eitaa logo
انرژی مثبت😍
5هزار دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
4.2هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
متعجب به حسام نگاه کردم و گفتم:حسام…!!…چند بار بگم که نگو مریضم..؟؟؟تو از من هم سالمتری….چند بار بگم با جون دلم دوست دارم و عاشقتم….. حسام که بعد از بیماریش حسابی حساس و نازک دل شده بود،زد زیر گریه وگفت:داییت منو بیرون دید و این حرف رو گفته…. یه لحظه از دایی که واقعا دوستش داشتم، بشدت ناراحت شدم و مامان رو صدا زدم و گفتم:مامان…!!!…بیا ببین حسام چی میگه…. مامان اومد و با نگرانی به حسام گفت:چی شده پسرم…؟؟ حسام در حالیکه اشکش مثل بارون بهاری میریخت گفت:خاله…!!!..به خدا من بدون ملینا میمیرم…..آخه من چیکار کردم که اینقدر منو اذیت میکنید؟؟؟برادرت گفت که شما راضی نیستید و جوابتون منفیه…… مامان که سعی میکرد حسام رو اروم کنه گفت:پسرم…!!…جواب ما مثبته…برو خونتون و شب با خانواده بیایید ،…مطمئن باش ملینا و تو خوشبخت میشید….. حسام یه کم اروم گرفت اما همونطوری گریون  رفت…….شب سر ساعت مقرر با خانواده اش اومدند…. خلاصه دوباره حرفها زده و قرارها گذشته شد تا دو شب دیگه جشن بله و‌برون برگزار بشه…. تمام دو روز با حسام بودم و مرتب خرید میکردیم و تدارک میدیدیم…..حسام بقدری خوشحال بود که در هر فرصتی میگفت:دیدی برای خودم شدی ملینا…!!!…خیلی دوستت دارم و خوشبختت میکنم…… لازمه که اینجا یه توضیح راجع به اختلاف دایی با حسام رو براتون بدم….راستش وقتی حسام ماشینشو با دایی معامله کرد ،دایی برای اطمینان از سالم بودن ماشین،پیشنهاد داد که ببره پیش دوست مکانیکش…..حسام قبول کرد و ماشین رو داد به دایی……. دایی ماشین رو برد پیش دوستش ،،،از قضا دوست دایی قبلا همون ماشین رو برای حسام تعمیر کرده بود و حسام به مکانیک بدهکار بود……. دایی وقتی مطمئن شد که ماشین حسام سرحال و قطعاتش عالیه ،بدهی حسام رو هم با مکانیک حساب کرد تا بعدا از حسام بگیره….. دایی این موضوع رو به حسام نگفته بود تا روز سند زدن…اون روز وقتی دایی پول ماشین رو برای حسام‌ میخواست کارت بکشه، بهش گفت:راستی ۵تومان به فلان مکانیک بدهکار بودی که من تسویه کردم ،الان از حسابت کم میکنم… حسام عصبانی شد و گفت :بیخود…!!!نباید کم کنی…..مگه با هماهنگی من به مکانیک پول دادی..؟؟،، سر همین موضوع کلی با حسام بحث و درگیری پیش اومد  و دایی هم گفت ماشین رو نمیخواهم و باید پنج تومان منو بدی……. خلاصه اینکه حسام پول دایی رو میده ولی چون دایی تک پسر و ته تغاری هست و کمی لجباز  و اخلاق خاص خودشو داره کلا با حسام بد شد……… البته به جز این یه دلیل دیگه ایی هم داشت اونم این بود که دوست دایی منو ازش خواستگاری کرده بود و دایی امید دلش میخواست من با دوستش ازدواج کنم…… برگردیم به سرگذشت……اون دو روز خیلی خوش بودیم و حسام هر چی که میدید برام میخرید…….. جشن بله و برون با مهمونای درجه یک هر دو خانواده برگزار شد و قرار گذاشتیم طی دو‌ماه کارای آزمایش و خرید و غیره رو انجام بدیم و بصورت رسمی باهم عقد کنیم….. همچنان دایی مخالف بود و جلوی پامون سنگ مینداخت….. در طی این دو ماه قبل از عقد دایی خیلی حسام رو اذیت کرد و از هر فرصتی برای ضایع کردنش استفاده کرد ،درسته که حسام رو ناراحت کرد،ولی نتونست نظر منو عوض کنه………. اونایی که این بیماری رو میشناسند میدونند که استرس براش سمه و بیماری رو تشدید میکنه…….. ادامه پارت بعدی👎
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر همه دورافسانه ونامزدش جمع شده بودن من ازپشت میدیدمشون خیلی عجله ای برای دیدنشون نداشتم،گفتم بذاربشینن بعدمیرم میبینمشون ورفتم تواشپزخونه یه لیوان شربت خوردم آمدم بیرون اماهمین که چشمم به مرد کنار افسانه خوردخشکم زد..شاید بگید دارم بزرگ نمایی میکنم. اماخداشاهده دقیقاخشکم زد..حامدنامزدافسانه یه پسرچهارشونه بودکه باهمون کت شلوار هم میشد فهمیدهیکل میزونی داره ورزشکاره..چشم ابروی مشکی موهای لخت خوش فرمی که یه طرف صورتش ریخته بودواون پوست تقریباسفیدش من رومجذوب خودش کرده بودخودمم نمیدونم چه مرگ شده بودوباهمون نگاه اول دل لعنتی من عاشقش شد..(نمیدونستم این عشق ممنوعه چه به روزم میاره)انقدرمحوتماشای حامدشده بودم که افسانه به چشمم نمیومدوباخودم میگفتم این عاشق چیه افسانه شده ازدیدمن دقیقاشب روزبودن هرچندافسانه ام ازنظرقیافه بدنبوداماخدایش حامدخیلی ازش سربود.. ادامه در پارت بعدی 👇
🌺 سودابه داشت بچه اشو میخوابند و حواسش به ما نبود….نشستم کنار مامان که در حال بافتن قالی بود و گفتم:مامان!!چی شد؟؟ مامان گفت:چی؟؟ گفتم:یاسر دیگه!!! گفت:مگه خودت نشنیدی؟؟؟ گفتم:نه….چون من یاسر رو نمیخواهم…. مامان گفت:وا….کی از اون بهتر!!!الان توی این روستا همه ی دخترا آرزوشونه که یاسر بره خواستگارشون….. گفتم:اما من ارزوم نیست و نمیخوامش….. مامان گفت:من که راضیم ولی اگه دوست نداری برو به بابات بگو‌ چون من هیج اختیاری ندارم…………. گفتم:مامان تورو خدا….یه بار از من حمایت کن……… مامان گفت:حمایت چی؟؟؟والا من تعجب میکنم که زنعموت چطور راضی شده از ما دختر بگیره….ما کجا و خوانواده ی اونا کجا؟؟؟وایستا ببینم دختر!!نکنه تو هم مثل سودابه یکی دیگه رو زیر سر داری؟؟؟؟سوری….!!!بخدا کاری که سودابه کرد رو تو هم بخواهی به سرم بیاری هیچ وقت حلالت نمیکنم……واقعا دیگه تحمل این کار رو ندارم………….. گفتم:نه بخدا…..من با هیچ کسی دوست نیستم…….. مامان گفت:پس چرا قبول نمیکنی؟؟؟ گفتم:مامان..!! من نمیخواهم با فامیل وصلت کنم ولی الان هر کسی رو تو پیشنهاد بدی که موقعیتش خوب باشه قبول میکنم…. مامان گفت:من نمیدونم….امشب هم حرف اصلی رو بابات و عموها و عمه هات زدند و قرار عروسی هم گذاشتند…..اگه جرأت داری خودت برو به بابات بگو……. متوجه شدم که حرف زدن با مامان فایده نداره……..رفتم اتاقم و فکر کردم…..یهو یاد عمه افتادم و تصمیم گرفتم با یکی از عمه ها که خیلی فهمیده و با درک بودصحبت کنم…………… خوابیدم و صبح بعداز صبحانه به مامان گفتم:مامان.،.!!اجازه میدی برم خونه ی عمه زری؟؟؟میخواهم باهاش حرف بزنم تا بابارو راضی کنه که منو به یاسر نده….. مامان گفت:فکر نکنم عمه ات هم بتونه کاری کنه…….اما حالا برو ببین…… مامان اجازه داد و سودابه و شاهین منو رسوندند خونه ی عمه و خودشون از همونجا رفتند خونشون…… رفتم خونه ی عمه…..دو دل بودم که جریان دوستمونو بگم یا نه؟؟؟؟منتظر موندم تا شوهرعمه بره بیرون بعد با عمه حرف بزنم.،.،، بالاخره بعداز ناهار شوهر عمه رفت بیرون و عمه با سینی چای اومد پیشم نشست و گفت:چه عجب!!!راه گم کردی؟؟؟چیزی شده؟؟؟ گفتم:میخواهم درمورد خواستگاری یاسر حرف بزنم…. عمه گفت:ماشالله خیلی بهم میایید….. گفتم:ولی من دوستش ندارم و نمیخواهم باهاش ازدواج کنم….. اولین حرفی که عمه با از اینکه شوکه شده بود این بود که گفت:پای کسی در میونه؟؟؟ گفتم:نه اصلا….فقط دوستش ندارم…. عمه گفت:همه ی زن و شوهرا که اول همدیگر رو دوست نداشتند کم‌کم بهم علاقمند شدند….تو هم یه کم با یاسر حرف بزنی و رفت و امد کنی بهش علاقمند میشی….. سرمو انداختم پایین و گفتم:راستش عمه…..!!!یه چیزی هست که دو دلم بهتون بگم یا نه؟؟ عمه گفت:بگو…خیالت راحت به کسی نمیگم……….. گفتم:آخه من یه مدت خیلی کوتاه با یاسر دوست بودم….. عمه بیچاره شوکه شد و فقط نگاهم کرد انگار اصلا باورش نمیشد…… بعد گفت:الان مشکل چیه؟؟؟تو که باهاش دوست هم بودی الان باید بخواهی نه اینکه مخالف باشی…… گفتم:عمه …!!!من‌توی اون مدت کم متوجه ی اخلاق و رفتارش شدم و فهمیدم که نمیتونم تحملش کنم برای همین دوستیمو بهم زدم……..،،.،،،،،، عمه گفت:حالا از من چی میخواهی؟؟؟ گفتم:میخواهم با بابا حرف بزنی و منصرفش کنی…… عمه گفت:چی بگم والا…..فعلا صبر کن اول با خود یاسر حرف بزنم بعدا بهت خبر میدم….. ترسیدم ‌وگفتم:چی میخواهی بهش بگی؟؟؟ گفت :نترس….خبرت میکنم….. عصر با عمه برگشتم…..عمه رفت خونه ی یاسر ،،،‌منم رفتم خونمون…..عمه قرار گذاشت بعداز اینکه با یاسر حرف زد بیاد خونه ی ما…………… خیلی استرس داشتم..،…. ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
🌺 باید ثریارو پیدا میکردم و رو در رو یه تف توی صورتش مینداختم شاید اینطوری یه کم اروم میشدم…… بالاخره رسیدم به .یه ساختمون بزرگ….….زنگ یکیشونو شانسی زدم که یه خانم گفت:آپارتمان دکتر طبقه ی چهارمه…..در رو براتون میزنم برید بالا………. رفتم در زدم و زود با انگشتم چشمی رو پوشوندم….. ثریا در رو باز کرد….تا دیدمش با کینه یه تف تو صورتش انداختم و بعد بهش حمله کردم و چند ضربه بهش زدم….. امید تا منو دید با پررویی تمام منو گرفت و از خونه پرت کرد بیرون و سریع در رو بست…. من هم کم نیاوردم و با صدای بلند به هر دو بد و بیراه گفتم میخواستم همه بدونند که با من چیکار کردند….. همسایه ها همه ریختند بیرون………………. همه ی همسایه ها فهمیدند که موضوع چیه…..!!؟؟؟ با حقارت برگشتم خونه و به امید پیام دادم:فردا دادگاه میبینمت……مطب رو باید پس بدی بهمراه مهریه ام تمام و کمال….. بعداز پیام بچه هارو بغل کردم و شروع کردم به گریه…… مامان گفت:کجا بودی؟؟؟چرا گریه میکنی؟؟؟؟همونی که گفته بودم بهت ثابت شد؟؟؟؟ گفتم:نه مامان!!!فقط بخاطر بی محبتیهاش گریه میکنم….. مامان گفت:بی محبتی هم مثل خیانته فرقی نمیکنه……خب صبا !!کاری نداری من برم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ گفتم:دستت درد نکنه ،،،،چرا ناهار رو نمیمونی؟؟؟؟؟؟ گفت:حالت بهتر شد خودت بیا تا باهم بیشتر حرف بزنیم…… گفتم چشم و مامان رفت……. به دو ساعت نرسید که امید اومدخونه و زد زیر گریه و گفت:ثریا گولم زده….با مادرش برام دعا گرفتند و منو کشیدند اون سمت و چند سالی هست که ازم سوء استفاد میکنند….بخدا من عاشقتم و بدون تو نمیتونم بمونم…. جزئیاتش یادم نیست اما اشک تمساح ریخت و من هم یه زن درمانده و بدبخت که دوست داشتم حرفهاشو باور کنم………. امید گفت:منو ببخش…. بعد شماره ی ثریا رو گرفت و بهش بد وبیراه گفت و‌من هم باور کردم و بخشیدمش…. از اون روز امید شد همون عاشق قبل از ازدواج ،،.هر شب میومد خونه و کلی قربون صدقه ام میرفت و حتی پامو هم میبوسید….هر روز برام کادو میخرید و حسابی مهربون و با محبت شده بود… شبها دوتایی میرفتیم بیرون برای تفریح و رستوران غذا میخوردیم…. این‌کارای امید اصلا سابقه نداشت ،،حتی مامان و بابا هم وقتی بچه هارو میبردم بزارم اونجا تعجب میکردند…. روزهای خیلی خوبی بود ،،،روزهایی که حتی دوران دوستی هم نداشتیم اما امید داشت جبران میکرد………. یکماه گذشت …..یک شب که داخل اشپز خونه بودم دیدم امید گوشی بدست لبخند میزنه…………… متوجه شدم که کاسه ایی زیر نیم کاسه است…..به بهانه ایی از کنارش رد شدم و دیدم داره داخل تلگرام چت میکنه…….از عکس پروفایل طرف فهمیدم ثریاست….. همون لحظه مچشو گرفتم و با داد و هوار از خونه مثل خودش که جلوی چشمهای ثریا منو از خونشون پرت کرده بود،،،، پرتش کردم بیرون…………….. هر چی در رو کوبید بازش نکردم …… اومدم بشینم که دیدم بهم پیام داد…… امید نوشته بود:بخدامجبور شدم ،،،آخه ثریا حامله است …..مجبورشدم برم پیشش…..زودتر بهم نگفت وگرنه سقطش میکردم ……..الان سه ماهه است و نمیشه سقط کرد…….باور کن مجبورم بعنوان پدر هواشو داشته باشم….. بعداز خوندن پیام خوب فکر کردم و یادم افتاد که اون روز که به ثریا حمله کردم امید منو سریع ازش دور کرد تا از بچه اش مراقبت کنه….. وای…..داشتم دیوونه میشدم…..پس امید باز هم داره دروغ میگه و سقطی هم توی کارشون نبوده و مثل یه زن و شوهر باهم زندگی میکنند….. نتیجه گرفتم امید باز هم داره دروغ میگه….خیلی دلم میخواست بشینیم و مفصل باهم حرف بزنیم تا امید برگرده ….میخواستم قانعش کنم که اگه عاشقمه اونو ول کنه و اگه عاشق ثریاست منو طلاق بده……. دوباره خر شدم و پیام دادم برگرد خونه و کامل برام توضیح بده….. ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور اون روزگذشت دیگه پیگیر این ماجرانشدم تایه شب خودنگین پیام دادای بی معرفت نبایدحالی ازمابپرسی درجوابش نوشتم گویاحال شماازمابهتره..فکرنکنم یه تصادف کوچیک دیگه انقدرپیگیری کردن داشته باشه دکترم که گفت خداروشکرمشکلی نداریدمنم بیکارنیستم دم به دقیقه حال شماروبپرسم..خلاصه اون شب نگین دیگه جوابم رونداد.کلاپسردختربازی نبودم شایدبخاطرتربیتم بودیاداشتن چهارتاخواهرکه همیشه بهم میگفتن همینطورکه دوستنداری کسی مزاحم مابشه خودتم مزاحم کسی نشواین درحالی بودکه من ازنظرقیافه وتیپ راحت میتونستم دل هردختری روببرم درسته یه پسرروستایی بودم اماهیچ کمبودی نداشتم چون پدرم خدایش نمیذاشت من حسرت هیچی روبخورم.. یه مدت ازتمام این جریانات گذشت گاهی سرکلاسهای که بادوستای نگین یاخودش بودم متوجه ی نگاهای بعضی ازبچه هاروخودم میشدم حتی گاهی یه پوزخنده مسخره بهم میزدن ازکنارم ردمیشدن اوایل خیلی توجه نمیکردم اماکم کم دیگه تحملش برام سخت بودتایه روزکه بانگین و نگار وسودا سریه کلاس بودیم... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه فرزندآخرخانواده هستم من برای هردوتاشون دوتاپارچه ی همرنگ لباسی خریدم خودمم ازیه پارچه خیلی خوشم امداماسیامک گفت فعلاپول ندارم برای تو خریدکنم شایدباورتون نشه من تا اون موقع چیزی زیادی ازسیامک نخواسته بودم..تنهاخریدهای من برای خونه خوردوخوراک بود...سیامک همیشه میگفت اجاره مغازه ام سنگین چیززیادی برام نمیمونه منم هیچ وقت شاکی نمیکردم...همیشه ازخودم برای راحتی سیامک میگذشتم اون شب رفتیم خونه مادرم،،اونجاکادوهاشون رودادم هر دو تاشون خیلی خوشحال شدن..اونشب به غیرازمادوتابرادرام ویکی ازخواهرام اونجا بودن شام که خوردیم یکی ازبرادرهام گفت راستی سیامک اوضاع کاسبی چطوره گفت درامدم عالیه خداروشکرخیلی راضی هستم داشتم ازتعجب پس میفتادم پس چراهمیشه پیش من مینالیدمیگفت:ندارم...هنوزتوشوک این حرفش بودم که اون یکی برادرم گفت راستی چندبارامدم مغازه ات برای دخترم لباس ژیمناستیک بخرم نبودی نیستی کجامیری..چشمم به دهن سیامک بودببینم چی میگه..یه نگاهی به من کردبعدخودش روجمع جورکردگفت لابدزمانی امدی که من برای کاربانکی یاتحویل گرفتن باررفتم بیرون... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مهساست متولد61 هستم درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم. بیشتراوقات یاخواب بودم یا تواتاقم خودم روحبس میکردم کم کم افسردگی گرفتم واون دخترشادوشنگول دیگه خبری نبود.رفتم دکترکلی بهم قرص دادکه حالم روبدترمیکرد...بعد از یه مدت مامانم همه اش روریخت دورگفتم حق نداری..اینا رو بخوری برو باشگاه...همون‌ موقع داییم زنگ زدگفت دختر داییم توشهرمادانشگاه قبول شدوقراره یه مدت بیادخونه ی ما..امدن روناک باعث شدکه من ازلاک خودم دوباره بیام بیرون شرایط روحیم یه کم بهتربشه..دختر داییم تشویقم میکرددرسم روادامه بدم ولی من میگفتم بابام نمیذاره دانشگاه راه دوربرم.روناک گفت بابای منم اول ازاین حرفهامیزدولی وقتی قبول شدم مجبورشدکوتاه بیادباحرفهای روناک انگیره گرفتم..مخصوصاوقتی اول مهرباهاش رفتم دانشگاه ومحیطش رودیدم مسممترشدم برای درس خوندن ورفتم کتابخونه شروع به درس خوندن کردم روزهاکتابخونه بودم شبهاهم باروناک میرفتیم بیرون بازشیطنتهای من شروع شدنزدیک خونمون یه سی دی فروشی بودکه دوتاپسرجوان باهم کارمیکردن... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
تمام مدت که حرف میزدم بابافقط نگاهم میکردگوش میدادحرفام که تموم شدگفت بروسردرس مشقت ازجام بلندشدم رفتم تواتاق ولی بابام حالت عادی نداشت زیرلب باخودش حرف میزددستاش رومیکوبیدبهم معلوم بودخیلی عصبیه کنترل رفتارش دست خودش نبودبلندمیشدراه میرفت دوباره میشست خیلی ترسیده بودم دلم شورمیزد دعامیکردم مامانم خونه نیادشایدبابام یه کم اروم بشه ولی لحظه به لحظه بدترمیشدانگارداشت توهمهای جدیدیش روباخودش تصویرسازی میکردوتوذهنش به یه نتیجه میرسیددیگه انگارطاقت نیاوردبلندشدازخونه زدبیرون بعدنیم ساعت صدای درامد دویدم که به مامانم همه چی روبگم دیدم گوشه لبش خونیه بابام کشون کشون داره میارش ازترس میخکوب شده بودم مامانم متوجه حالم شدبایه لبخندساختگی امدسمتم که بگه چیزی نیست همون موقع بابام بایه لگدمحکم زدبهش افتادجلوی پای بابام زبونم قفل شده بود نمیتونستم حتی دادبزنم همون موقع ام داداشم ازمدرسه امدن هرچندبودنبودشون مهم نبودچون چندباری هم که موقع کتک خوردن مامانم رسیده بودن میرفتن توحیاط وکاری نمیکردن... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران به امیدگفتم:یعنی خانوادت نفهمیدن دیشب خونه نبودی،امیدگفت دیروزبه مامانم گفتم میرم پیش پسرخالم که درس بخونم و دیروقت میام.خالم مسافرت باپسرخالمم هماهنگ کردم تونگران نباش..انقدرخسته بودم که تاسرم رو گذاشتم روبالشت خوابم بردوقتی بیدارشدم دیدم امیدهنوزخوابه سریع ساعت رونگاه کردم وای نزدیک۱۲ظهربود.مثلامیخواستیم چندساعتی استراحت کنیم برای زنگ دوم بریم مدرسه ولی خواب مونده،بودیم..ازجام بلندشدم رفتم سمت پنجره با اینکه توروستا زندگی میکردم. هر روز طبیعت زیبای روستارومیدیدم.. اما انصافا حیاط خونه ی امیداینایه چیزدیگه بود که توشب خیلی معلوم نبود..دورتادورحیاطشون پرازبوته های گل بودکه روح ادم روجلامیدادن..یه گوشه از حیاطشون یه الاچیق چوبی بودکنارش یه اب نمای خیلی قشنگ بود..محوتماشای بیرون بودم که امید گفت بهنام عجب امتحانی دادیم!با حرفش خندم گرفت گفتم الان اگرمادرت بیاد بگه چرا نرفتید مدرسه چی میخوای بهش بگی..گفت نگران نباش مامان بابام صبح زود برای کاری رفتن بیرون وقبل ازرفتن مامانم مثلا بیدارم کردکه خواب نمونم.... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم….. مامان عصبانی داد کشید و گفت:حالا ول کن اون حرفهارو..این دختر از حال رفته…بیا یه فکری بکن…بابا گفت:نترس.اینا تا منو از بی آبرویی نکشتند هیچیشو نمیشه.خودشو زده به موش مردگی،مامان سر ساناز رو بلند کرد و هی توی صورتش زد ولی عکس العملی نشون نداد.من که از ترس داشتم میمردم گفتم:زنگ بزنم امبولانس بیاد؟؟بابا گفت:لازم نکرده.خودم میبرم بیمارستان،بابا رفت ماشینشو روشن کرد و برگشت.هر سه باهم کمک کردیم و ساناز رو گذاشتیم داخل ماشین.میدونستم بابا اجازه نمیده من باهاشون برم اما اون لحظه نمیدونم با خودش چی فکر کرد که حرفی نزد و منم نشستم توی ماشین و حرکت کردیم به سمت بیمارستان…بابا پیاده شد و یه برانکارد اورد و ساناز رو بردیم داخل..دکتر که اومد بالا سرش از بابا پرسید:چه اتفاقی براش افتاده..چرا سرش خون میاد و ضربه دیده؟؟بابا گفت:نمیدونم والا،.انگار از مدرسه برمیگشته خونه یه از خدا بی خبری ،این بلارو سرش اورده،آخه تا رسید خونه بیهوش شد و منم سریع با ماشین رسوندم اینجا….. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم رعناست ازاستان همدان میلاد کلی سوغات یرام اورده بود...ولی ایندفعه چندتیکه ام برای شیرین اورده بود!!گفتم من بهش بدم مشکوک میشه..گفت دلیلی نداره بگی من اوردم بگوبراش خریدی..سوغات شیرین که یه شلوارجین وتونیک بودروبهش دادم وخداروشکراونم زیادسوال جواب نکرد..اخرای اردیبهشت بودم ومن خودم روبرای امتحانات پایان سال اماده میکردم..وزیادمیلادرونمیدیدم..اونم میگفت درست روبخون من مزاحمت نمیشم...شیرین دیپلمش روگرفته بودوبرای کنکوردرس میخوند...دختر درسخونی بود و همه امید داشتیم یه رشته خوب بارتبه ی بالا قبول بشه..یه روزکه ازامتحان برگشتم خونه وگرمم بودبه شیرین گفتم برام یه شربت درست کن...اونم گوشیش روگذاشت رومبل رفت برای من شربت بیاره..ولوشده بودم رومبل که متوجه ویبره ی گوشی شیرین شدم..یه نگاه به صفحه ی گوشیش انداختم پیام براش امده بودومحتوای پیام مشخص بودکه نوشته بودعاشقتم وخیلی دوستدارم..خیلی تعجب کردم وکنجکاوشدم که بدونم کی این ابرازمحبت روبهش کرد... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران اون لحظه انگارتمام اتفاقات زمان ازدواجم امدجلوی چشمام که به زورمجبورم کردن زن قاسم بشم ونذاشتن بچگی کنم.. وبی بی که ازترس مردن من رو داده بود به مردی که ۲۱سال ازم بزرگتر بود.قاسم مرد...ولی بی بی هنوززنده بود.من توسن هجده سالگی با۴تابچه بیوه شدبودم..والان فهمیده بودم که زن قاسم زنده است امده شیرین روباخودش ببره.درکش برام خیلی سخت بود..خودم روجمع جورکردم گفتم شیرین روبهت نمیدم..مرجان یه نگاه حقارت امیزی بهم کردگفت میخوای مثل خودت کلفت بشه به سرووضعت خودت زندگیت نگاه کن..شیرین که تااون لحظه ساکت بود رفت سمت مرجان بهش گفت کلفتی کنار مریم رو ترجیح میدم تاخانومی کنار زنی مثل تو..باحرف شیرین دل جراتم باز شد درو باز کردم گفتم برو بیرون وگرنه آژان خبرمیکنم... مرجان رفت سمت درگفت شک نکن دوباره برمیگردم..بوی عطرش تمام اتاق رو پرکرد بود از کنار من ردشد.. روکردبه شیرین گفت من مادرتم نه این زن به نفعت خودت بازبون خوش بیای..بارفتن مرجان شیرین گریه میکردبه من میگفت توکه من رو بهش نمیدی نمیدونستم چی بایدبگم تاارومش کنم..گفتم فردامیریم پیش بی بی حقیقت ازش میپرسیم.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir