اسمم رعناست ازاستان همدان گاهی متوجه نگاهای ادمهای که من رونمیشناختن میشدم که درگوشی ازبغل دستیه خودشون میپرسیدن این دخترکیه یه جورای اگرغریبه واردجمعشون میشدمشخص بود.خیلی زودهمه فهمیدن من برادرزاده ی عمه افاق هستم..اون چندروزختم هم گذشت وزندگی به روال عادیه خودش برگشته بودو منم کلاسعید روفراموش کرده بودم..بیشتر اوقاتم رو با رویا میگذروندم..گذشت تانزدیک چهلم پدررویا شدوبازفامیلهای درجه یکشون امدن..مراسم سرخاک برگزارمیشدوبعدش خونه شام میدادن باعمه افاق رفتیم سرخاک،نمیدونم چرا ناخوداگاه چشم چرخوندم،شایدسعیدروببینم..وهمینجورکه نگاه میکردم عمه اروم زدبه پهلوم گفت سرت رو بنداز پایین دخترزشته،ازترس عمه سرم انداختم پایین بیخیال شدم..بعدازتموم شدن مراسم برای فاتحه رفتم نزدیک قبرپدررویا نشستم شروع کردم فاتحه خوندن که یکی روبه روم نشست دستش گذاشت روقبر،،سرم روکه بلندکردم دیدم سعید..سرش پایین بود.میدونستم تواون جمعیت اگرم بخوادنمیتونه نگاهم کنه..فاتحه روخوندم بلندشدم..همزمان بامن اونم ازسرمزاربلندشد.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir