سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور بعد از چهار ماه مادرم تونست اول با واکر بعدباعصاراه بره بعدازیه مدتم روپاهاش وایستاد...البته مثل روزاولش نتونست دیگه بشه ولی همین که یکجانشین نبودمیتونست کارهای مربوط به خودش روانجام بده جای شکرکردن داشت...مادرم یه کم که روبه راه شدگفت میخوام برم روستا واقعا بهش عادت کرده بودیم دوست نداشتیم تنهامون بذاره.اما خودش دیگه نموندموقع خداحافظ پیشونی سودا رو بوسید گفت حلالم کن. من ازدوستت دلخوشی نداشتم..بخاطرهمین توروهم به چشم اون میدیدم وبرای تعطیلات اخرهفته ازمون خواست بریم روستا،مادرم ازداییم خواسته بودجلومون گوسفندقربونی کنه وبه سودایه زنجیرپلاک طلاکادودادگفت میدونم جبران زحماتت نمیشه امامیخوام من روباتمام وجودت ببخشی..ستاره خانم زندگی من فرازنشیب زیادداشت..اما در اخرخدافرشته ای به نام سودا رو بهم هدیه داد که تمام زندگیمه وکنارش بابچه هام خوشبختم وبه غیرازخواهربزرگم بابقیه خانوادم رفت امدداریم... به امیدخوشبختی تمام اعضای کانال پایان 😍😊 @Energyplus_ir