعش کنم که اگه عاشقمه اونو ول کنه و اگه عاشق ثریاست منو طلاق بده……. دوباره خر شدم و پیام دادم برگرد خونه و کامل برام توضیح بده….. ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir