#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_چهارده
اسمم رعناست ازاستان همدان
نمیدونستم باید چکار کنم انگار مغزم از کار افتاده بود..دوباره گوشیم زنگ خورد ناخوداگاه جواب دادم..میلاد گفت معلومه کجای..من ده دقیقه است اینجا منتظرم ازکار زندگیم بخاطر خانم زدم
صداشم اذیتم میکرد...گفتم دو دقیقه دیگه پیشتم..وقتی سوارشدم باخوشرویی بهم سلام کرد گفت به به خوشگل خانم حوصله اش سررفته بود..ما در خدمتیم کجا ببرمت.. از اعصبانیت دستام رومشت کرده بودم..ولی سعی میکردم خونسردیه خودم روحفظ کنم..میلادجلوی یه سفره خونه نگهداشت رفتیم تو..سرویس چای قلیون سفارش داد..
امد نزدیکم نشست ولی سریع خودم روکشیدم کنار.. دست خودم نبود ازش متنفر شده بودم...دنبال فرصت بودم دلیل اینکارش روبپرسم..میلاد که متوجه تغییر رفتارم شده بود..گفت چت شده رعنا..جزام ندارم ها، گفتم توامروزازصبح کجابودی...خندیدگفت کجارودارم برم مغازه بودم توکه اس دادی امدم دنبال
حالت خوش نیستا...مجبوربودم ظاهرسازی کنم گفتم مال چندروز دوریه...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir